هانس ریچ

مردی به نام «هانس ریچ» با زنش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. هانس و زنش آن قدر با هم خوب بودند که زن همیشه فکر می‌کرد هر کاری که هانس می‌کند، درست است. آنها یک مزرعه‌ی کوچک و دو تا گاو و صد
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هانس ریچ
 هانس ریچ

نویسنده: محمد رضا شمس

 
مردی به نام «هانس ریچ» با زنش در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. هانس و زنش آن قدر با هم خوب بودند که زن همیشه فکر می‌کرد هر کاری که هانس می‌کند، درست است. آنها یک مزرعه‌ی کوچک و دو تا گاو و صد سکه‌ی نقره داشتند، که ته یک صندوقچه‌ی قدیمی پنهان کرده بودند.
روزی زن به هانس گفت: «به شهر برو و یکی از گاوها را بفروش تا زندگی ما کمی راحت‌تر شود. مگر ما از دیگران چه چیزی کم داریم؟»
هانس گاو را برداشت و به شهر برد، اما بخت با هانس یار نبود و او نتوانست گاو را بفروشد. هانس با خود گفت: «خب، عیبی ندارد. دنیا که به آخر نرسیده، گاو را دوباره به خانه بر می‌گردانم.»
هانس به طرف خانه راه افتاد. کمی که رفت، به مردی رسید که می‌خواست اسبش را بفروشد. هانس پیش خود گفت: «یک اسب خیلی بهتر از یک گاو است!»
اسب را گرفت و گاو را داد.
بعد به مردی رسید که بز چاق و چله‌ای داشت. هانس فکر کرد: «بز خیلی بهتر از اسب است!»
اسب را با بز عوض کرد. بعد به مردی رسید که گوسفندی را با خود می‌کشید. هانس با خودش گفت: «گوسفند بهتر از بز است!»
گوسفند را با بز عوض کرد. چند قدم آن طرف‌تر، مردی را دید که یک دسته غاز داشت. هانس گوسفندش را با یکی از غازها عوض کرد!
تا غروب راه رفت. به مردی رسید که خروس داشت. غاز را داد و خروس را گرفت.
بعد رفت و رفت تا گرسنه شد. خروس را به ده شیلینگ فروخت. مقداری غذا خرید و کنار جاده نشست و خورد. همان‌طور که غذا می‌خورد، با خودش گفت: «ارزش یک مرد همیشه از یک خروس بیشتر است!»
دوباره به راه افتاد. نزدیک خانه‌ی همسایه‌اش رسید. همسایه پرسید: «از شهر چه خبر؟»
هانس جواب داد: «خبری ندارم. هر چه خدا بخواهد همان می‌شود، اما فکر می‌کنم معامله‌ی چندان خوبی نکرده باشم.»
آن گاه داستان خود را از گاو تا خروس برای همسایه تعریف کرد.
همسایه گفت: «چه داستان غم‌انگیزی! شک ندارم که زنت دمار از روزگارت در می‌آورد.
بیچاره! اصلاً دلم نمی‌خواهد جای تو باشم!»
هانس گفت: «اولاً خدا را هزار بار شکر که از این بدتر نشد. به علاوه، من آن قدر زن خوبی دارم که فکر می‌کند هر کاری بکنم، درست است!»
همسایه با تعجب گفت: «من که باورم نمی‌شود.»
بعد ادامه داد: «من شک ندارم که زنت دعوایت می‌کند. اگر این جوری نشد، صد سکه پیش من داری».
هانس قبول کرد. هر دو به طرف خانه‌ی هانس راه افتادند و هانس پیش زنش رفت و همسایه، پشت در ایستاد تا صحبت‌های زن و شوهر را بشنود.
هانس به زنش گفت: «شب به خیر، همسر عزیزم!»
زن گفت: «شب به خیر عزیزم، خدا را شکر که به سلامت برگشتی.»
بعد از او پرسید: «سفرت مفید بود یا نه؟»
هانس جواب داد: «تا چه چیزی را مفید بدانی، نه سود کردم و نه زیان؛ البته در شهر، بخت با من خیلی یار نبود و نتوانستم گاو را بفروشم. برای همین، در راه بازگشت آن را با یک اسب عوض کردم.»
زن گفت: «دستت درد نکند. حالا ما هم می‌توانیم مثل بقیه‌ی مردم سوار اسب شویم و به کلیسا برویم. یادت باشد که بروی و یراق اسب را باز کنی.»
هانس گفت: «نه، عزیزم. دیگر اسبی در کار نیست. چون من آن را با یک بز عوض کردم.»
زن با خوشحالی فریاد زد: «آفرین، چه کار خوبی کردی. اگر من هم بودم، همین کار را می‌کردم. حالا دیگر می‌توانیم هر روز شیر و پنیر بخوریم.»
هانس گفت: «اما عزیزم، دیگر از بز هم خبری نیست، چون من آن را با یک گوسفند عوض کردم.»
زن هانس گفت: «این از همه بهتر است! من همیشه دوست داشتم صاحب یک گوسفند باشم! اصلاً بز به چه درد می‌خورد؟ بزها همیشه بازیگوش و سر به هوا هستند. ما باید هر شب، تمام روستا را دنبال بزمان می‌گشتیم. اما گوسفند چیز دیگری است.»
هانس گفت: «اما از گوسفند هم خبری نیست، چون من آن را با یک غاز عوض کردم.»
زن گفت: «متشکرم، همسر عزیزم. تو خیلی با هوشی! آخر من با یک گوسفند چه کار کنم؟
در تمام عمرم حتی یک دوک پشم نریسیده‌ام. چقدر خسته کننده است که از صبح تا شب بنشینی و پشم بریسی. بهتر است مثل همیشه لباس‌های‌مان را از بازار بخریم. حالا می‌توانیم یک غاز بریان بخوریم. می‌دانی که من همیشه آرزوی خوردن غاز بریان را داشتم. تازه، همسر عزیزم، من می‌توانم با پرهای آن یک بالش نرم و راحت درست کنم.»
هانس گفت: «اما من غاز را با یک خروس معامله کردم.»
زن هانس با خوشحالی فریاد زد: «تو فکر همه چیز را می‌کنی، من هم به جای تو بودم همین کار را می‌کردم. همسر عزیزم! بهترین چیز برای ما یک خروس است. مثل این می‌ماند که یک ساعت خریده باشی. چون خروس سر ساعت چهار صبح با قوقولی قوقو ما را از خواب بیدار می‌کند. غاز به چه درد می‌‎خورد؟ هیچی! من اصلاً بلد نیستم که غاز را بریان کنم. تازه، با یونجه هم می‌شود بالش را پر کرد.»
هانس آهی کشید و گفت: «اما عزیزم، دیگر از خروس هم خبری نیست. چون من را به ده شیلینگ فروختم و با پولش غذا خریدم تا از گرسنگی نمیرم».
در این لحظه زن با خوشحالی فریاد زد: «خدا را شکر که آن را فروختی، همسر عزیزم! هر کاری که تو می‌کنی همیشه درست است و همان کاری است که اگر من هم به جای تو بودم، می‌کردم. آخر یک خروس مسخره به چه دردمان می‌خورد؟ خدا را شکر که مجبور نیستیم هر روز کله‌ی سحر با صدای گوش خراش خروس از خواب بپریم.»
هانس درخانه را باز کرد و از همسایه‌اش پرسید: «خب، چه می‌گویی؟»
همسایه گفت: «هیچی. قبول می‌کنم.»
و صد سکه‌ی نقره به هانس داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط