نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی بود که دختری بیمار داشت. هیچ طبیبی نمیتوانست او را درمان کند. روزی زنی فالگیر پیشگویی کرد که دختر پادشاه با خوردن یک سیب معالجه میشود. جارچیها جار زدند: «هر کس سیبی بیاورد که شاهزاده خانم با خوردن آن خوب شود، داماد پادشاه میشود.»
در آن کشور، دهقانی زندگی میکرد که سه پسر داشت. او وقتی این خبر را شنید، به پسر بزرگتر خود هانس گفت: «یک سبد از سیبهای سرخ باغ بچین و به دربار ببر. شاید دختر پادشاه خورد و خوب شد و تو داماد پادشاه شدی.»
هانس سبد سیبها را برداشت و به راه افتاد. هنوز مدت زیادی راه نرفته بود که به کوتولهای آهنی رسید. کوتوله از او پرسید: «در سبدت چه داری؟» هانس جواب داد: «پای قورباغه!»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین بشود و همین طور هم بماند.» هانس به قصر رفت و به نگهبان گفت: «برای شاهزاده خانم سیب آوردهام.» اما چشمتان روز بد نبیند! توی سبد به جای سیبهای سرخ، پر از پای قورباغه بود. پاها تند و تند تکان میخوردند و بالا و پایین میپریدند. پادشاه به قدری عصبانی شد که دستور داد او را با اردنگی از قصر بیرون انداختند.
هانس پیش پدر برگشت و همه چیز را تعریف کرد. دهقان این بار پسر دومش را که سام نام داشت، با یک سبد سیب به قصر فرستاد. سام هنوز راه زیادی نرفته بود که با کوتولهی آهنی رو به رو شد. کوتوله از او پرسید: «در سبدت چه داری؟» سام جواب داد: «رودهی گوسفند!»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین بشود و همین طور هم بماند.»
وقتی سام به قصر رسید، گفت برای دختر پادشاه سیب آورده است. نگهبانان او را به حضور پادشاه بردند. سام در سبد را باز کرد، سبد پر از رودهی گوسفند بود. پادشاه آن چنان ناراحت شد که دستور داد کتک مفصلی به آن جوان گستاخ بزنند و او را از قصر بیرون بیندازند.
سام هم گریان و نالان به خانه برگشت و ماجرا را برای پدرش تعریف کرد. نوبت به «جک نادان» رسید. جک پیش پدر رفت و گفت: «بگذار من هم شانسم را امتحان کنم.»
پدر گفت: «چه میگویی؟ وقتی برادرانت نتوانستند این کار را بکنند، توی نادان میتوانی؟» جک اصرار کرد: «پدر، من هم دلم میخواهد به قصر بروم.»
پدر با عصبانیت گفت: «دست از سرم بردار پسر نادان! تو بهتر است به جای این کار، کمی عقلت را به کار بیندازی.» و پشتش را به او کرد. اما جک ول کن نبود، آن قدر گوشهی کت پدر را کشید و خواهش کرد تا سرانجام پدر نرم شد و گفت: «خیلی خب، باشد... تو هم یک سبد سیب بردار و برو.»
جک از خوشحالی بالا و پایین پرید. پدر با عصبانیت گفت: «بس کن، دست از این خلبازیهایت بردار.»
یک سبد سیب چید و به راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بود که به کوتولهی آهنی رسید.
کوتوله از او پرسید: «در سبدت چه داری، پسرجان؟»
جک جواب داد: «مقداری سیب سرخ آبدار دارم. آنها را برای شاهزاده خانم میبرم تا با خوردن سیبها حالش خوب شود.»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین طور بشود و همینطور هم بماند.»
جک به قصر رفت و در سبدش را باز کرد، چشم پادشاه به سیبهای سرخ افتاد. سیبها مثل خورشید میدرخشیدند. پادشاه خوشحال شد و دستور داد سیبها را برای شاهزاده خانم ببرند، بعد با نگرانی منتظر رسیدن خبر سلامتی شاهزاده خانم ماند. طولی نکشید که خود شاهزاده خانم این خبر را آورد. او که با خوردن سیبها سالم و سرحال شده بود، از روی تخت پایین پرید و فوری خودش را به پدر رساند. خوشحالی و شادمانی پادشاه حد و اندازه نداشت.
اما پادشاه حاضر نشد دخترش را به جک بدهد. او گفت جک باید قایقی برایش بیاورد که بتواند هم روی آب حرکت کند و هم روی خشکی. جک این شرط را قبول کرد، به خانه برگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدرش هانس را به جنگل فرستاد تا چنین قایقی بسازد. هانس در جنگل درختی را انداخت و سوتزنان مشغول کار شد. نزدیک ظهر، وقتی خورشید در بالاترین نقطهی آسمان بود، ناگهان کوتولهی آهنی از راه رسید. کوتوله پرسید: «چی درست میکنی؟ هانس جواب داد: «کاسههای چوبی!»
مرد کوچک گفت: «خب پس بگذار همین طور بشود و همین طور بماند.»
غروب هانس قایق را ساخت، اما همین که خواست سوار آن شود، قایق به چند تا کاسهی چوبی تبدیل شد.
روز بعد، سام به جنگل رفت، اما سر او هم همان بلایی آمد که سر برادرش آمد. روز سوم، نوبت جک نادان بود. جک به جنگل رفت و مشغول کار شد. همان طور که داشت آواز میخواند و سوت میزد، سر و کلهی کوتولهی آهنی پیدا شد. کوتوله پرسید: «چی درست میکنی پسرجان؟» جک جواب داد: «دارم قایقی میسازم که هم روی آب حرکت کند و هم روی خشکی.»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین طور شود و همین طور هم بماند.»
هنگام غروب، جک ساختن قایق را تمام کرد. سوار آن شد و به طرف قصر پادشاه رفت. قایق به سرعت باد حرکت میکرد. پادشاه از دور آن را دید، اما باز هم حاضر نشد دختر را به جک بدهد وگفت: «فردا صبح زود، باید صد خرگوش را برای چرا به چمنزار ببری. وقتی به قصر بر میگردی، حتی یکی از آنها نباید کم شده باشد.»
جک با کمال میل قبول کرد و روز بعد با گلهی خرگوشها به چمنزار رفت. او کاملاً مواظب بود که هیچ کدام از آنها از گله جدا نشود. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که خدمتکاری از قصر پیش او آمد و گفت: «زود یکی از خرگوشهایت را به من بده، چون مهمانان مهمی از راه رسیدهاند.»
جک گول این حرف را نخورد و گفت: «بهتر است پادشاه غذای دیگری جلوی مهمانهایش بگذارد.»
خدمتکار از رو نرفت و باز هم اصرار کرد. جک به ناچار گفت: «اگر شاهزاده خانم خودش پیش من بیاید، شاید خرگوش را به او بدهم.»
خدمتکار به قصر برگشت و به شاهزاده خانم گفت. همان وقت کوتولهی آهنی ظاهر شد و از جک پرسید که آنجا چه کار میکند. جک جواب داد: «خرگوش میچرانم.»
کوتوله گفت: «چه خوب! پس این سوت نقرهای را بگیر. هر وقت یکی از خرگوشها فرار کرد، کافی است سوت بزنی تا دوباره برگردد.»
وقتی دختر پادشاه از راه رسید، جک یک خرگوش چاق و چله به او داد. هنوز شاهزاده خانم صد قدم دور نشده بود که جک، سوت را به صدا در آورد. خرگوش فوری از پیش بند دختر جوان بیرون پرید و با چند جهش، خود را به گله رساند. عصر که شد، جک یک بار دیگر سوت زد تا مطمئن شود همهی خرگوشها سر جایشان هستند. بعد به طرف قصر به راه افتاد. دهان پادشاه از تعجب باز ماند. او نمیتوانست بفهمد چطور جک توانسته از صد خرگوش مراقبت کند. اما او باز هم حاضر نشد دخترش را به جک بدهد. برای همین از جک خواست یک مو از دم شیر دال پیر بکند و برایش بیاورد. شیردال، حیوان عجیبی بود؛ نیمی از بدنش به شکل شیر و نیم دیگر به شکل عقاب بود.
جک به راه افتاد. نزدیکیهای عصر به قلعهی بزرگی رسید. از حاکم خواست آن شب را به او پناه بدهد. حاکم به گرمی از او استقبال کرد و پرسید به کجا میرود. جک جواب داد: «پیش شیردال میروم.» حاکم با خوشحالی گفت: «اوه، چه خوب! مردم میگویند شیردال از همه چیز با خبر است. من کلید گاوصندوقم را گم کردهام. از او جای کلید را بپرس.»
جک گفت: «حتماً از او میپرسم.»
فردای آن روز جک به راه خود ادامه داد و به قلعهی دیگری رسید. وقتی حاکم قلعه فهمید که او پیش شیردال میرود، گفت که دخترش به سختی بیمار شده و هیچ طبیبی نتوانسته معالجهاش کند. او از جک خواهش کرد که راه درمان دخترک را از شیر دال بپرسد. جک با کمال میل قبول کرد.
صبح روز بعد، جک دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به دریاچهی بزرگی رسید. مردی تنومند و قوی هیکل رهگذران را روی دوشش میگذاشت و به آن طرف میبرد. مرد از جک پرسید که به کجا میرود. جک جواب داد: «پیش شیردال پیر.»
مرد گفت: «وقتی او را دیدی، از او بپرس که چرا من مجبورم همه را از یک طرف دریاچه به طرف دیگر ببرم.»
جک گفت: «خیالت راحت باشد، حتماً از او میپرسم.»
سرانجام جک به خانهی شیردال رسید، اما فقط زن او در خانه بود. زن از او پرسید که چه میخواهد. جک گفت: «آمدهام یک مو از دم شیردال را با خود ببرم و از او جواب سؤالهایم را بگیرم.»
زن گفت: «ولی آخر پسرجان، هیچ آدمیزادی نمیتواند با شیردال حرف بزند، چون خوراک مورد علاقهی او گوشت آدمیزاد است. اگر جرئتش را داری، میتوانی در گوشهای پنهان بشوی و در یک فرصت مناسب، یکی از موهای دمش را بکنی. هر سؤالی هم داری به من بگو تا از او بپرسم.»
جک با خوشحالی زیر تخت پنهان شد. غروب، شیردال به خانه برگشت و به زنش گفت: «بوی آدمیزاد میآید!»
زن گفت: «بله، امروز آدمیزادی به اینجا آمده بود، ولی خیلی زود از اینجا رفت.»
نیمههای شب وقتی خُرخُر شیردال پیر به هوا بلند شد، جک دستش را زیر تخت دراز کرد و یکی از موهای دم شیر را کند.
شیردال از خواب پرید و فریاد زد: «زن، بوی آدمیزاد میآید! انگار همین الان یک نفر دمم را کشید!» زنش گفت: «حتماً خواب دیدهای. من که به تو گفتم امروز آدمیزادی به اینجا آمده بود، ولی قبل از غروب از اینجا رفت. او برای من چیزهای زیادی تعریف کرد؛ مثلاً گفت در یکی از قلعههای آن طرف دریاچه، کلید گاوصندوق حاکم گم شده و نمیتوانند پیدایش کنند.»
شیردال داد زد: «آه، عجب مردم نادانی هستند! کلید گاو صندوق، در انباری کوچک قلعه، پشت یک تکه هیزم افتاده است.»
زن جواب داد: «او گفت که دختر حاکم یکی از قلعههای همسایه بیمار شده و هیچ کس نمیتواند او را معالجه کند.»
شیردال داد زد: «واقعاً که چقدر احمق هستند! زیرا پلکان سرداب قلعه، قورباغهای زندگی میکند. قورباغه ازموهای شاهزاده خانم برای خودش لانه ساخته است. اگر موها را از حیوان پس بگیرند، حال دختر خوب میشود.»
زن گفت: «آن آدمیزاد این را هم گفت که در کنار دریاچه مردی زندگی میکند که مجبور است مسافران را از روی دریاچه رد کند و هیچ وقت از این کار خلاصی ندارد.»
شیردال پیر فریاد کشید: «آه، عجب موجود بیمغزی! فقط کافی است کسی را که حمل میکند وسط دریاچه پایین بگذارد. آن وقت از این کار برای همیشه راحت میشود!»
صبح روز بعد، شیردال پیر از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت. جک هم از زیر تخت بیرون آمد و به طرف خانه به راه افتاد.
اول از همه به مرد کنار دریاچه رسید. مرد از او پرسید: «شیردال پیر چه گفت؟» جک گفت: «مرا به آن طرف ببر تا بگویم.» مرد او را برد، جک گفت: «فقط کافی است کسی را که حمل میکنی وسط دریاچه پایین بگذاری.» مرد از این حرف خوشحال شد و به جک گفت که برای قدردانی حاضر است یک بار دیگر او را به آن طرف دریاچه ببرد. جک خندید و گفت: «حاضر نیستم تو را دوباره به زحمت بیندازم!»
جک به راهش ادامه داد و رفت. وقتی به قلعهی دوم رسید، لانهی قورباغه را پیدا کرد و آن را در دستان دخترک گذاشت. دخترک خوب شد و شاد و خوشحال خودش را به پدرش رساند. حاکم و زنش از سلامتی دخترشان خیلی خوشحال شدند و هدایای زیادی به جک بخشیدند.
جک به قلعهی اول رفت، کلید گاو صندوق را از زیر تکه هیزم برداشت و به حاکم داد. حاکم از دیدن کلید خیلی خوشحال شد و مقدار زیادی طلا و نقره و به او هدیه داد.
وقتی جک با آن همه پول و جواهر پیش پادشاه برگشت و موی شیردال را به او داد، پادشاه از تعجب خشکش زد و از جک پرسید: «این همه طلا را چه جوری به دست آوردی؟» جک گفت که شیردال پیر، هر چقدر طلا و جواهر بخواهی به آدم میدهد. پادشاه به طرف خانهی شیردال به راه افتاد. وقتی به کنار دریاچه رسید. مرد قوی هیکل او را پشت خود سوار کرد و به وسط دریاچه برد و همان جا پایین گذاشت، بعد شاد و خوشحال از آنجا رفت. پادشاه کمی توی آب دست و پا زد و غرق شد.
جک با دختر پادشاه ازدواج کرد و پادشاه آن سرزمین شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
در آن کشور، دهقانی زندگی میکرد که سه پسر داشت. او وقتی این خبر را شنید، به پسر بزرگتر خود هانس گفت: «یک سبد از سیبهای سرخ باغ بچین و به دربار ببر. شاید دختر پادشاه خورد و خوب شد و تو داماد پادشاه شدی.»
هانس سبد سیبها را برداشت و به راه افتاد. هنوز مدت زیادی راه نرفته بود که به کوتولهای آهنی رسید. کوتوله از او پرسید: «در سبدت چه داری؟» هانس جواب داد: «پای قورباغه!»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین بشود و همین طور هم بماند.» هانس به قصر رفت و به نگهبان گفت: «برای شاهزاده خانم سیب آوردهام.» اما چشمتان روز بد نبیند! توی سبد به جای سیبهای سرخ، پر از پای قورباغه بود. پاها تند و تند تکان میخوردند و بالا و پایین میپریدند. پادشاه به قدری عصبانی شد که دستور داد او را با اردنگی از قصر بیرون انداختند.
هانس پیش پدر برگشت و همه چیز را تعریف کرد. دهقان این بار پسر دومش را که سام نام داشت، با یک سبد سیب به قصر فرستاد. سام هنوز راه زیادی نرفته بود که با کوتولهی آهنی رو به رو شد. کوتوله از او پرسید: «در سبدت چه داری؟» سام جواب داد: «رودهی گوسفند!»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین بشود و همین طور هم بماند.»
وقتی سام به قصر رسید، گفت برای دختر پادشاه سیب آورده است. نگهبانان او را به حضور پادشاه بردند. سام در سبد را باز کرد، سبد پر از رودهی گوسفند بود. پادشاه آن چنان ناراحت شد که دستور داد کتک مفصلی به آن جوان گستاخ بزنند و او را از قصر بیرون بیندازند.
سام هم گریان و نالان به خانه برگشت و ماجرا را برای پدرش تعریف کرد. نوبت به «جک نادان» رسید. جک پیش پدر رفت و گفت: «بگذار من هم شانسم را امتحان کنم.»
پدر گفت: «چه میگویی؟ وقتی برادرانت نتوانستند این کار را بکنند، توی نادان میتوانی؟» جک اصرار کرد: «پدر، من هم دلم میخواهد به قصر بروم.»
پدر با عصبانیت گفت: «دست از سرم بردار پسر نادان! تو بهتر است به جای این کار، کمی عقلت را به کار بیندازی.» و پشتش را به او کرد. اما جک ول کن نبود، آن قدر گوشهی کت پدر را کشید و خواهش کرد تا سرانجام پدر نرم شد و گفت: «خیلی خب، باشد... تو هم یک سبد سیب بردار و برو.»
جک از خوشحالی بالا و پایین پرید. پدر با عصبانیت گفت: «بس کن، دست از این خلبازیهایت بردار.»
یک سبد سیب چید و به راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بود که به کوتولهی آهنی رسید.
کوتوله از او پرسید: «در سبدت چه داری، پسرجان؟»
جک جواب داد: «مقداری سیب سرخ آبدار دارم. آنها را برای شاهزاده خانم میبرم تا با خوردن سیبها حالش خوب شود.»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین طور بشود و همینطور هم بماند.»
جک به قصر رفت و در سبدش را باز کرد، چشم پادشاه به سیبهای سرخ افتاد. سیبها مثل خورشید میدرخشیدند. پادشاه خوشحال شد و دستور داد سیبها را برای شاهزاده خانم ببرند، بعد با نگرانی منتظر رسیدن خبر سلامتی شاهزاده خانم ماند. طولی نکشید که خود شاهزاده خانم این خبر را آورد. او که با خوردن سیبها سالم و سرحال شده بود، از روی تخت پایین پرید و فوری خودش را به پدر رساند. خوشحالی و شادمانی پادشاه حد و اندازه نداشت.
اما پادشاه حاضر نشد دخترش را به جک بدهد. او گفت جک باید قایقی برایش بیاورد که بتواند هم روی آب حرکت کند و هم روی خشکی. جک این شرط را قبول کرد، به خانه برگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدرش هانس را به جنگل فرستاد تا چنین قایقی بسازد. هانس در جنگل درختی را انداخت و سوتزنان مشغول کار شد. نزدیک ظهر، وقتی خورشید در بالاترین نقطهی آسمان بود، ناگهان کوتولهی آهنی از راه رسید. کوتوله پرسید: «چی درست میکنی؟ هانس جواب داد: «کاسههای چوبی!»
مرد کوچک گفت: «خب پس بگذار همین طور بشود و همین طور بماند.»
غروب هانس قایق را ساخت، اما همین که خواست سوار آن شود، قایق به چند تا کاسهی چوبی تبدیل شد.
روز بعد، سام به جنگل رفت، اما سر او هم همان بلایی آمد که سر برادرش آمد. روز سوم، نوبت جک نادان بود. جک به جنگل رفت و مشغول کار شد. همان طور که داشت آواز میخواند و سوت میزد، سر و کلهی کوتولهی آهنی پیدا شد. کوتوله پرسید: «چی درست میکنی پسرجان؟» جک جواب داد: «دارم قایقی میسازم که هم روی آب حرکت کند و هم روی خشکی.»
کوتوله گفت: «خب، پس بگذار همین طور شود و همین طور هم بماند.»
هنگام غروب، جک ساختن قایق را تمام کرد. سوار آن شد و به طرف قصر پادشاه رفت. قایق به سرعت باد حرکت میکرد. پادشاه از دور آن را دید، اما باز هم حاضر نشد دختر را به جک بدهد وگفت: «فردا صبح زود، باید صد خرگوش را برای چرا به چمنزار ببری. وقتی به قصر بر میگردی، حتی یکی از آنها نباید کم شده باشد.»
جک با کمال میل قبول کرد و روز بعد با گلهی خرگوشها به چمنزار رفت. او کاملاً مواظب بود که هیچ کدام از آنها از گله جدا نشود. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که خدمتکاری از قصر پیش او آمد و گفت: «زود یکی از خرگوشهایت را به من بده، چون مهمانان مهمی از راه رسیدهاند.»
جک گول این حرف را نخورد و گفت: «بهتر است پادشاه غذای دیگری جلوی مهمانهایش بگذارد.»
خدمتکار از رو نرفت و باز هم اصرار کرد. جک به ناچار گفت: «اگر شاهزاده خانم خودش پیش من بیاید، شاید خرگوش را به او بدهم.»
خدمتکار به قصر برگشت و به شاهزاده خانم گفت. همان وقت کوتولهی آهنی ظاهر شد و از جک پرسید که آنجا چه کار میکند. جک جواب داد: «خرگوش میچرانم.»
کوتوله گفت: «چه خوب! پس این سوت نقرهای را بگیر. هر وقت یکی از خرگوشها فرار کرد، کافی است سوت بزنی تا دوباره برگردد.»
وقتی دختر پادشاه از راه رسید، جک یک خرگوش چاق و چله به او داد. هنوز شاهزاده خانم صد قدم دور نشده بود که جک، سوت را به صدا در آورد. خرگوش فوری از پیش بند دختر جوان بیرون پرید و با چند جهش، خود را به گله رساند. عصر که شد، جک یک بار دیگر سوت زد تا مطمئن شود همهی خرگوشها سر جایشان هستند. بعد به طرف قصر به راه افتاد. دهان پادشاه از تعجب باز ماند. او نمیتوانست بفهمد چطور جک توانسته از صد خرگوش مراقبت کند. اما او باز هم حاضر نشد دخترش را به جک بدهد. برای همین از جک خواست یک مو از دم شیر دال پیر بکند و برایش بیاورد. شیردال، حیوان عجیبی بود؛ نیمی از بدنش به شکل شیر و نیم دیگر به شکل عقاب بود.
جک به راه افتاد. نزدیکیهای عصر به قلعهی بزرگی رسید. از حاکم خواست آن شب را به او پناه بدهد. حاکم به گرمی از او استقبال کرد و پرسید به کجا میرود. جک جواب داد: «پیش شیردال میروم.» حاکم با خوشحالی گفت: «اوه، چه خوب! مردم میگویند شیردال از همه چیز با خبر است. من کلید گاوصندوقم را گم کردهام. از او جای کلید را بپرس.»
جک گفت: «حتماً از او میپرسم.»
فردای آن روز جک به راه خود ادامه داد و به قلعهی دیگری رسید. وقتی حاکم قلعه فهمید که او پیش شیردال میرود، گفت که دخترش به سختی بیمار شده و هیچ طبیبی نتوانسته معالجهاش کند. او از جک خواهش کرد که راه درمان دخترک را از شیر دال بپرسد. جک با کمال میل قبول کرد.
صبح روز بعد، جک دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به دریاچهی بزرگی رسید. مردی تنومند و قوی هیکل رهگذران را روی دوشش میگذاشت و به آن طرف میبرد. مرد از جک پرسید که به کجا میرود. جک جواب داد: «پیش شیردال پیر.»
مرد گفت: «وقتی او را دیدی، از او بپرس که چرا من مجبورم همه را از یک طرف دریاچه به طرف دیگر ببرم.»
جک گفت: «خیالت راحت باشد، حتماً از او میپرسم.»
سرانجام جک به خانهی شیردال رسید، اما فقط زن او در خانه بود. زن از او پرسید که چه میخواهد. جک گفت: «آمدهام یک مو از دم شیردال را با خود ببرم و از او جواب سؤالهایم را بگیرم.»
زن گفت: «ولی آخر پسرجان، هیچ آدمیزادی نمیتواند با شیردال حرف بزند، چون خوراک مورد علاقهی او گوشت آدمیزاد است. اگر جرئتش را داری، میتوانی در گوشهای پنهان بشوی و در یک فرصت مناسب، یکی از موهای دمش را بکنی. هر سؤالی هم داری به من بگو تا از او بپرسم.»
جک با خوشحالی زیر تخت پنهان شد. غروب، شیردال به خانه برگشت و به زنش گفت: «بوی آدمیزاد میآید!»
زن گفت: «بله، امروز آدمیزادی به اینجا آمده بود، ولی خیلی زود از اینجا رفت.»
نیمههای شب وقتی خُرخُر شیردال پیر به هوا بلند شد، جک دستش را زیر تخت دراز کرد و یکی از موهای دم شیر را کند.
شیردال از خواب پرید و فریاد زد: «زن، بوی آدمیزاد میآید! انگار همین الان یک نفر دمم را کشید!» زنش گفت: «حتماً خواب دیدهای. من که به تو گفتم امروز آدمیزادی به اینجا آمده بود، ولی قبل از غروب از اینجا رفت. او برای من چیزهای زیادی تعریف کرد؛ مثلاً گفت در یکی از قلعههای آن طرف دریاچه، کلید گاوصندوق حاکم گم شده و نمیتوانند پیدایش کنند.»
شیردال داد زد: «آه، عجب مردم نادانی هستند! کلید گاو صندوق، در انباری کوچک قلعه، پشت یک تکه هیزم افتاده است.»
زن جواب داد: «او گفت که دختر حاکم یکی از قلعههای همسایه بیمار شده و هیچ کس نمیتواند او را معالجه کند.»
شیردال داد زد: «واقعاً که چقدر احمق هستند! زیرا پلکان سرداب قلعه، قورباغهای زندگی میکند. قورباغه ازموهای شاهزاده خانم برای خودش لانه ساخته است. اگر موها را از حیوان پس بگیرند، حال دختر خوب میشود.»
زن گفت: «آن آدمیزاد این را هم گفت که در کنار دریاچه مردی زندگی میکند که مجبور است مسافران را از روی دریاچه رد کند و هیچ وقت از این کار خلاصی ندارد.»
شیردال پیر فریاد کشید: «آه، عجب موجود بیمغزی! فقط کافی است کسی را که حمل میکند وسط دریاچه پایین بگذارد. آن وقت از این کار برای همیشه راحت میشود!»
صبح روز بعد، شیردال پیر از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت. جک هم از زیر تخت بیرون آمد و به طرف خانه به راه افتاد.
اول از همه به مرد کنار دریاچه رسید. مرد از او پرسید: «شیردال پیر چه گفت؟» جک گفت: «مرا به آن طرف ببر تا بگویم.» مرد او را برد، جک گفت: «فقط کافی است کسی را که حمل میکنی وسط دریاچه پایین بگذاری.» مرد از این حرف خوشحال شد و به جک گفت که برای قدردانی حاضر است یک بار دیگر او را به آن طرف دریاچه ببرد. جک خندید و گفت: «حاضر نیستم تو را دوباره به زحمت بیندازم!»
جک به راهش ادامه داد و رفت. وقتی به قلعهی دوم رسید، لانهی قورباغه را پیدا کرد و آن را در دستان دخترک گذاشت. دخترک خوب شد و شاد و خوشحال خودش را به پدرش رساند. حاکم و زنش از سلامتی دخترشان خیلی خوشحال شدند و هدایای زیادی به جک بخشیدند.
جک به قلعهی اول رفت، کلید گاو صندوق را از زیر تکه هیزم برداشت و به حاکم داد. حاکم از دیدن کلید خیلی خوشحال شد و مقدار زیادی طلا و نقره و به او هدیه داد.
وقتی جک با آن همه پول و جواهر پیش پادشاه برگشت و موی شیردال را به او داد، پادشاه از تعجب خشکش زد و از جک پرسید: «این همه طلا را چه جوری به دست آوردی؟» جک گفت که شیردال پیر، هر چقدر طلا و جواهر بخواهی به آدم میدهد. پادشاه به طرف خانهی شیردال به راه افتاد. وقتی به کنار دریاچه رسید. مرد قوی هیکل او را پشت خود سوار کرد و به وسط دریاچه برد و همان جا پایین گذاشت، بعد شاد و خوشحال از آنجا رفت. پادشاه کمی توی آب دست و پا زد و غرق شد.
جک با دختر پادشاه ازدواج کرد و پادشاه آن سرزمین شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول