شاهزاده و برده‌ی جوان

دختر پادشاه به سن ازدواج رسیده بود، ولی به قدری از خود راضی و مغرور بود که هیچ خواستگاری را نمی‌پذیرفت و هیچ کس را لایق همسری خود نمی‌دانست.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شاهزاده و برده‌ی جوان
 شاهزاده و برده‌ی جوان

نویسنده: محمد رضا شمس

 
دختر پادشاه به سن ازدواج رسیده بود، ولی به قدری از خود راضی و مغرور بود که هیچ خواستگاری را نمی‌پذیرفت و هیچ کس را لایق همسری خود نمی‌دانست.
روزی شاه، وزرای خود را خواست و از آنها پرسی: «آیا وقت آن نرسیده که شاهزاده خانم ازدواج کند؟»
وزرا جواب دادند: «چرا چرا قربان، او به سن ازدواج رسیده، اجازه دهید از او بپرسیم که چه کسی را مناسب خود می‌داند؟»
شاهزاده خانم به وزرا گفت: «با کسی ازدواج می‌کنم که قوی‌ترین و زیباترین مرد جهان باشد. فقط چنین کسی شایسته‌ی ازدواج با من است.»
وزرا تمام شهر را گشتند ولی چنین کسی را پیدا نکردند. برای همین خود شاه عازم سفر شد تا شاید دامادی مناسب پیدا کند. مدت زیادی با اسب این سو و آن سو تاخت تا به رودخانه‌ی بزرگی رسید. کنار رودخانه، پیرمردی با ریش‌های بسیار بسیار بلند و سبز شبیه جلبک‎‌های دریایی، ایستاده بود. پیرمرد، لباسی سبز پوشیده بود و عصایی سبزهم در دست گرفته بود. او روی سنگ‌های سیاه و سفید، چیزهایی می‌نوشت. و بعد آنها را داخل آب می‌انداخت. شاه پیش او رفت و علت این کار را پرسید. پیرمرد جواب داد: «من آینده‌ی مردم را پیشگویی می‌کنم و روی این سنگ‌ها می‌نویسم و در آب می‌اندازم.»
شاه گفت: «ممکن است آینده‌ی دختر مرا هم پیشگویی کنید و بگویید بالاخره او همسر چه کسی خواهد شد؟ او دختر مغروری است که خواستگاران بسیار دارد، اما می‌خواهد با زیباترین و قوی‌ترین مرد جهان عروسی کند.»
پیرمرد لبخندی زد و روی یک سنگ سفید چیزی نوشت. بعد آن را داخل آب انداخت و گفت: «دختر شما نه با یک مرد فقیر و نه با یک کارگر، بلکه با یک برده ازدواج می‌کند.»
پادشاه فریاد کشید: «نه، نباید این طور شود.»
و فوری به یاد برده‌ی جوانی افتاد که توی کاخ بود. با عجله به کاخ برگشت. وزرا را احضار کرد و به آنها گفت که چه سرنوشت شومی برای دخترش رقم خورده است. بعد از آن‌ها خواست چاره‌ای بیندیشند. وزرا فوری گفتند: «سر ازتن برده‌ی پست جدا کنید.»
وقتی برده‌ی جوان فهمید که بی‌گناه کشته خواهد شد، زانو زد و به شاه گفت: «قسم می‌خورم که اصلاً علاقه‌ای به ازدواج با شاهزاده خانم ندارم.»
وزرا موذیانه فریاد زدند: «چه پسر گستاخی! دختر شاه را رد می‌کند. باید برای این جسارت سر از تن او جدا کرد.»
شاه با مرگ برده‌ی جوان موافقت کرد. پیرمرد دانایی در کلبه‌ی نزدیک قصر زندگی می‌کرد. او به قدری پیر بود که حتی چند قدم نمی‌توانست راه برود. پیرمرد وقتی دستور غیر عادلانه‌ی شاه را شنید، ازهمسایگانش تقاضا کرد او را روی نمد سفیدی بگذارند و نزد پادشاه ببرند.
همسایه‌ها این کار کردند. وقتی پیرمرد به قصر شاه رسید، شاه از او پرسید: «ای حکیم دانا! چه موضوعی باعث شده که پیش ما بیایی؟»
پیرمرد جواب داد: «شما می‌توانید این برده را به آن سر دنیا بفرستید یا از او بخواهید سخت‌ترین کارها را انجام دهد، اما نباید او را اعدام کنید. چون گناهی نکرده است.»
شاه برده را خواست و به او گفت: «اگر می‌خواهی تو را نکشم باید برایم دو مروارید بیاوری که هر کدام به اندازه‌ی گردویی باشند و درون‌شان ماهی‌تابان باشد.»
برده‌ی بیچاره به اجبار قبول کرد و عازم سفر شد. روزها سرگردان بود که چه باید بکند. از سرما و گرسنگی در رنج بود. مردم او را مسخره می‌کردند. روزی که داشت از خستگی از پا درمی‌آمد، به کنار رودخانه رسید و مرد سبزپوش را دید. جوان تعظیم کرد و پرسید: «ممکن است بگویید کجا می‌توانم دو مروارید به بزرگی دو گردو با دو ماهی تابان در داخل آنها پیدا کنم؟»
پیرمرد گفت: «این طور که می‌بینم، مثل بچه‌ها قابل اعتماد هستی. می‌دانم چه کسی و چرا تو را دنبال مروارید فرستاده است. به تو کمک می‌کنم. کنار ساحل منتظر من باش.»
پیرمرد به داخل رودخانه پرید و ناپدید شد. ناگهان خزه‌های سبزی در سطح آب پیدا شدند. خزه‌ها از هم باز شدند و پیرمرد از بین آنها بیرون آمد و یک مشت مروارید روی زمین ریخت که هر یک به بزرگی یک گردو بود و درون‌شان، ماهی تابانی قرار داشت. پیرمرد به جوان گفت: «مرواریدها را بردار و پیش شاه برگرد. اما به خاطر داشته باش که فقط و فقط دو تا از آنها را به شاه بدهی، همان مقداری که از تو خواسته است.»
جوان از پیرمرد تشکر کرد و به کاخ برگشت.
شاه وقتی مروارید را دید، از کشتن جوان دست برداشت، اما او را آزاد نکرد. فکری کرد و با عصبانیت فریاد زد: «این مرواریدها را از خزانه‌ی من دزدیده‌ای؟» جوان شجاعانه پرسید: «ارباب، فقط این دو مروارید درخزانه‌ی شما بوده‌اند؟»
شاه جواب داد: «بله، دو مروارید درست مثل همین مرواریدها.»
پسر بند کیسه‌ای را که همراه داشت، باز کرد و بقیه‌ی مرواریدها را جلوی چشمان حیرت‌زده‌ی شاه روی زمین ریخت. پادشاه زبانش بند آمد و نتوانست چیزی بگوید. بعد وزرا را احضار کرد و به آنها گفت: «این جوان آنچه را گفته بودم، انجام داد ولی می‌دانم نمی‌خواهید او را آزاد کنم. راهی پیدا کنید و بگویید چه کار بکنم.»
یکی از وزرا گفت: «به او بگویید برود و ببیند که ماه و خورشید چگونه طلوع می‌کنند. اگر توانست او را آزاد کنید. اما اگر نتوانست سر از تنش جدا کنیم.»
برده‌ی جوان دوباره عازم سفر شد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها سرگردان بود. از کوه‌های بلند و کویرهای خشک گذشت. کفش و لباس‌هایش پاره شدند، عصایش چون چوبی نازک شد. در باد و باران و در گرما و سرما راه می‌رفت. وقتی گرسنه می‌شد، از مردم تکه‌ای نان گرفت. گاهی از خستگی، در آستانه‌ی در خانه‌ای به خواب می‌رفت و صاحب خانه با داد و فریاد او را از آنجا دور می‌کرد. بالاخره روزی به کوهی سر به فلک کشیده رسید. خواست ازکوه بالا برود، اما جای پایی پیدا نکرد. دیواره‌های کوه، صاف و سخت و لرزان بودند. روی زمین نشست و به کوه بلند خیره شد. ناگهان پری آبی مویی از نوک کوه پیدا شد و از او پرسید: «که هستی و چه می‌خواهی؟»
پسر جواب داد: «برده‌ی شاه هستم. شاه خواسته بدانم که ماه و خورشید چگونه طلوع می‌کنند، اما هنوز موفق نشده‌ام.»
پری گفت: «چشمانت را ببند.»
پسر چشمانش را بست. وقتی باز کرد. نوک کوه، کنار پری بود. پری گفت: «بیا تا چیزی را که می‌خواهی نشانت بدهم.»
آن ها از میان چمنزار پوشیده از گل‌های سفید که درختان بید بزرگی داشت، عبور کردند. شاخه‌های درختان بید، از هر سو به سمت زمین آویزان شده بودند و از شاخه‌ها، آبی به داخل دریاچه می‌چکید. دریاچه به قدری زیبا بود که جوان را مات و مبهوت کرده بود. جوان، طلسم شده آنجا ایستاده بود و نمی‌توانست جلوی اشک‌های خود را بگیرد. بعد از چند لحظه گفت: «چه جای عجیبی است!»
پری گفت: «ماه و خورشید دراین دریاچه حمام می‌کنند. اگر تو بعد از آنها‌ خودت را بشویی، زیبایی و قدرت زیادی پیدا می‌کنی و دختر شاه با افتخار تو را انتخاب می‌کند.»
پسر گفت: «اما من دوست ندارم با او ازدواج کنم. تمام این بدبختی‌ها زیر سر اوست.»
پری خداحافظی کرد و ناپدید شد. جوان، تشنه بود ولی آبی ننوشید. خیلی دلش می‌خواست تن خسته‌اش را به آب بزند، اما جلوی خود را گرفت و منتظر ماند. کم کم هوا تاریک شد و تنها یک اشعه‌ی نور نقره‌ای بود که به آنجا می‌تابید. ناگهان کوه به لرزش در آمد و شیئی بزرگ و سنگین در دریاچه فرو رفت و موج بزرگی ایجاد کرد. بعد لبه‌ی ماه از دریاچه بیرون آمد و به آسمان رفت و با نور خود، همه چیز را به رنگ نقره در آورد. ماه در آن بالا می‌درخشید و چشمک می‌زد.
جوان تمام طول شب را کنار دریاچه بیدار نشست و به زیبایی‌های اطراف خیره شد. کم کم آسمان خاکستری شد و کوه دوباره لرزید و شیئی بزرگ و سنگین در دریاچه فرو ریخت. لحظه‌ای بعد، خورشید تابان از آب بیرون آمد و در آسمان بالا رفت و زمین را گرم و روشن کرد. جوان حالا دیگر راز طلوع خورشید و ماه را می‌دانست. با خوشحالی لباس کهنه‌اش را در آورد و وارد آب شد و خودش را شست. جوان احساس کرد که قدرتش ده برابر شده است. اما زیبایی فوق‌العاده‌ای را که نصیبش شده بود، احساس نکرد. از آب بیرون آمد و سراغ لباس‌هایش رفت، اما آنجا لباس‌هایی زیبا قرار داشتند و کناب لباس‌ها یک سپر، یک نیزه و یک کلاه خود بلند. اینها لباس و وسایل کار یک شوالیه بودند. جوان با تعجب به آنها نگاه می‌کرد که اسبی با پاهای قوی از راه رسید. جوان به سرعت لباس پوشید. سوار بر اسب، به سمت محلی رفت که پری را دیده بود. فرشته آنجا بود. جوان از او تشکر کرد. پری گفت: «من فقط به تو کمک کردم که به بالای کوه برسی، بقیه‌ی کارها را خوت انجام دادی. به خاطر داشته باش از قدرتت برای آزار و اذیت مردم استفاده نکنی.»
جوان فریاد زد: «قول می‌دهم اما قبل از آن باید پیش شاه بروم و آزادی خود را به دست آورم.» به کاخ برگشت، به محلی که سال‌ها به عنوان برده کار کرده بود. در راه برگشت، از هیچ کمکی به مردم دریغ نکرد. هنوز شاه در پی دامادی مناسب برای دخترش بود. او وقتی شنید جوان جنگجو و نیرومندی وارد شهر شده است، به خدمتکارانش دستور داد او را به نزدش ببرند. به دخترش هم گفت که پشت پرده بنشیند و تازه وارد را نگاه کند. شاید از او خوشش بیاید.
دختر از پشت پرده جوان را دید و عاشقش شد. او آهسته به پدرش گفت: «این همان مردی است که من می‌خواهم.»
پادشاه خوشحال شد و جوان را کنار خود نشاند و گفت: «خب، تعریف کن که کجا بودی و چه کردی؟»
جوان گفت: «من به دنبال این بودم که بدانم ماه و خورشید چگونه طلوع می‌کنند، این موضوع را فهمیدم و بعد توی دریاچه رفتم و قدرتم ده برابر شد.»
شاه که تازه متوجه شده بود مرد جوان همان برده است فکری کرد و با خود گفت: «اگر این مرد با دخترم ازدواج کند، می‌توانم تمام دنیا را بگیرم و ثروتم را بیشتر کنم.»
جوان گفت: «هر چه را به من گفته بودید، انجام دادم، حالا نوبت شماست که به قول خود وفا کنید.»
شاه گفت: «با دخترم ازدواج کن تا تو را آزاد کنم.»
جوان گفت: «نمی‌توانم. اگر با دختر شما ازدواج کنم، دیگر آزاد نیستم. وقتی برده بودم، به من به چشم یک انسان نگاه نمی‌کردید.»
شاه دستور داد جوان را دستگیر کنند، اما جوان با نیزه‌ی خود همه را شکست داد. پادشاه هم از ترس، مانند خرگوشی که از چنگال شیر فرار کند پا به فرار گذاشت. جوان در کاخ نماند؛ آنجا را ترک کرد و تا آخر عمر با بدی‌ها مبارزه کرد و در خدمت محرومان بود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط