نویسنده: محمد رضا شمس
سالها پیش، در یکی از دهکدههای ژاپن هیزمشکنی زندگی میکرد. او از دار دنیا فقط یک قلب مهربان داشت. چرا یک قلب مهربان؟ چون او هرگز شاخهی زندهی درختان را قطع نمیکرد و فقط شاخههای خشکی را که روی زمین ریخته شده بودند جمع میکرد و به بازار میبرد و میفروخت.
روزی، وقتی زیر درخت کاج بلندی دنبال شاخههای خشک میگشت، آوازی شنید: «شاخههایم را شکستند... شیرهی تنم را ریختند... شیرهی تنم چسبنده است... خون تنم لغزنده است.»
هیزم شکن به درخت کاج نگاه کرد، دید شاخهی زندهی درخت شکسته و شیرهی آن مثل خون جاری است. قلب هیزمشکن به درد آمد. «دست آن کسی که با تبر تن تو را زخمی کرده است، نه یک بار، بلکه هزار بار بشکند.»
بعد تکهای از لباس خود را پاره کرد و دور شاخهی شکسته پیچید. چیزی نگذشته بود که باران سکههای طلا از درخت کاج بارید. طلاها آن قدر زیاد بودند که هیزمشکن با آنها میتوانست تا آخر عمر به راحتی زندگی کند.
هیزم شکن با خوشحالی سکهها را در کیسهای ریخت، از درخت تشکر کرد و به کلبهاش برگشت. او حالا مرد ثروتمندی بود و احساس خوشبحتی میکرد. به نشانهی این خوشبختی، در خانهی خود درخت کاجی کاشت و از آن مراقبت کرد. میگویند از آن به بعد، در میان مردم ژاپن، درخت کاج به درخت خوشبختی معروف شد.
در همسایگی هیزم شکن، هیزم شکن دیگری زندگی میکرد که همه چیز داشت، به جز یک قلب مهربان. او همان هیزمشکنی بود که شاخهی زندهی درخت را شکسته بود. وقتی او آن همه طلا را در خانهی همسایهی خود دید، نزدیک بود از حسادت دق کند. به خانهی هیزمشکن مهربان آمد و پرسید: «دوست عزیز، تو این همه سکه را از کجا آوردهای؟ به من هم بگو، بلکه چند سکهای هم گیر من بیاید.»
هیزم شکن، ماجرای درخت کاج را برای همسایهاش تعریف کرد.
هیزم شکن، بدجنس تا این را شنید، به سرعت به طرف درخت کاج رفت. درخت کاج با دیدن او، آواز خواند: «خون تنم را پس بزن.... سیل اگر میخواهی، به من دست بزن.»
هیزم شکن نیشش به خنده باز شد و گفت: «به به ... هی.... جانمی جان! درست همان چیزی که میخواهم، سیلی از طلا و نقره.»
و برای آنکه درخت هر چه زودتر به طرف او سیل طلا و نقره را جاری کند، از درخت کاج بالا رفت و شاخهی دیگری را شکست. سیلی از شیرهی جسبناک از تن درخت راه افتاد و روی مرد ریخت.
هیزمشکن که گرفتار شده بود و راه فرار نداشت، فریاد زد و کمک خواست. اما هیچ کس صدای او را نشنید. عاقبت، مرد بدجنس در میان شیرهی چسبناک درخت جان داد و مرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی، وقتی زیر درخت کاج بلندی دنبال شاخههای خشک میگشت، آوازی شنید: «شاخههایم را شکستند... شیرهی تنم را ریختند... شیرهی تنم چسبنده است... خون تنم لغزنده است.»
هیزم شکن به درخت کاج نگاه کرد، دید شاخهی زندهی درخت شکسته و شیرهی آن مثل خون جاری است. قلب هیزمشکن به درد آمد. «دست آن کسی که با تبر تن تو را زخمی کرده است، نه یک بار، بلکه هزار بار بشکند.»
بعد تکهای از لباس خود را پاره کرد و دور شاخهی شکسته پیچید. چیزی نگذشته بود که باران سکههای طلا از درخت کاج بارید. طلاها آن قدر زیاد بودند که هیزمشکن با آنها میتوانست تا آخر عمر به راحتی زندگی کند.
هیزم شکن با خوشحالی سکهها را در کیسهای ریخت، از درخت تشکر کرد و به کلبهاش برگشت. او حالا مرد ثروتمندی بود و احساس خوشبحتی میکرد. به نشانهی این خوشبختی، در خانهی خود درخت کاجی کاشت و از آن مراقبت کرد. میگویند از آن به بعد، در میان مردم ژاپن، درخت کاج به درخت خوشبختی معروف شد.
در همسایگی هیزم شکن، هیزم شکن دیگری زندگی میکرد که همه چیز داشت، به جز یک قلب مهربان. او همان هیزمشکنی بود که شاخهی زندهی درخت را شکسته بود. وقتی او آن همه طلا را در خانهی همسایهی خود دید، نزدیک بود از حسادت دق کند. به خانهی هیزمشکن مهربان آمد و پرسید: «دوست عزیز، تو این همه سکه را از کجا آوردهای؟ به من هم بگو، بلکه چند سکهای هم گیر من بیاید.»
هیزم شکن، ماجرای درخت کاج را برای همسایهاش تعریف کرد.
هیزم شکن، بدجنس تا این را شنید، به سرعت به طرف درخت کاج رفت. درخت کاج با دیدن او، آواز خواند: «خون تنم را پس بزن.... سیل اگر میخواهی، به من دست بزن.»
هیزم شکن نیشش به خنده باز شد و گفت: «به به ... هی.... جانمی جان! درست همان چیزی که میخواهم، سیلی از طلا و نقره.»
و برای آنکه درخت هر چه زودتر به طرف او سیل طلا و نقره را جاری کند، از درخت کاج بالا رفت و شاخهی دیگری را شکست. سیلی از شیرهی جسبناک از تن درخت راه افتاد و روی مرد ریخت.
هیزمشکن که گرفتار شده بود و راه فرار نداشت، فریاد زد و کمک خواست. اما هیچ کس صدای او را نشنید. عاقبت، مرد بدجنس در میان شیرهی چسبناک درخت جان داد و مرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول