نویسنده: محمد رضا شمس
این داستان «رونا»ست که با سه فرزندش در خانهی کوچکی زندگی میکرد. وقتی شوهر رونا با کشتی جنگی به سفر میرفت، او به تنهایی از فرزندانش مراقبت میکرد.
وقتی شب میشد، رونا فرزندان خود را روی حصیری که بافته بود، میخواباند. برای آنها قصه میگفت و لالایی میخواند. او از صبح زود تا غروب در مزرعه کار میکرد. کار او سخت و طاقتفرسا بود و وقتی به خانه میرسید، دیگر از پا در آمده بود. یک شب، وقتی رونا خسته و کوفته از مرزعه بر میگشت، «ریره»، کوچکترین فرزندش با بدخلقی فریاد کشید: «مادر، من خیلی تشنهام.»
روناگفت: «تاما، بلند شو و برای خواهر کوچکت آب بیاور.»
تاما با بدخلقی گفت: «من خستهام. اوهینا، بلند شو و برای ریره آب بیاور.»
رونا گفت: «تاما، این کار توست. تو از همه بزرگتری، بلند شو و به ریره آب بده.»
تاما بلند شد. اما غرولند کرد و گفت: «از بس ریره میگوید این کار را بکن آن کار را بکن، این را میخواهم آن را میخواهم، دیگر از دستش خسته شدهام.»
بعد به طرف ظرف آبی رفت که از یک کدو قلیانی ساخته شده بود. ولی خیلی زود برگشت و گفت: «یک قطره آب هم داخل آن نیست.»
ودر حالی که به رختخواب خود بر میگشت، به خواهر کوچکش گفت: «بهتر است زیاد غرغر نکنی، چون تا فردا باید صبر کنی.»
ریره فریاد کشید: «من خیلی تشنهام.»
رونا گفت: «باید صبر کنی. کاریش نمیشود کرد. آب نداریم. فردا صبح به چشمه میروم و ظرفها را پر از آب میکنم. حالا سعی کن بخوابی. من خیلی خستهام.»
اما دوباره ریره نالید: «مادر، من خیلی تشنهام.»
رونا خیلی خسته بود و دلش میخواست بخوابد، اما نالهها و گریههای ریره ادامه داشت: «من تشنهام، آب میخواهم.»
رونا شیون زد: «وای که چه بچهی لجبازی هستی! گفتم که آب نداریم.»
اوهینا هم با مادرش هم صدا شد و گفت: «ریره، ساکت شو. همهی ما خستهایم و میخواهیم بخوابیم.»
ریره فقط بلند گریه میکرد: «مادر، خواهش میکنم. تشنهام کمی آب به من بده.»
رونا گفت: «تو فقط یک سیلی محکم میخواهی. من تا حالا بچهای مثل تو ندیدهام. مرتب نق میزنی. بیرون خیلی تاریک است و نمیشود تا کنار چشمه رفت، پس بگیر بخواب.»
اما ریره باز صدایش را بلند کرد و گفت: «من خیلی تشنهام.»
سرانجام رونا بلند شد، دست و پاهای خود را کش داد و با غرولند گفت: «بس است، من میروم و برایت آب میآورم. حتی اگر به زمین بیفتم و دست و پایم بشکند.»
ظرف آب را برداشت و داخل سبدی توری گذاشت و بیرون رفت. شبی مهتابی بود، اما تکههای ابر در آسمان باعث تاریکی جنگل میشدند.
رونا به خاطر ریشههای درختان و چوبهای افتاده در جاده و سنگهای تیز، به سختی قدم بر میداشت. او میرفت و با ترس، اطرافش را نگاه میکرد. واقعاً از تاریکی میترسید و با خودش میگفت: «کی میداند که در میان این درختان چه حیوانی ممکن است کمین کرده باشد؟»
از طرفی، از دست ریره هم عصبانی بود که او را مجبور کرده بود رختخواب گرم خود را ترک کند.
در همین موقع، ابر بزرگی روی ماه را پوشاند. ناگهان پای رونا لغزید و به ریشهی یک درخت گیر کرد و به زمین خورد. با ترس و عصبانیت به آسمان نگاه کرد و با صدای بلند فریاد زد: «ای ماه سرگنده! چرا از پشت ابر بیرون نمیآیی و نمیدرخشی؟ چرا خودت را پشت ابر پنهان کردهای؟ ای سرگنده، نگاه کن، من به خاطر تو زمین خوردم و پایم زخمی شد.»
تا آن شب کسی با ماه این طور بیادبانه صحبت نکرده و او را سرگنده نخوانده بود. رونا دوباره راه افتاد. صدایی از بالا به گوشش رسید. این صدای ماه بود: «مراقب حرفهایت باش، دخترم.»
رونا سرش را بالا گرفت و گفت: «بهتر است به جای این حرفها زمین را روشن کنی و راه را به من نشان بدهی. زود باش سرگنده، از پشت ابر بیرون بیا. من نمیتوانم قدم از قدم بردارم و همهی اینها تقصیر توست.»
ماه گفت: «که این طور! پس تو هر چه دلت میخواهد، به من میگویی. به من که ارباب آسمان هستم.»
دو بازوی بزرگ ماه به طرف رونا دراز شدند.
رونا فریاد زد: «به من کاری نداشته باش.» و چنگ زد و شاخهی درخت ناگایورا که کنارش بود چسبید و تنهی آن را محکم گرفت.
ماه گفت: «حالا که به من ناسزا گفتی، تو را به آسمان میبرم تا برای همیشه خدمتکار من شوی.»
رونا با التماس گفت: «خواهش میکنم. به من و فرزندانم رحم کن و اجازه بده به خانه برگردم.»
اما ماه او را محکم گرفت و کشید. رونا هنوز درخت ناگایورا چسبیده بود و التماس میکرد: «خواهش میکنم مرا نبر، به من رحم کن. من عصبانی بودم. بگذار پیش بچههایم برگردم.»
ماه آن چنان او را محکم به طرف خود کشید که درخت ناگایو از ریشه در آمد. رونا فریاد میزد و گریه میکرد. اما کم کم نالههای او ضعیف و ضعیفتر شدند.
ماه با صدایی شبیه صدای رعد فریاد زد: «مردم نگاه کنید! این سرنوشت زنی است که به ماه ناسزا گفت. ای آدمهای فانی، به من نگاه کنید و فراموش نکنید من که هستم.»
بچهها که در خانه خوابیده بودند صدای رعد را شنیدند و ترسیدند. چون تا آن موقع مادر آنها باید به خانه بر میگشت و برای ریره آب میآورد. بچهها دستهای هم را گرفتند و به طرف در رفتند. آن وقت از میان تاریکی به درختها چشم دوختند و به آرامی صدا زدند: «مادر، کجا هستی؟»
از فاصلهای خیلی دور، از بالای سر آنها، صدای مادرشان میآمد که میگفت: «اینجا هستم، بالای ستاره و روی ماه.»
بچهها به بالا نگاه کردند و رونا را دیدند. همانطوری که شما ممکن است وقتی ماه کامل است، رونا را ببینید. او همیشه آنجا ایستاده و به زمین نگاه میکند! در یک دست خود ظرف آب را نگاه داشته است. در کنار او میتوانید درخت ناگایورا که پیچ خورده است، ببینید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
وقتی شب میشد، رونا فرزندان خود را روی حصیری که بافته بود، میخواباند. برای آنها قصه میگفت و لالایی میخواند. او از صبح زود تا غروب در مزرعه کار میکرد. کار او سخت و طاقتفرسا بود و وقتی به خانه میرسید، دیگر از پا در آمده بود. یک شب، وقتی رونا خسته و کوفته از مرزعه بر میگشت، «ریره»، کوچکترین فرزندش با بدخلقی فریاد کشید: «مادر، من خیلی تشنهام.»
روناگفت: «تاما، بلند شو و برای خواهر کوچکت آب بیاور.»
تاما با بدخلقی گفت: «من خستهام. اوهینا، بلند شو و برای ریره آب بیاور.»
رونا گفت: «تاما، این کار توست. تو از همه بزرگتری، بلند شو و به ریره آب بده.»
تاما بلند شد. اما غرولند کرد و گفت: «از بس ریره میگوید این کار را بکن آن کار را بکن، این را میخواهم آن را میخواهم، دیگر از دستش خسته شدهام.»
بعد به طرف ظرف آبی رفت که از یک کدو قلیانی ساخته شده بود. ولی خیلی زود برگشت و گفت: «یک قطره آب هم داخل آن نیست.»
ودر حالی که به رختخواب خود بر میگشت، به خواهر کوچکش گفت: «بهتر است زیاد غرغر نکنی، چون تا فردا باید صبر کنی.»
ریره فریاد کشید: «من خیلی تشنهام.»
رونا گفت: «باید صبر کنی. کاریش نمیشود کرد. آب نداریم. فردا صبح به چشمه میروم و ظرفها را پر از آب میکنم. حالا سعی کن بخوابی. من خیلی خستهام.»
اما دوباره ریره نالید: «مادر، من خیلی تشنهام.»
رونا خیلی خسته بود و دلش میخواست بخوابد، اما نالهها و گریههای ریره ادامه داشت: «من تشنهام، آب میخواهم.»
رونا شیون زد: «وای که چه بچهی لجبازی هستی! گفتم که آب نداریم.»
اوهینا هم با مادرش هم صدا شد و گفت: «ریره، ساکت شو. همهی ما خستهایم و میخواهیم بخوابیم.»
ریره فقط بلند گریه میکرد: «مادر، خواهش میکنم. تشنهام کمی آب به من بده.»
رونا گفت: «تو فقط یک سیلی محکم میخواهی. من تا حالا بچهای مثل تو ندیدهام. مرتب نق میزنی. بیرون خیلی تاریک است و نمیشود تا کنار چشمه رفت، پس بگیر بخواب.»
اما ریره باز صدایش را بلند کرد و گفت: «من خیلی تشنهام.»
سرانجام رونا بلند شد، دست و پاهای خود را کش داد و با غرولند گفت: «بس است، من میروم و برایت آب میآورم. حتی اگر به زمین بیفتم و دست و پایم بشکند.»
ظرف آب را برداشت و داخل سبدی توری گذاشت و بیرون رفت. شبی مهتابی بود، اما تکههای ابر در آسمان باعث تاریکی جنگل میشدند.
رونا به خاطر ریشههای درختان و چوبهای افتاده در جاده و سنگهای تیز، به سختی قدم بر میداشت. او میرفت و با ترس، اطرافش را نگاه میکرد. واقعاً از تاریکی میترسید و با خودش میگفت: «کی میداند که در میان این درختان چه حیوانی ممکن است کمین کرده باشد؟»
از طرفی، از دست ریره هم عصبانی بود که او را مجبور کرده بود رختخواب گرم خود را ترک کند.
در همین موقع، ابر بزرگی روی ماه را پوشاند. ناگهان پای رونا لغزید و به ریشهی یک درخت گیر کرد و به زمین خورد. با ترس و عصبانیت به آسمان نگاه کرد و با صدای بلند فریاد زد: «ای ماه سرگنده! چرا از پشت ابر بیرون نمیآیی و نمیدرخشی؟ چرا خودت را پشت ابر پنهان کردهای؟ ای سرگنده، نگاه کن، من به خاطر تو زمین خوردم و پایم زخمی شد.»
تا آن شب کسی با ماه این طور بیادبانه صحبت نکرده و او را سرگنده نخوانده بود. رونا دوباره راه افتاد. صدایی از بالا به گوشش رسید. این صدای ماه بود: «مراقب حرفهایت باش، دخترم.»
رونا سرش را بالا گرفت و گفت: «بهتر است به جای این حرفها زمین را روشن کنی و راه را به من نشان بدهی. زود باش سرگنده، از پشت ابر بیرون بیا. من نمیتوانم قدم از قدم بردارم و همهی اینها تقصیر توست.»
ماه گفت: «که این طور! پس تو هر چه دلت میخواهد، به من میگویی. به من که ارباب آسمان هستم.»
دو بازوی بزرگ ماه به طرف رونا دراز شدند.
رونا فریاد زد: «به من کاری نداشته باش.» و چنگ زد و شاخهی درخت ناگایورا که کنارش بود چسبید و تنهی آن را محکم گرفت.
ماه گفت: «حالا که به من ناسزا گفتی، تو را به آسمان میبرم تا برای همیشه خدمتکار من شوی.»
رونا با التماس گفت: «خواهش میکنم. به من و فرزندانم رحم کن و اجازه بده به خانه برگردم.»
اما ماه او را محکم گرفت و کشید. رونا هنوز درخت ناگایورا چسبیده بود و التماس میکرد: «خواهش میکنم مرا نبر، به من رحم کن. من عصبانی بودم. بگذار پیش بچههایم برگردم.»
ماه آن چنان او را محکم به طرف خود کشید که درخت ناگایو از ریشه در آمد. رونا فریاد میزد و گریه میکرد. اما کم کم نالههای او ضعیف و ضعیفتر شدند.
ماه با صدایی شبیه صدای رعد فریاد زد: «مردم نگاه کنید! این سرنوشت زنی است که به ماه ناسزا گفت. ای آدمهای فانی، به من نگاه کنید و فراموش نکنید من که هستم.»
بچهها که در خانه خوابیده بودند صدای رعد را شنیدند و ترسیدند. چون تا آن موقع مادر آنها باید به خانه بر میگشت و برای ریره آب میآورد. بچهها دستهای هم را گرفتند و به طرف در رفتند. آن وقت از میان تاریکی به درختها چشم دوختند و به آرامی صدا زدند: «مادر، کجا هستی؟»
از فاصلهای خیلی دور، از بالای سر آنها، صدای مادرشان میآمد که میگفت: «اینجا هستم، بالای ستاره و روی ماه.»
بچهها به بالا نگاه کردند و رونا را دیدند. همانطوری که شما ممکن است وقتی ماه کامل است، رونا را ببینید. او همیشه آنجا ایستاده و به زمین نگاه میکند! در یک دست خود ظرف آب را نگاه داشته است. در کنار او میتوانید درخت ناگایورا که پیچ خورده است، ببینید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول