نویسنده: محمد رضا شمس
حیوانات جنگل تصمیم داشتند برای خود سلطانی انتخاب کنند. روزی گرد هم آمدند و به مشورت پرداختند. اولین حیوانی که برای سلطنت پیشنهاد شد، جغد بود. اما وقتی معلوم شد او چشمان درشتی دارد، اما روزها نمیتواند خوب ببیند، منصرف شدند. بعد خرگوش را پیشنهاد کردند. او هم پذیرفته نشد، چون ترسوتر از آن بود که بتواند سلطان بشود.
نوبت به گوزن شمالی رسید، اما گوزن شمالی افتخاراتی را که به او نسبت دادند، رد کرد و گفت: «این من نیستم که میخواهم گرگ را شکار کنم، بلکه گرگ است که همیشه برای شکار من آماده است. این نشان میدهد که گرگ از من قویتر است.»
بعد خرس را برای سلطنت پیشنهاد کردند. خرس گفت: «دوستان! من چگونه میتوانم سلطان شما بشوم وقتی از صبح تا شب به دنبال پیدا کردن غذا هستم. حتی امروز نتوانستم خودم را به موقع به جلسه برسانم.»
یکی از حیوانات گفتم: «نمیخواهد خودت را ناراحت کنی، ما تو را انتخاب نمیکنیم. چون تو تمام زمستان را میخوابی و نور خورشید را نمیبینی.»
پس از بحث زیاد، سرانجام فاخته به عنوان سلطان حیوانات انتخاب شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
نوبت به گوزن شمالی رسید، اما گوزن شمالی افتخاراتی را که به او نسبت دادند، رد کرد و گفت: «این من نیستم که میخواهم گرگ را شکار کنم، بلکه گرگ است که همیشه برای شکار من آماده است. این نشان میدهد که گرگ از من قویتر است.»
بعد خرس را برای سلطنت پیشنهاد کردند. خرس گفت: «دوستان! من چگونه میتوانم سلطان شما بشوم وقتی از صبح تا شب به دنبال پیدا کردن غذا هستم. حتی امروز نتوانستم خودم را به موقع به جلسه برسانم.»
یکی از حیوانات گفتم: «نمیخواهد خودت را ناراحت کنی، ما تو را انتخاب نمیکنیم. چون تو تمام زمستان را میخوابی و نور خورشید را نمیبینی.»
پس از بحث زیاد، سرانجام فاخته به عنوان سلطان حیوانات انتخاب شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول