نویسنده: محمد رضا شمس
خیاطی یک پسر ریزهمیزه داشت که همه او را بند انگشتی صدا میزدند. بند انگشتی بسیار پر دل و جرئت بود. روزی بندانگشتی به پدرش گفت: «من باید این دنیای بزرگ را ببینم و ماجراجویی کنم.»
پدرش گفت: «کاملاً حق باتوست. پسرم، یک سوزن بلند رفوگری بردار و گلولهای از موم به ته آن فرو کن، این طوری برای خودت شمشیر درست میکنی.»
آن روز خیاط تصمیم گرفت برای آخرین بار با پسرش ناهار بخورد؛ آنها به آشپزخانه رفتند. غذا آماده بود.
بندانگشتی به روی پیش بخاری پرید تا به داخل ظرف نگاه کند، اما گردنش را بیش از حد خم کرد و بخار غذا او را با خود از سوراخ بخاری بالا برد. بند انگشتی سوار بخار در هوا پیش رفت تا سرانجام روی زمین فرود آمد. بندانگشتی راه افتاد و پیش تاجری رفت و مشغول کار شد. اما چون وضع خورد و خوارکش خوب نبود، به زن تاجر گفت: «اگر غذای بهتری به من ندهی، فردا صبح روی در خانهیتان با گچ مینویسم: این همه سیبزمینی و یک ذره گوشت؟ خداحافظ، جناب شلغمفروش.»
زن تاجر گفت: «هیچ کاری نمیتوانی بکنی، ملخ نیم وجبی».
و با عصبانیت چوب گردگیری را برداشت و با آن به سر بندانگشتی کوبید. بند انگشتی با چابکی به زیر انگشتانه خزید و از آنجا دزدکی به زن ارباب نگاه کرد و برایش شکلک در آورد. زن ارباب، انگشتانه را برداشت و خواست او را بگیرد، اما بند انگشتی به زیر پارچه دوید. زن ارباب پارچه را به کناری پرت کرد، بندانگشتی فوری به میان شکاف میز پرید و پنهان شد. بعد خندهکنان سرش را بیرون آورد و گفت: «هاها، هاها، چطوری پیرزن غرغرو؟»
زن تاجر خواست به سرش بکوبد، اما بندانگشتی به داخل کشوی زیر شکاف پرید؛ با این حال زن موفق شد او را بگیرد و از خانه بیرون بیندازد.
بند انگشتی مدتی بیهوده گشت تا اینکه به جنگل بزرگی رسید. آنجا با دستهای از دزدها رو به رو شد. آنها میخواستند طلاهای پادشاه را بدزدند، وقتی دزدها خیاط کوچولو را دیدند، فکر کردند: «این موجود کوچک میتواند از سوراخ کلید عبور کند و قفل در را باز کند.»
یکی از آنها داد زد: «آهای دلاور بلند قامت، آیا با ما به خزانهی شاه میآیی؟ تو به راحتی میتوانی وارد خزانه شوی و طلاها و نقرهها را به ما بدهی.»
بند انگشتی قبول کرد.
وقتی به قصر رسیدند، بند انگشتی تمامی درها را به دقت ورانداز کرد تا ببیند درز یا شکافی دارند یا نه. سرانجام دری پیدا کرد که شکاف آن برای عبورش کافی بود. اما درست وقتی که میخواست وارد خزانه شود، یکی از نگهبانها او را دید و به دیگری گفت: «آن عنکبوت زشت چیست که اینجا میخزد؟ الان آن را له میکنم.»
دیگری گفت: «ولش کن! او که با تو کاری ندارد.»
بندانگشتی، به سرعت از شکاف در عبور کرد و وارد خزانه شد. بعد پنجرهای که دزدها در پایین آن منتظر بودند را باز کرد و مشغول بیرون انداختن سکهها شد.
پادشاه برای بازدید به خزانه آمد. بند انگشتی فوری پنهان شد. پادشاه احساس کرد که سکهها کم شدهاند. اما نفهمید چه کسی آنها را برداشته است، چون تمام قفلها بسته بودند. از خزانه بیرون آمد وبه نگهبانها گفت: «حواستان را جمع کنید! انگار کسی به طلاهای من دستدرازی کرده است!»
پادشاه که رفت، بندانگشتی دوباره مشغول کار شد. نگهبانها صدای جیلینگ جیلینگ افتادن سکهها را شنیدند و به داخل خزانه پریدند. چیزی نمانده بود که بندانگشتی را دستگیر کنند، اما تا او صدای پاهای آنها را شنید، تند به داخل یک شکاف دوید و خود را زیر یک سکه پنهان کرد، طوری که نگهبانان نتوانستند او را ببینند.
بند انگشتی آنها را صدا زد و گفت: «من اینجام! من اینجام!»
نگهبانان به طرف صدا رفتند، بندانگشتی از گوشهای دیگر صدا زد: «ها، ها، ها! من اینجام!»
وضع به همین صورت ادامه پیدا کرد و بند انگشتی بارها نگهبانها را دست انداخت. آنها آن قدر به این طرف و آن طرف دویدند که سرانجام خسته شدند و از خزانه بیرون رفتند. بند انگشتی دوباره سکهها را بیرون انداخت و روی زمین فرود آمد. دزدها از او تشکر کردند و گفتند: «تو قهرمان بزرگی هستی، آیا حاضری فرمانده ما بشوی؟»
بند انگشتی قبول نکرد، چون میخواست تمام دنیا را ببیند. آن وقت سکهها را بین خودشان قسمت کردند. اما بندانگشتی فقط یک سکهی طلا برداشت، چون بیشتر از آن را نمیتوانست با خودش ببرد.
بعد از این ماجرا شمشیرش را به کمرش بست، از دزدها خداحافظی کرد و به سفرش ادامه داد.
بند انگشتی برای کار به سراغ استادان مختلفی رفت، اما هیچ کدام حاضر نشدند به او کاری بدهند؛ سرانجام مجبور شد به عنوان پیشخدمت در یک مهمانخانه مشغول به کار شود. کلفتها، پیشخدمتها و خدمتکاران دیگر مهمان خانه چشم دیدن او را نداشتند، چون او میتوانست بدون آنکه دیده شود، همه را زیر نظر بگیرد و به ارباب خبر دهد.
روزی یکی از خدمتکارها در باغ مشغول چمن زدن بود، بندانگشتی را دید که از روی گلی به روی گل دیگری میپرید. خدمتکار با عجله چمنها را زد، آنها را بستهبندی کرد و توی طویله انداخت. گاو علفها را بلعید. بند انگشتی را هم که لای علفها بود، بعلید. داخل شکم گاو خیلی تاریک بود. موقع دوشیدن گاو که رسید، بندانگشتی فریاد زد: «آهای! این سطل کی پر میشود؟»
اما صدای دوشیدن شیر نگذاشت فریاد او به گوش کسی برسد. کمی بعد ارباب به طویله آمد و گفت: «فردا باید سر این گاو را ببرید! گوشت کم داریم.»
بند انگشتی وحشت کرد و با صدای تند و تیزی جیغ کشید: «اول مرا بیرون بیاورید! اول مرا بیرون بیاورید!»
ارباب صدای او را شنید، اما نفهمید صدا از کجا میآید. پرسید: «تو کجا هستی؟»
بند انگشتی جواب داد: «توی تاریکی».
ارباب از این حرف سر در نیاورد و از طویله بیرون رفت.
صبح روز بعد، سر گاو را بریدند. بند انگشتی از آن همه بریدن و خرد کردن و پوست کندن، شادمانه جان سالم به در برد، اما او را با رودهی گاو پیش قصاب فرستادند. قصاب میخواست با رودهی گاو سوسیس درست کند. بند انگشتی با صدای بلند داد زد: «زیاد نبر! زیاد نبر!»
اما سر و صدای چرخ گوشت نگذاشت صدایش به گوش کسی برسد. بندانگشتی با چابکی از بین ضربات ساتور جا خالی داد و باز هم جان سالم به در برد، اما نتوانست زیاد دور بشود و با خرده گوشتها و رودهها وسط ظرف بزرگی افتاد. بعد به صورت یک سوسیس بستهبندی شده در آمد.
توی سوسیس، جایش تنگ بود. وقتی سوسیسها را برای دودی شدن بالای بخاری آویزان کردند، زمان برایش خیلی کند میگذشت.
سرانجام او را پایین آوردند تا جلوی مهمانی بگذارند که خوراک سوسیس سفارش داده بود. وقتی که زن آشپز مشغول نصف کردن سوسیسها بود، بند انگشتی مواظب بود که گردنش بیش از حد دراز نشود و زیر بُرش چاقو نرود. بعد، از این موقعیت استفاده کرد، از داخل سوسیس بیرون پرید و از آنجا فرار کرد.
او دیگر خیال نداشت در مهمانخانه بماند. پس دوباره به سفرش ادامه داد. رفت و رفت تا به روباهی رسید. روباه در یک چشم به هم زدن او را بلعید. بند انگشتی صدا زد: «آهای جناب روباه، من را بیرون بیاور.»
روباه گفت: «حق با توست، تو در آنجا هیچ فایدهای برای من نداری، اما اگر قول بدهی چند تا مرغ به من بدهی، آزادت میکنم.»
بندانگشتی گفت: «قول میدهم.»
روباه او را از دهانش بیرون آورد و به خانه رساند.
پدر بند انگشتی از بازگشت پسر عزیزش بسیار خوشحال شد و پاداش روباه را داد. بندانگشتی هم سکهی طلایش را به او داد. این به آن در!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پدرش گفت: «کاملاً حق باتوست. پسرم، یک سوزن بلند رفوگری بردار و گلولهای از موم به ته آن فرو کن، این طوری برای خودت شمشیر درست میکنی.»
آن روز خیاط تصمیم گرفت برای آخرین بار با پسرش ناهار بخورد؛ آنها به آشپزخانه رفتند. غذا آماده بود.
بندانگشتی به روی پیش بخاری پرید تا به داخل ظرف نگاه کند، اما گردنش را بیش از حد خم کرد و بخار غذا او را با خود از سوراخ بخاری بالا برد. بند انگشتی سوار بخار در هوا پیش رفت تا سرانجام روی زمین فرود آمد. بندانگشتی راه افتاد و پیش تاجری رفت و مشغول کار شد. اما چون وضع خورد و خوارکش خوب نبود، به زن تاجر گفت: «اگر غذای بهتری به من ندهی، فردا صبح روی در خانهیتان با گچ مینویسم: این همه سیبزمینی و یک ذره گوشت؟ خداحافظ، جناب شلغمفروش.»
زن تاجر گفت: «هیچ کاری نمیتوانی بکنی، ملخ نیم وجبی».
و با عصبانیت چوب گردگیری را برداشت و با آن به سر بندانگشتی کوبید. بند انگشتی با چابکی به زیر انگشتانه خزید و از آنجا دزدکی به زن ارباب نگاه کرد و برایش شکلک در آورد. زن ارباب، انگشتانه را برداشت و خواست او را بگیرد، اما بند انگشتی به زیر پارچه دوید. زن ارباب پارچه را به کناری پرت کرد، بندانگشتی فوری به میان شکاف میز پرید و پنهان شد. بعد خندهکنان سرش را بیرون آورد و گفت: «هاها، هاها، چطوری پیرزن غرغرو؟»
زن تاجر خواست به سرش بکوبد، اما بندانگشتی به داخل کشوی زیر شکاف پرید؛ با این حال زن موفق شد او را بگیرد و از خانه بیرون بیندازد.
بند انگشتی مدتی بیهوده گشت تا اینکه به جنگل بزرگی رسید. آنجا با دستهای از دزدها رو به رو شد. آنها میخواستند طلاهای پادشاه را بدزدند، وقتی دزدها خیاط کوچولو را دیدند، فکر کردند: «این موجود کوچک میتواند از سوراخ کلید عبور کند و قفل در را باز کند.»
یکی از آنها داد زد: «آهای دلاور بلند قامت، آیا با ما به خزانهی شاه میآیی؟ تو به راحتی میتوانی وارد خزانه شوی و طلاها و نقرهها را به ما بدهی.»
بند انگشتی قبول کرد.
وقتی به قصر رسیدند، بند انگشتی تمامی درها را به دقت ورانداز کرد تا ببیند درز یا شکافی دارند یا نه. سرانجام دری پیدا کرد که شکاف آن برای عبورش کافی بود. اما درست وقتی که میخواست وارد خزانه شود، یکی از نگهبانها او را دید و به دیگری گفت: «آن عنکبوت زشت چیست که اینجا میخزد؟ الان آن را له میکنم.»
دیگری گفت: «ولش کن! او که با تو کاری ندارد.»
بندانگشتی، به سرعت از شکاف در عبور کرد و وارد خزانه شد. بعد پنجرهای که دزدها در پایین آن منتظر بودند را باز کرد و مشغول بیرون انداختن سکهها شد.
پادشاه برای بازدید به خزانه آمد. بند انگشتی فوری پنهان شد. پادشاه احساس کرد که سکهها کم شدهاند. اما نفهمید چه کسی آنها را برداشته است، چون تمام قفلها بسته بودند. از خزانه بیرون آمد وبه نگهبانها گفت: «حواستان را جمع کنید! انگار کسی به طلاهای من دستدرازی کرده است!»
پادشاه که رفت، بندانگشتی دوباره مشغول کار شد. نگهبانها صدای جیلینگ جیلینگ افتادن سکهها را شنیدند و به داخل خزانه پریدند. چیزی نمانده بود که بندانگشتی را دستگیر کنند، اما تا او صدای پاهای آنها را شنید، تند به داخل یک شکاف دوید و خود را زیر یک سکه پنهان کرد، طوری که نگهبانان نتوانستند او را ببینند.
بند انگشتی آنها را صدا زد و گفت: «من اینجام! من اینجام!»
نگهبانان به طرف صدا رفتند، بندانگشتی از گوشهای دیگر صدا زد: «ها، ها، ها! من اینجام!»
وضع به همین صورت ادامه پیدا کرد و بند انگشتی بارها نگهبانها را دست انداخت. آنها آن قدر به این طرف و آن طرف دویدند که سرانجام خسته شدند و از خزانه بیرون رفتند. بند انگشتی دوباره سکهها را بیرون انداخت و روی زمین فرود آمد. دزدها از او تشکر کردند و گفتند: «تو قهرمان بزرگی هستی، آیا حاضری فرمانده ما بشوی؟»
بند انگشتی قبول نکرد، چون میخواست تمام دنیا را ببیند. آن وقت سکهها را بین خودشان قسمت کردند. اما بندانگشتی فقط یک سکهی طلا برداشت، چون بیشتر از آن را نمیتوانست با خودش ببرد.
بعد از این ماجرا شمشیرش را به کمرش بست، از دزدها خداحافظی کرد و به سفرش ادامه داد.
بند انگشتی برای کار به سراغ استادان مختلفی رفت، اما هیچ کدام حاضر نشدند به او کاری بدهند؛ سرانجام مجبور شد به عنوان پیشخدمت در یک مهمانخانه مشغول به کار شود. کلفتها، پیشخدمتها و خدمتکاران دیگر مهمان خانه چشم دیدن او را نداشتند، چون او میتوانست بدون آنکه دیده شود، همه را زیر نظر بگیرد و به ارباب خبر دهد.
روزی یکی از خدمتکارها در باغ مشغول چمن زدن بود، بندانگشتی را دید که از روی گلی به روی گل دیگری میپرید. خدمتکار با عجله چمنها را زد، آنها را بستهبندی کرد و توی طویله انداخت. گاو علفها را بلعید. بند انگشتی را هم که لای علفها بود، بعلید. داخل شکم گاو خیلی تاریک بود. موقع دوشیدن گاو که رسید، بندانگشتی فریاد زد: «آهای! این سطل کی پر میشود؟»
اما صدای دوشیدن شیر نگذاشت فریاد او به گوش کسی برسد. کمی بعد ارباب به طویله آمد و گفت: «فردا باید سر این گاو را ببرید! گوشت کم داریم.»
بند انگشتی وحشت کرد و با صدای تند و تیزی جیغ کشید: «اول مرا بیرون بیاورید! اول مرا بیرون بیاورید!»
ارباب صدای او را شنید، اما نفهمید صدا از کجا میآید. پرسید: «تو کجا هستی؟»
بند انگشتی جواب داد: «توی تاریکی».
ارباب از این حرف سر در نیاورد و از طویله بیرون رفت.
صبح روز بعد، سر گاو را بریدند. بند انگشتی از آن همه بریدن و خرد کردن و پوست کندن، شادمانه جان سالم به در برد، اما او را با رودهی گاو پیش قصاب فرستادند. قصاب میخواست با رودهی گاو سوسیس درست کند. بند انگشتی با صدای بلند داد زد: «زیاد نبر! زیاد نبر!»
اما سر و صدای چرخ گوشت نگذاشت صدایش به گوش کسی برسد. بندانگشتی با چابکی از بین ضربات ساتور جا خالی داد و باز هم جان سالم به در برد، اما نتوانست زیاد دور بشود و با خرده گوشتها و رودهها وسط ظرف بزرگی افتاد. بعد به صورت یک سوسیس بستهبندی شده در آمد.
توی سوسیس، جایش تنگ بود. وقتی سوسیسها را برای دودی شدن بالای بخاری آویزان کردند، زمان برایش خیلی کند میگذشت.
سرانجام او را پایین آوردند تا جلوی مهمانی بگذارند که خوراک سوسیس سفارش داده بود. وقتی که زن آشپز مشغول نصف کردن سوسیسها بود، بند انگشتی مواظب بود که گردنش بیش از حد دراز نشود و زیر بُرش چاقو نرود. بعد، از این موقعیت استفاده کرد، از داخل سوسیس بیرون پرید و از آنجا فرار کرد.
او دیگر خیال نداشت در مهمانخانه بماند. پس دوباره به سفرش ادامه داد. رفت و رفت تا به روباهی رسید. روباه در یک چشم به هم زدن او را بلعید. بند انگشتی صدا زد: «آهای جناب روباه، من را بیرون بیاور.»
روباه گفت: «حق با توست، تو در آنجا هیچ فایدهای برای من نداری، اما اگر قول بدهی چند تا مرغ به من بدهی، آزادت میکنم.»
بندانگشتی گفت: «قول میدهم.»
روباه او را از دهانش بیرون آورد و به خانه رساند.
پدر بند انگشتی از بازگشت پسر عزیزش بسیار خوشحال شد و پاداش روباه را داد. بندانگشتی هم سکهی طلایش را به او داد. این به آن در!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.