نویسنده: محمد رضا شمس
گرگ ماده از گراز خواهش کرد یک شب به او جا بدهد. گراز قبول کرد و او را به لانهاش برد. فردایش گرگ پنج توله زایید. گراز برگشت و تولهها را دید. از گرگ خواست آنجا را ترک کند.
گرگ گفت: «باشد. صبر میکنم.» و از آنجا رفت. چند روز بعد دوباره برگشت. حالا بچههای گرگ بزرگ شده بودند. گرگ ماده تا چشمش به گراز افتاد، به او گفت: «بهتر است از اینجا بروی و دیگر بر نگردی.»
گراز گفت: «این چه حرفی است که میزنی؟ من به تو خوبی کردم. به تو جا دادم. حالا میگوی بروم و بر نگردم؟»
گرگ گفت: «همان که گفتم.»
گراز عصبانی شد و گفت: «کاری نکن که به زور از اینجا بیرونت کنم.»
گرگ گفت: «اگر جرئت داری، به ما نزدیک شو. آن موقع من تنها بودم. اما حالا شش گرگیم و میتوانیم شکم تو را پاره کنیم.»
گراز ناچار از آنجا رفت و دیگر هم آن طرفها پیدایش نشد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
گرگ گفت: «باشد. صبر میکنم.» و از آنجا رفت. چند روز بعد دوباره برگشت. حالا بچههای گرگ بزرگ شده بودند. گرگ ماده تا چشمش به گراز افتاد، به او گفت: «بهتر است از اینجا بروی و دیگر بر نگردی.»
گراز گفت: «این چه حرفی است که میزنی؟ من به تو خوبی کردم. به تو جا دادم. حالا میگوی بروم و بر نگردم؟»
گرگ گفت: «همان که گفتم.»
گراز عصبانی شد و گفت: «کاری نکن که به زور از اینجا بیرونت کنم.»
گرگ گفت: «اگر جرئت داری، به ما نزدیک شو. آن موقع من تنها بودم. اما حالا شش گرگیم و میتوانیم شکم تو را پاره کنیم.»
گراز ناچار از آنجا رفت و دیگر هم آن طرفها پیدایش نشد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول