نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی سه پسر داشت که همهی آنها قوی، زرنگ و زیبا بودند. شاه امیدوار بود آنها با شاهزاده خانمهای دانا و زیبا ازدواج کنند.
قصر شاه داخل باغی بود که در بزرگی داشت. خانهی کوچکی نزدیک این در بود که در آن دروازه بان و دخترش زندگی میکردند.
اسم دختر «جیان» بود. جیان با همه مهربان بود. حیوانات و پرندهها را دوست داشت و به مردم فقیر و بیمار کمک میکرد.
یک روز جوانترین شاهزاده برای سواری از کاخ بیرون رفت. او حتی نیم نگاهی به دروازهبان و دخترش نکرد. شاهزاده پس از کمی سواری تصمیم گرفت به کاخ برگردد، اما موقع برگشتن پای اسبش زخمی شد. شاهزاده از اسب پیاده شد و بقیهی راه را پیاده رفت. وقتی به دروازهی کاخ رسید، زن و مرد و بچهای را دید که با دختر دروازهبان صحبت میکردند. شاهزاده پرسید: «اینها کیستند؟»
دختر دروازهبان گفت: «اینها دوستان هم هستند.»
چشمهای زن از گریه سرخ شده بودند. شاهزاده با تعجب او را نگاه کرد و پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
زن بیچاره از ترس زبانش بند آمد. اما دختر دروازهبان دست او را گرفت گفت: «نترس و جواب شاهزاده را بده.»
زن گفت: «پسر من مریض بود. نزدیک بود بمیرد. اما دختر دروازهبان او رامعالجه کرد و از مرگ نجات داد. اینها اشکهای خوشحالی من هستند. جیان با همه مهربان است. او خیلی داناست.»
شاهزاده گفت: «خوشحالم که این را میشنوم. به خانه برگرد و از بچهات خوب مراقبت کن.» زن و مرد فقیر دست بچه را گرفتند و با خوشحالی آنجا را ترک کردند. شاهزاده به جیان گفت: «پای اسب من صدمه دیده است، میتوانی آن را ببندی؟»
دختر جواب داد: «سعی خودم را میکنم.»
شاهزاده گفت: «مواظب باش. این اسب هر کس را نشناسد، گاز میگیرد و به او لگد میزند.»
دختر گفت: «فکر نمیکنم به من صدمهای بزند.»
بعد به طرف اسب رفت و با او حرف زد. اسب به آرامی از او اطاعت کرد. دختر پای اسب را شست و کمی روغن روی آن مالید. بعد آن را بست و گفت: «این اسب تا دو روز دیگر خوب میشود.»
شاهزاده در حالی که به جیان فکر میکرد، به خانه رفت. پس از آن، او اغلب دختر دروازهبان را میدید و هر روز چیز بیشتری در بارهی او میفهمید. جیان عاقل و با هوش و مهربان بود. خیلی هم زیبا بود.
سرانجام شاهزاده طاقت نیاورد، پیش پدرش رفت و گفت: «من میخواهم با دختر دروازهبان ازدواج کنم.»
شاه وقتی این حرف را شنید، خیلی عصبانی شد و فریاد زد: «نه، نه. تو باید با یک شاهزاده ازدواج کنی، نه با یک دختر خدمتکار. خودم برایت یک همسر خوب پیدا میکنم.»
شاهزاده گفت: «اما من میخواهم با دختر دروازهبان ازدواج کنم، نه با کس دیگر.»
شاه عصبانیتر شد و به شاهزاده دستور داد که دیگر از کاخ بیرون نرود.
پس از این اتفاق، شاه بزرگترین پسرش را پیش خود خواست و به او گفت: «من پول و اسب و خدمتکار در اختیارت میگذارم، تا زیباترین و عاقلترین و بهترین زن را برای همسری پیدا کنی و بعد از من پادشاه بشوی.»
بزرگترین پسر شنیده بود شاهزاده خانم زیبایی در هند زندگی میکند که عاقلترین و باهوشترین شاهزاده خانم دنیاست. او به هند رفت و شاهزاده خانم را خواستگاری کرد.
مهاراجه گفت: «من دخترم را خیلی دوست دارم و اجازه نمیدهم از من دور شود. اگر میخواهی با دختر من عروسی کنی، باید در این کشور بمانی.»
شاهزاده غمگین به باغ رفت تا در این باره فکر کند. او هنوز دختر مهاراجه را ندیده بود. توی باغ قدم میزد که شاهزاده خانم را دید و سخت به او علاقهمند شد. او پیش مهاراجه برگشت و گفت که میخواهد با دخترش ازدواج کند.
هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شاهزاده با دختر مهاراجه ازدواج کرد. یک روز پس از مراسم عروسی، شاهزاده نامهای به پدرش نوشت و گفت که دیگر هرگز بر نمیگردد.
شاه غمگین شد. به دنبال پسر دوم فرستاد و گفت: «پسرم، هر چقدر پول و اسب و خدمتکار بخواهی در اختیارت میگذارم. برو و زیباترین و داناترین دختر را برای همسری پیدا کن. بعد از مرگ من، تو باید پادشاه بشوی.»
پسر دوم شنیده بود که دختر امپراتور چین، زیباترین و داناترین شاهزاده خانم دنیاست.
او به چین رفت. امپراتور از دیدن او خوشحال شد و مهمانی بزرگی داد. پس از سه روز، شاهزاده از امپراتور، دخترش را خواستگاری کرد. امپراتور گفت: «من فقط همین یک دختر را دارم. حاضر نیستم از اینجا دور شود. اگر تو بخواهی با او ازدواج کنی، باید در چین بمانی.»
شاهزاده چند روزی وقت خواست تا فکر کند. او هنوز دختر امپراتور را ندیده بود. شاهزاده در کوچههای شهر قدم میزد که شاهزاده خانم را دید و سخت به او علاقه مند شد.
شاهزاده پیش امپراتور رفت و گفت: «من در کشور شما میمانم و با شاهزاده خانم ازدواج میکنم.»
امپراتور خوشحال شد. بیست و یک روز جشن گرفتند و مهمانی دادند. همه خوشحال بودند. بعد از عروسی، شاهزاده خدمتکارانش را پیش پدرش فرستاد تا ماجرا را به او بگویند.
شاه خیلی ناراحت شد و گفت: «چه میتوانم بکنم؟»
سرانجام دنبال جوانترین شاهزاده فرستاد و به او گفت: «پسرم برادرهایت رفتند و دیگر برنگشتند. حالا فقط تو برای من ماندهای. بهتر است دختر دروازهبان را فراموش کنی و با یک شاهزاده عروسی کنی و بعد از مرگم، پادشاه بشوی.
شاهزاده گفت: «من فقط با دختر دروازه بان ازدواج میکنم.»
شاه خیلی عصبانی شد. مشاورانش را خواست و همه چیز را برایشان تعریف کرد، بعد از آنها پرسید: «به نظر شما، من باید چه کار کنم؟
مردان دانا قبل از هر کاری، به سراغ دختر دروازهبان رفتند و او را از نزدیک دیدند. بعد پیش پادشاه برگشتند و پیرترین آنها گفت: «اجازه بدهید سه روز در این باره فکر کنم.»
شاه موافقت کرد. پیر دانا به خانه رفت. او کتابهای قدیمی زیادی را نگاه کرد. بعد پیش شاه برگشت و گفت: «من جواب را پیدا کردم.»
همه منتظر بودند تا جواب را بشنوند.
پیر دانا گفت: «ای پادشاه، بهترین چیز در دنیا راستی و مهربانی است. دختر دروازهبان راستگوترین و مهربانترین دختر این کشور است. ارزش او از هر شاهزاده خانمی در دنیا بالاتر است. تنها یک چیز لازم است تا او بتواند با شاهزاده ازدواج کند. او باید یک شاهزاده خانم بشود.»
همه گفتند: «راه حل مناسبی است.» شاهزاده هم خوشحال به نظر میرسید. شاه راضی نبود، اما عصبانی هم نبود.
شاه دستور داد جار بزنند و به همه بگویند که از این به بعد، دختر دروازهبان را شاهزاده خانم، جیان صدا بزنند. آن وقت مهمانی با شکوهی بر پا کردند و شاهزادهی جوان با دختر دروازهبان ازدواج کرد. آنها سالهای سال، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
قصر شاه داخل باغی بود که در بزرگی داشت. خانهی کوچکی نزدیک این در بود که در آن دروازه بان و دخترش زندگی میکردند.
اسم دختر «جیان» بود. جیان با همه مهربان بود. حیوانات و پرندهها را دوست داشت و به مردم فقیر و بیمار کمک میکرد.
یک روز جوانترین شاهزاده برای سواری از کاخ بیرون رفت. او حتی نیم نگاهی به دروازهبان و دخترش نکرد. شاهزاده پس از کمی سواری تصمیم گرفت به کاخ برگردد، اما موقع برگشتن پای اسبش زخمی شد. شاهزاده از اسب پیاده شد و بقیهی راه را پیاده رفت. وقتی به دروازهی کاخ رسید، زن و مرد و بچهای را دید که با دختر دروازهبان صحبت میکردند. شاهزاده پرسید: «اینها کیستند؟»
دختر دروازهبان گفت: «اینها دوستان هم هستند.»
چشمهای زن از گریه سرخ شده بودند. شاهزاده با تعجب او را نگاه کرد و پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
زن بیچاره از ترس زبانش بند آمد. اما دختر دروازهبان دست او را گرفت گفت: «نترس و جواب شاهزاده را بده.»
زن گفت: «پسر من مریض بود. نزدیک بود بمیرد. اما دختر دروازهبان او رامعالجه کرد و از مرگ نجات داد. اینها اشکهای خوشحالی من هستند. جیان با همه مهربان است. او خیلی داناست.»
شاهزاده گفت: «خوشحالم که این را میشنوم. به خانه برگرد و از بچهات خوب مراقبت کن.» زن و مرد فقیر دست بچه را گرفتند و با خوشحالی آنجا را ترک کردند. شاهزاده به جیان گفت: «پای اسب من صدمه دیده است، میتوانی آن را ببندی؟»
دختر جواب داد: «سعی خودم را میکنم.»
شاهزاده گفت: «مواظب باش. این اسب هر کس را نشناسد، گاز میگیرد و به او لگد میزند.»
دختر گفت: «فکر نمیکنم به من صدمهای بزند.»
بعد به طرف اسب رفت و با او حرف زد. اسب به آرامی از او اطاعت کرد. دختر پای اسب را شست و کمی روغن روی آن مالید. بعد آن را بست و گفت: «این اسب تا دو روز دیگر خوب میشود.»
شاهزاده در حالی که به جیان فکر میکرد، به خانه رفت. پس از آن، او اغلب دختر دروازهبان را میدید و هر روز چیز بیشتری در بارهی او میفهمید. جیان عاقل و با هوش و مهربان بود. خیلی هم زیبا بود.
سرانجام شاهزاده طاقت نیاورد، پیش پدرش رفت و گفت: «من میخواهم با دختر دروازهبان ازدواج کنم.»
شاه وقتی این حرف را شنید، خیلی عصبانی شد و فریاد زد: «نه، نه. تو باید با یک شاهزاده ازدواج کنی، نه با یک دختر خدمتکار. خودم برایت یک همسر خوب پیدا میکنم.»
شاهزاده گفت: «اما من میخواهم با دختر دروازهبان ازدواج کنم، نه با کس دیگر.»
شاه عصبانیتر شد و به شاهزاده دستور داد که دیگر از کاخ بیرون نرود.
پس از این اتفاق، شاه بزرگترین پسرش را پیش خود خواست و به او گفت: «من پول و اسب و خدمتکار در اختیارت میگذارم، تا زیباترین و عاقلترین و بهترین زن را برای همسری پیدا کنی و بعد از من پادشاه بشوی.»
بزرگترین پسر شنیده بود شاهزاده خانم زیبایی در هند زندگی میکند که عاقلترین و باهوشترین شاهزاده خانم دنیاست. او به هند رفت و شاهزاده خانم را خواستگاری کرد.
مهاراجه گفت: «من دخترم را خیلی دوست دارم و اجازه نمیدهم از من دور شود. اگر میخواهی با دختر من عروسی کنی، باید در این کشور بمانی.»
شاهزاده غمگین به باغ رفت تا در این باره فکر کند. او هنوز دختر مهاراجه را ندیده بود. توی باغ قدم میزد که شاهزاده خانم را دید و سخت به او علاقهمند شد. او پیش مهاراجه برگشت و گفت که میخواهد با دخترش ازدواج کند.
هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شاهزاده با دختر مهاراجه ازدواج کرد. یک روز پس از مراسم عروسی، شاهزاده نامهای به پدرش نوشت و گفت که دیگر هرگز بر نمیگردد.
شاه غمگین شد. به دنبال پسر دوم فرستاد و گفت: «پسرم، هر چقدر پول و اسب و خدمتکار بخواهی در اختیارت میگذارم. برو و زیباترین و داناترین دختر را برای همسری پیدا کن. بعد از مرگ من، تو باید پادشاه بشوی.»
پسر دوم شنیده بود که دختر امپراتور چین، زیباترین و داناترین شاهزاده خانم دنیاست.
او به چین رفت. امپراتور از دیدن او خوشحال شد و مهمانی بزرگی داد. پس از سه روز، شاهزاده از امپراتور، دخترش را خواستگاری کرد. امپراتور گفت: «من فقط همین یک دختر را دارم. حاضر نیستم از اینجا دور شود. اگر تو بخواهی با او ازدواج کنی، باید در چین بمانی.»
شاهزاده چند روزی وقت خواست تا فکر کند. او هنوز دختر امپراتور را ندیده بود. شاهزاده در کوچههای شهر قدم میزد که شاهزاده خانم را دید و سخت به او علاقه مند شد.
شاهزاده پیش امپراتور رفت و گفت: «من در کشور شما میمانم و با شاهزاده خانم ازدواج میکنم.»
امپراتور خوشحال شد. بیست و یک روز جشن گرفتند و مهمانی دادند. همه خوشحال بودند. بعد از عروسی، شاهزاده خدمتکارانش را پیش پدرش فرستاد تا ماجرا را به او بگویند.
شاه خیلی ناراحت شد و گفت: «چه میتوانم بکنم؟»
سرانجام دنبال جوانترین شاهزاده فرستاد و به او گفت: «پسرم برادرهایت رفتند و دیگر برنگشتند. حالا فقط تو برای من ماندهای. بهتر است دختر دروازهبان را فراموش کنی و با یک شاهزاده عروسی کنی و بعد از مرگم، پادشاه بشوی.
شاهزاده گفت: «من فقط با دختر دروازه بان ازدواج میکنم.»
شاه خیلی عصبانی شد. مشاورانش را خواست و همه چیز را برایشان تعریف کرد، بعد از آنها پرسید: «به نظر شما، من باید چه کار کنم؟
مردان دانا قبل از هر کاری، به سراغ دختر دروازهبان رفتند و او را از نزدیک دیدند. بعد پیش پادشاه برگشتند و پیرترین آنها گفت: «اجازه بدهید سه روز در این باره فکر کنم.»
شاه موافقت کرد. پیر دانا به خانه رفت. او کتابهای قدیمی زیادی را نگاه کرد. بعد پیش شاه برگشت و گفت: «من جواب را پیدا کردم.»
همه منتظر بودند تا جواب را بشنوند.
پیر دانا گفت: «ای پادشاه، بهترین چیز در دنیا راستی و مهربانی است. دختر دروازهبان راستگوترین و مهربانترین دختر این کشور است. ارزش او از هر شاهزاده خانمی در دنیا بالاتر است. تنها یک چیز لازم است تا او بتواند با شاهزاده ازدواج کند. او باید یک شاهزاده خانم بشود.»
همه گفتند: «راه حل مناسبی است.» شاهزاده هم خوشحال به نظر میرسید. شاه راضی نبود، اما عصبانی هم نبود.
شاه دستور داد جار بزنند و به همه بگویند که از این به بعد، دختر دروازهبان را شاهزاده خانم، جیان صدا بزنند. آن وقت مهمانی با شکوهی بر پا کردند و شاهزادهی جوان با دختر دروازهبان ازدواج کرد. آنها سالهای سال، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول