نویسنده: محمد رضا شمس
ماتیاس شاه، یک برهی پشم طلایی داشت. روزی پادشاه همسایه به دیدن او آمد. آنها با هم از هر دری سخن گفتند تا اینکه پادشاه همسایه صحبت را به بره کشاند و گفت: «راست است که شما یک برهی پشم طلایی دارید؟»
ماتیاس شاه گفت: «بله، نه تنها یک برهی پشم طلایی دارم، بلکه چوپانی هم دارم که هرگز دروغ نگفته است.»
پادشاه همسایه گفت: «غیر ممکن است. من که فکر نمیکنم چنین آدمی پیدا شود.»
ماتیاس گفت: «این حقیقت دارد.»
پادشاه همسایه گفت: «من به شما ثابت خواهم کرد که او هم دروغ میگوید».
ماتیاس با اطمینان خاطر گرفت: «من بر سر نصف کشورم شرط میبندم که او دروغ نخواهد گفت!»
پادشاه همسایه که خیلی از این جواب ناراحت شده بود گفت: «اگر دروغ نگوید، من هم نصف کشورم را میدهم!»
آنها با یکدیگر شرط بستند.
پادشاه همسایه از ماتیاس خداحافظی کرد و رفت. او تمام روز به دنبال راهی بود تا چوپان را فریب بدهد.
فردای آن روز لباس خود را با لباس دهقانی عوض کرد و به سراغ چوپان رفت. چوپان تا او را دید، از جا بلند شد و گفت: «سلام عالی جناب، خدا یار شما باشد!»
شاه گفت: «چه کسی به تو گفته که من شاه هستم؟ من دهقانم.»
چوپان جواب داد: «از صدایتان شما را شناختم!»
شاه که متعجب شده بود گفت: «اگر برهی پشم طلایی را به من بدهی، مقدار زیادی پول و شش اسب و یک کالسکه به تو خواهم داد.»
چوپان وحشتزده جواب داد: «آه، عالی جناب! من به هیچ قیمتی نمیتوانم آن را به شما بدهم. چون این بره مال ماتیاس شاه است.»
پادشاه همسایه با همهی وعدههایی که داد نتوانست چوپان را راضی کند. دختر پادشاه وقتی دید پدرش ناراحت به خانه برگشته است، به او گفت: «پدر، غمگین نباش. من با مقداری پول و طلا میروم و او را فریب میدهم.»
دختر صندوقچهای پر از زر ناب برداشت و پیش چوپان رفت. اما چوپان به سخنانش اعتنایی نکرد و به هیچ یک از درخواستهایش جواب نداد؛ با این همه، دختر آن قدر اصرار کرد تا چوپان تسلیم شد و به شاهزاده خانم گفت: «اگر قول بدهی که زن من بشوی، برهی پشم طلایی را به تو میدهم. چون به پول احتیاجی ندارم.» شاهزاده خانم قول داد و به چوپان گفت: «بره را بکش، پوستش را بکن و گوشتش را بخور. من فقط پوست و پشم آن را میخواهم.»
دختر پوست بره را از او گرفت و با خوشحالی پیش پدرش دوید و آن را به او داد. پادشاه همسایه خیلی خوشحال شد. آن قدر که فراموش کرد از دخترش بپرسد که آن را به چه قیمتی به دست آورده است.
فردا صبح، چوپان بدبخت فهمید که چه اشتباهی کرده است و ترسید. او نمیدانست به ماتیاس چه بگوید و برای ناپدید شدن بره چه بهانهای بیاورد. پس ناراحت و غمگین به قصر شاه رفت.
چوپان با غصه فکر کرد شاید برای اولین بار مجبور به دروغ گفتن شود، اما چطوری میتوانست دروغ بگوید؟ او که تا حالا دروغ نگفته بود.
در راه سوراخ موشی دید. چوبدستی خود را در آن فرو کرد و پوستینش را روی آن انداخت، بعد به آن تعظیم کرد. انگار در حضور شاه بود و گفت: «سلام، عالی جناب!»
با صدای شاه گفت: «خبر تازه چه داری؟»
خودش جواب داد: «هیچ، فقطه برهی پشم طلایی ناپدید شده. انگار گرگ آن را خورده است!»
چوپان بدبخت، باگفتن این کلمات، از ترس به خود لرزید.
با صدای شاه به خودش جواب داد: «دروغ میگویی، چون اگر گرگ آن را خورده بود، گوسفندان دیگر را هم میخورد!»
چوپان چوبدستیاش را برداشت و با غصه به راه خود ادامه داد. کمی بعد دوباره جلوی سوراخ موش دیگری ایستاد و چوبدستی را در آن فرو برود و پوستینش را روی آن انداخت. بعد تعظیمی کرد و گفت: «سلام ، عالی جناب!»
دوباره با صدای شاه پرسید: «خبر تازه چه داری؟»
و باز به خودش جواب داد: «خبر مهمی نیست، فقط برهی پشم طلایی در چاه افتاد و خفه شد!»
و با صدای شاه جواب داد: «دروغ میگویی، چون اگر این طور بود، گوسفندان دیگر هم خفه میشدند!»
چوپان چوبدستیاش را برداشت و به راه خود ادامه داد. باز برای بار سوم آن را در سوراخ موشی فرو برد و شال کمر خود را به روی آن انداخت و گفت: «سلام، عالی جناب!»
باز با صدای شاه پرسید: «خبر تازه چه داری؟»
جواب داد: «خبر مهمی ندارم، فقط برهی پشم طلایی را دزدیدهاند!»
با صدای شاه گفت: «دروغ میگویی، چون اگر این طور بود، گوسفندان دیگر را هم میدزدیدند.
چوپان ناامید و خسته به قصر شاه رسید. وارد شد. ماتیاس به همراه شاه همسایه و دخترش بر سر میز نشسته بودند.
قبل از آمدن او، شاه همسایه، پوست بره را به ماتیاس داده بود و هر دو منتظر بودند که ببینند آیا چوپان دروغ میگوید: یا نه.
اگر دروغ میگفت: ماتیاس نصف کشورش را از دست میداد.
چوپان جلو رفت و گفت: «سلام، عالی جناب!»
شاه گفت: «خبر تازه چه داری؟»
چوپان گفت: «خبر مهمی نیست، جز اینکه من برهی پشم طلایی را با یک برهی زیبای موسیاه عوض کردهام.»
ماتیاس شاه بیاندازه خوشحال شد و گفت: «بسیار خب، آن را بیاور ببینم.»
چوپان شاهزاده خانم را نشان داد و گفت: «همین جا، بین دو شاه نشسته است.»
ماتیاس شاه فریاد برآورد و گفت: «آفرین، تو دروغ نگفتی. من نیمی از کشوری را که در این شرط بردهام به تو میبخشم.»
شاه همسایه گفت: «من هم دخترم را به تو میدهم.»
چوپان جوان برای اینکه هیچ وقت دروغ نگفته بود، به پادشاهی رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
ماتیاس شاه گفت: «بله، نه تنها یک برهی پشم طلایی دارم، بلکه چوپانی هم دارم که هرگز دروغ نگفته است.»
پادشاه همسایه گفت: «غیر ممکن است. من که فکر نمیکنم چنین آدمی پیدا شود.»
ماتیاس گفت: «این حقیقت دارد.»
پادشاه همسایه گفت: «من به شما ثابت خواهم کرد که او هم دروغ میگوید».
ماتیاس با اطمینان خاطر گرفت: «من بر سر نصف کشورم شرط میبندم که او دروغ نخواهد گفت!»
پادشاه همسایه که خیلی از این جواب ناراحت شده بود گفت: «اگر دروغ نگوید، من هم نصف کشورم را میدهم!»
آنها با یکدیگر شرط بستند.
پادشاه همسایه از ماتیاس خداحافظی کرد و رفت. او تمام روز به دنبال راهی بود تا چوپان را فریب بدهد.
فردای آن روز لباس خود را با لباس دهقانی عوض کرد و به سراغ چوپان رفت. چوپان تا او را دید، از جا بلند شد و گفت: «سلام عالی جناب، خدا یار شما باشد!»
شاه گفت: «چه کسی به تو گفته که من شاه هستم؟ من دهقانم.»
چوپان جواب داد: «از صدایتان شما را شناختم!»
شاه که متعجب شده بود گفت: «اگر برهی پشم طلایی را به من بدهی، مقدار زیادی پول و شش اسب و یک کالسکه به تو خواهم داد.»
چوپان وحشتزده جواب داد: «آه، عالی جناب! من به هیچ قیمتی نمیتوانم آن را به شما بدهم. چون این بره مال ماتیاس شاه است.»
پادشاه همسایه با همهی وعدههایی که داد نتوانست چوپان را راضی کند. دختر پادشاه وقتی دید پدرش ناراحت به خانه برگشته است، به او گفت: «پدر، غمگین نباش. من با مقداری پول و طلا میروم و او را فریب میدهم.»
دختر صندوقچهای پر از زر ناب برداشت و پیش چوپان رفت. اما چوپان به سخنانش اعتنایی نکرد و به هیچ یک از درخواستهایش جواب نداد؛ با این همه، دختر آن قدر اصرار کرد تا چوپان تسلیم شد و به شاهزاده خانم گفت: «اگر قول بدهی که زن من بشوی، برهی پشم طلایی را به تو میدهم. چون به پول احتیاجی ندارم.» شاهزاده خانم قول داد و به چوپان گفت: «بره را بکش، پوستش را بکن و گوشتش را بخور. من فقط پوست و پشم آن را میخواهم.»
دختر پوست بره را از او گرفت و با خوشحالی پیش پدرش دوید و آن را به او داد. پادشاه همسایه خیلی خوشحال شد. آن قدر که فراموش کرد از دخترش بپرسد که آن را به چه قیمتی به دست آورده است.
فردا صبح، چوپان بدبخت فهمید که چه اشتباهی کرده است و ترسید. او نمیدانست به ماتیاس چه بگوید و برای ناپدید شدن بره چه بهانهای بیاورد. پس ناراحت و غمگین به قصر شاه رفت.
چوپان با غصه فکر کرد شاید برای اولین بار مجبور به دروغ گفتن شود، اما چطوری میتوانست دروغ بگوید؟ او که تا حالا دروغ نگفته بود.
در راه سوراخ موشی دید. چوبدستی خود را در آن فرو کرد و پوستینش را روی آن انداخت، بعد به آن تعظیم کرد. انگار در حضور شاه بود و گفت: «سلام، عالی جناب!»
با صدای شاه گفت: «خبر تازه چه داری؟»
خودش جواب داد: «هیچ، فقطه برهی پشم طلایی ناپدید شده. انگار گرگ آن را خورده است!»
چوپان بدبخت، باگفتن این کلمات، از ترس به خود لرزید.
با صدای شاه به خودش جواب داد: «دروغ میگویی، چون اگر گرگ آن را خورده بود، گوسفندان دیگر را هم میخورد!»
چوپان چوبدستیاش را برداشت و با غصه به راه خود ادامه داد. کمی بعد دوباره جلوی سوراخ موش دیگری ایستاد و چوبدستی را در آن فرو برود و پوستینش را روی آن انداخت. بعد تعظیمی کرد و گفت: «سلام ، عالی جناب!»
دوباره با صدای شاه پرسید: «خبر تازه چه داری؟»
و باز به خودش جواب داد: «خبر مهمی نیست، فقط برهی پشم طلایی در چاه افتاد و خفه شد!»
و با صدای شاه جواب داد: «دروغ میگویی، چون اگر این طور بود، گوسفندان دیگر هم خفه میشدند!»
چوپان چوبدستیاش را برداشت و به راه خود ادامه داد. باز برای بار سوم آن را در سوراخ موشی فرو برد و شال کمر خود را به روی آن انداخت و گفت: «سلام، عالی جناب!»
باز با صدای شاه پرسید: «خبر تازه چه داری؟»
جواب داد: «خبر مهمی ندارم، فقط برهی پشم طلایی را دزدیدهاند!»
با صدای شاه گفت: «دروغ میگویی، چون اگر این طور بود، گوسفندان دیگر را هم میدزدیدند.
چوپان ناامید و خسته به قصر شاه رسید. وارد شد. ماتیاس به همراه شاه همسایه و دخترش بر سر میز نشسته بودند.
قبل از آمدن او، شاه همسایه، پوست بره را به ماتیاس داده بود و هر دو منتظر بودند که ببینند آیا چوپان دروغ میگوید: یا نه.
اگر دروغ میگفت: ماتیاس نصف کشورش را از دست میداد.
چوپان جلو رفت و گفت: «سلام، عالی جناب!»
شاه گفت: «خبر تازه چه داری؟»
چوپان گفت: «خبر مهمی نیست، جز اینکه من برهی پشم طلایی را با یک برهی زیبای موسیاه عوض کردهام.»
ماتیاس شاه بیاندازه خوشحال شد و گفت: «بسیار خب، آن را بیاور ببینم.»
چوپان شاهزاده خانم را نشان داد و گفت: «همین جا، بین دو شاه نشسته است.»
ماتیاس شاه فریاد برآورد و گفت: «آفرین، تو دروغ نگفتی. من نیمی از کشوری را که در این شرط بردهام به تو میبخشم.»
شاه همسایه گفت: «من هم دخترم را به تو میدهم.»
چوپان جوان برای اینکه هیچ وقت دروغ نگفته بود، به پادشاهی رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول