نویسنده: محمد رضا شمس
در زمانهای خیلی خیلی دور، کلاغ و جغد، هر دو مثل برف سفید بودند. یک روز در جلگهی بیدرختی همدیگر را دیدند. کلاغ گفت: «خانم جغد، از اینکه همیشه سفید هستی خسته نمیشوی؟ من که خسته شدم. چرا نمیآیی یکدیگر را رنگ کنیم؟»
جغد گفت: «خیلی خوب است. بیا امتحان کنیم، ببینیم چه میشود.»
کلاغ با خوشحالی فریاد زد: «عالی شد، شروع کنیم.»
چغد گفت: «اول تو مرا رنگ کن.»
کلاغ قبول کرد، کمی چربی سوخته برداشت و با یکی از پرهایش جغد را رنگ کرد. روی پرهای جغد خالهای خاکستری کشید. خالهای بزرگتری روی بالها و خالهای کوچکتری هم روی سینه و پشت جغد نقاشی کرد.
وقتی کارش تمام شد، گفت: «چقدر قشنگ شدی!»
جغد در آب به خود نگاه کرد. او از نگاه کردن به خود سیر نمیشد به کلاغ گفت: «راست میگویی، از تو ممنونم، کلاغجان. این خالها واقعاً دوست داشتنی هستند. حالا اجازه بده من تو را رنگ کنم. میخواهم کاری کنم که خودت هم باورت نشود.»
و با شوق فراوان کلاغ را رنگ کرد. کلاغ خیلی از او قشنگتر شد. جغد حسودیاش شد. وقت و دقت زیادی صرف کرد، بعد نگاهی به کلاغ کرد. به راحتی میشد فهمید که آقا کلاغه حالا از او زیباتر و براقتر است. بعد، هر چه از چربی سوخته مانده بود، روی سر و بدن کلاغ بیچاره مالید. بعد پرواز کرد و رفت.
کلاغ خودش را توی آب نگاه کرد. مثل شب سیاه شده بود. فریاد زد: «ای جغد بد جنس، با من چه کار کردی، مرا سیاهتر از دوده و تاریکتر از شب کردی.»
این طوری بود که کلاغها سیاه شدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
جغد گفت: «خیلی خوب است. بیا امتحان کنیم، ببینیم چه میشود.»
کلاغ با خوشحالی فریاد زد: «عالی شد، شروع کنیم.»
چغد گفت: «اول تو مرا رنگ کن.»
کلاغ قبول کرد، کمی چربی سوخته برداشت و با یکی از پرهایش جغد را رنگ کرد. روی پرهای جغد خالهای خاکستری کشید. خالهای بزرگتری روی بالها و خالهای کوچکتری هم روی سینه و پشت جغد نقاشی کرد.
وقتی کارش تمام شد، گفت: «چقدر قشنگ شدی!»
جغد در آب به خود نگاه کرد. او از نگاه کردن به خود سیر نمیشد به کلاغ گفت: «راست میگویی، از تو ممنونم، کلاغجان. این خالها واقعاً دوست داشتنی هستند. حالا اجازه بده من تو را رنگ کنم. میخواهم کاری کنم که خودت هم باورت نشود.»
و با شوق فراوان کلاغ را رنگ کرد. کلاغ خیلی از او قشنگتر شد. جغد حسودیاش شد. وقت و دقت زیادی صرف کرد، بعد نگاهی به کلاغ کرد. به راحتی میشد فهمید که آقا کلاغه حالا از او زیباتر و براقتر است. بعد، هر چه از چربی سوخته مانده بود، روی سر و بدن کلاغ بیچاره مالید. بعد پرواز کرد و رفت.
کلاغ خودش را توی آب نگاه کرد. مثل شب سیاه شده بود. فریاد زد: «ای جغد بد جنس، با من چه کار کردی، مرا سیاهتر از دوده و تاریکتر از شب کردی.»
این طوری بود که کلاغها سیاه شدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول