نویسنده: محمد رضا شمس
دهقانی اسبی داشت. اسب سالیان سال با جان ودل به او خدمت کرده بود، تا اینکه حیوان آن قدر پیر شد که دیگر نتوانست کار کند. دهقان که میخواست اسب بیچاره را از سر خود وا کند، سنگ بزرگی جلوی پای او انداخت و گفت: «ببین، من کاه و یونجهی اضافی ندارم به تو بدهم. اگر میخواهی اینجا بمانی، باید یک شیر شکار کنی!»
اسب گفت: «آخه کی دیده که اسب، شیر شکار کند؟»
دهقان گفت: «من این حرفها حالیام نمیشود. یا شیر شکار کن، یا برای همیشه از اینجا برو.»
اسب سرش را پایین انداخت و به جنگل رفت. روباهی او را دید، پرسید: «چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟»
اسب آهی کشید و گفت: «دست روی دلم نگذار که خون است!»
روباه پرسید: «چرا؟ مگر چی شده؟»
اسب جواب داد: «بعد از این همه سال که برای اربابم کار کردهام، حالا که پیر شدهام و نمیتوانم کار کنم، مرا از خانهاش بیرون کرده است و گفته تا وقتی یک شیر شکار نکردهام، نمیتوانم برگردم.»
روباه کمی فکر کرد و گفت: «ناراحت نباش، من به تو کمک میکنم.» اسب پرسید: «چه جوری؟» روباه جواب داد: «خودت را به مردن بزن تا من برگردم. همین جا دراز بکش.»
اسب روی زمین دراز کشید و خودش را به مردن زد. روباه به سراغ شیر رفت و به او گفت: «همین نزدیکیها یک اسب مرده پیدا کردهام. بیا به سراغش برویم و شکمی از عزا در بیاوریم.»
شیر با خوشحالی قبول کرد و به دنبال روباه راه افتاد. وقتی به نزدیکی اسب رسیدند، روباه گفت: «بهتر است اسب را به لانهات ببری و سر فرصت و با خیال راحت آن را نوش جان کنی.»
شیر پرسید: «یک چیزی میگوییها! آخر من چه جوری این اسب سنگین را به لانهام ببرم؟»
روباه جواب داد: «من فکر آن را هم کردهام. دم تو را به دم اسب گره میزنم. آن وقت تو میتوانی راحت آن را روی زمین بکشی و به لانهات ببری.»
شیر از این پیشنهاد خوشش آمد، پشتش را به اسب کرد و بیحرکت ایستاد. روباه دم شیر را محکم به دم اسب بست و آنها را گره زد. آن وقت به شانهی اسب زد و فریاد کشید: «بکش، دوست من! بکش!»
اسب فوری از جا پرید و شیر را کشان کشان با خود برد. شیر عصبانی شد و چنان غرشی کرد که تمام پرندهها و چرندهها از ترس پا به فرار گذاشتند.
اسب توجهی نکرد، شیر را به دنبال خود کشید و به خانهی دهقان برد.
دهقان از پنجره اسب را دید، و با خودش گفت: «اسبی که بتواند شیری به این بزرگی را شکار کند، باید روی سر گذاشت و حلوا حلوا کرد.» بعد از تصمیم خود منصرف شد و دم شیر را که آش و لاش شده بود، باز کرد و او را بیرون انداخت. به حیوان باوفا گفت: «حالا میتوانی پیش من بمانی و با خیال راحت اینجا زندگی کنی.»
به این ترتیب، اسب مهربان تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار دهقان زندگی کرد. شیر هم زخمی به لانهاش برگشت و دیگر هیچ وقت به حرفهای روباه گوش نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
اسب گفت: «آخه کی دیده که اسب، شیر شکار کند؟»
دهقان گفت: «من این حرفها حالیام نمیشود. یا شیر شکار کن، یا برای همیشه از اینجا برو.»
اسب سرش را پایین انداخت و به جنگل رفت. روباهی او را دید، پرسید: «چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟»
اسب آهی کشید و گفت: «دست روی دلم نگذار که خون است!»
روباه پرسید: «چرا؟ مگر چی شده؟»
اسب جواب داد: «بعد از این همه سال که برای اربابم کار کردهام، حالا که پیر شدهام و نمیتوانم کار کنم، مرا از خانهاش بیرون کرده است و گفته تا وقتی یک شیر شکار نکردهام، نمیتوانم برگردم.»
روباه کمی فکر کرد و گفت: «ناراحت نباش، من به تو کمک میکنم.» اسب پرسید: «چه جوری؟» روباه جواب داد: «خودت را به مردن بزن تا من برگردم. همین جا دراز بکش.»
اسب روی زمین دراز کشید و خودش را به مردن زد. روباه به سراغ شیر رفت و به او گفت: «همین نزدیکیها یک اسب مرده پیدا کردهام. بیا به سراغش برویم و شکمی از عزا در بیاوریم.»
شیر با خوشحالی قبول کرد و به دنبال روباه راه افتاد. وقتی به نزدیکی اسب رسیدند، روباه گفت: «بهتر است اسب را به لانهات ببری و سر فرصت و با خیال راحت آن را نوش جان کنی.»
شیر پرسید: «یک چیزی میگوییها! آخر من چه جوری این اسب سنگین را به لانهام ببرم؟»
روباه جواب داد: «من فکر آن را هم کردهام. دم تو را به دم اسب گره میزنم. آن وقت تو میتوانی راحت آن را روی زمین بکشی و به لانهات ببری.»
شیر از این پیشنهاد خوشش آمد، پشتش را به اسب کرد و بیحرکت ایستاد. روباه دم شیر را محکم به دم اسب بست و آنها را گره زد. آن وقت به شانهی اسب زد و فریاد کشید: «بکش، دوست من! بکش!»
اسب فوری از جا پرید و شیر را کشان کشان با خود برد. شیر عصبانی شد و چنان غرشی کرد که تمام پرندهها و چرندهها از ترس پا به فرار گذاشتند.
اسب توجهی نکرد، شیر را به دنبال خود کشید و به خانهی دهقان برد.
دهقان از پنجره اسب را دید، و با خودش گفت: «اسبی که بتواند شیری به این بزرگی را شکار کند، باید روی سر گذاشت و حلوا حلوا کرد.» بعد از تصمیم خود منصرف شد و دم شیر را که آش و لاش شده بود، باز کرد و او را بیرون انداخت. به حیوان باوفا گفت: «حالا میتوانی پیش من بمانی و با خیال راحت اینجا زندگی کنی.»
به این ترتیب، اسب مهربان تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار دهقان زندگی کرد. شیر هم زخمی به لانهاش برگشت و دیگر هیچ وقت به حرفهای روباه گوش نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول