کفش‌های آهنی

یک شب ارباب خورشید که جادوگر بزرگی بود عقل دون لوئیس را دزدید و با خود برد. صبح که دون لوئیس از خواب بیدار شد، چشمش به یک جفت کفش آهنی و یک نامه افتاد. توی نامه نوشته بود: «من عقلت را بردم.
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کفش‌های آهنی
 کفش‌های آهنی

نویسنده: محمد رضا شمس

 
یک شب ارباب خورشید که جادوگر بزرگی بود عقل دون لوئیس را دزدید و با خود برد. صبح که دون لوئیس از خواب بیدار شد، چشمش به یک جفت کفش آهنی و یک نامه افتاد. توی نامه نوشته بود: «من عقلت را بردم. اگر عقلت را می‌خواهی، این کفش‌ها را به پا کن و دنبالم بیا. وقتی که کفش‌هایت پوسیدند و از بین رفتند، مرا پیدا خواهی کرد.»
دون‌لوئیس فوری کفش‌های آهنی را پوشید و راه افتاد، چون بدون عقل نمی‌توانست زندگی کند. رفت و رفت و رفت. روزها و هفته‌ها راه رفت، از کوردوا گرفته تا بارسلون و از مورسی گرفته تا سانتیاگو را زیر پا گذاشت. تا اینکه یک شب به مهمانخانه رسید. عده‌ای دور مرد مرده‌ای جمع شده بودند و داد و بیداد می‌کردند. پرسید: «چه شده؟»
صاحب مهمان خانه‌ گفت: «این مرد به خیلی‌ها بدهکار بود و حالا طلبکارهایش دارند سر اسباب و اثاثیه‌اش با هم دعوا می‌کنند. کسی هم به فکر کفن و دفن او نیست.»
دون لوئیس کیسه‌ای پول به صحاب مهمان‌خانه داد و گفت: «قرض‌های این بیچاره را بدهید و بقیه‌اش را هم برای کفن و دفن او خرج کنید تا روحش آسوده شود!»
بعد شب را در مهمان خانه خوابید و صبح، آفتاب نزده راه افتاد. کمی که رفت، به سواری رسید که سراپایش را در شنلی پوشانده بود. سوار گفت: «دون لوئیس، من شاهد بودم که تو قرض‌های آن مرد مرده را دادی. چون مرد خوبی هستی به تو کمک می‌کنم. همین راه را برو تا به رودخانه‌ای برسی. در میان درخت‌های کنار رودخانه پنهان شو و منتظر بمان. سه پرنده‌ی بزرگ می‌آیند. از میان جلد پرنده‌ها، سه دختر بیرون می‌آیند. جلد یکی از آنها را برادر و بگو به شرطی آن را پس خواهی داد که تو را پیش جادوگر ببرد.»
دون لوئیس کاری را که سوار گفته بود انجام داد و جلد یکی از دخترها را برداشت. دختر گفت: «جلدم را بده. بدون آن نمی‎‌توانم به قصر پدرم برگردم.»
دون لوئیس گفت: «به شرطی آن را می‌دهم که بگویی ارباب خورشید را کجا می‌توانم ببینم.»
دختر گفت: «ارباب خورشید، پدر من است. او ما را قسم داده چیزی به دیگران نگوییم.»
دون لوئیس گفت: «پس اجازه بده دنبالت بیایم. این طوری خودم راه را پیدا کرده‌ام و تو چیزی به من نگفته‌ای.»
دختر قبول کرد. دون لوئیس جلدش را به او پس داد. دختر پرنده شد و به آسمان پرید، او به قدری آهسته حرکت می‌کرد که دون لوئیس می‌توانست دنبالش برود. آن قدر رفتند تا به کفش‌های دون لوئیس رسیدند و از بین رفتند. بعد از آن به قصری رسیدند که دیوارهای ترسناکش در دامنه‌ی کوه بلندی قرار داشتند. ناگهان پرنده ناپدید شد و دون لوئیس تنها وارد قصر شد. وقتی ارباب خورشید را دید، گفت: «آمده‌ام عقلم را پس بگیرم.»
خورشید گفت: «وقتی عقلت را پس می‌دهم که بتوانی یک روزه این کوه بلند را صاف کنی.»
دون لوئیس از قصر بیرون رفت. کوه به قدری بلند بود که هزار نفر هم نمی‌توانستند آن را یک روزه صاف کنند. مرد جوان با اندوه روی کنده‌ی درختی نشست و صورتش را میان دو دستش پنهان کرد. مورچه‌ی کوچکی دست او را گزید. دون لوئیس او را گرفت و خواست لهش کند که مورچه گفت: «مرا نکش، من دختر ارباب خورشیدم. همان کسی که تو را به اینجا آورد. اسم من گل سفید است. غصه نخور، من به تو کمک می‌کنم. حالا برو و با خیال راحت بخواب. صبح که بیدار شدی، دیگر کوهی در اینجا نخواهی دید.»
دون لوئیس به اتاقش رفت و خوابید. صبح که بیدار شد، کوه مثل کف دست صاف شده بود.
دون لوئیس پیش ارباب رفت و گفت: «کفش‌های آهنی را شکستم، کوهستان را صاف کردم، حالا عقلم را بده.»
ارباب خورشید گفت: «هنوز دو کار دیگر مانده است.» بعد سبد بزرگی پر از دانه‌ی درخت به او داد و گفت: «این‌ها را بکار و میوه‌هایش را سر ناهار برایم بیاور.»
دون لوئیس سبد را گرفت و با غصه بیرون آمد. گل سفید که خودش را به شکل پرنده‌ای کوچک در آورده بود، سبد را از او گرفت و گفت: «غصه نخور، من کمکت می‌کنم. فقط کافی است یک بار چشم‌هایت را ببندی و باز کنی تا همه چیز آماده شود.»
دون لوئیس چشم‌هایش را بست و باز کرد. اطرافش پر از درخت‌های میوه‌ای بود که تازه سبز شده بودند. دون لوئیس مقداری هلو و پرتقال و انار و انگور چید و پیش ارباب خورشید جادوگر برد و گفت: «کفش‌های آهنی را شکستم، کوه را صاف کردم، میوه‌ها را به عمل آوردم، حالا عقلم را بده.»
جادوگر گفت: «وقتی عقلت را پس می‌دهم که انگشتر طلای مرا از ته آب‌های زرد بیرون بیاوری.»
دون لوئیس با غصه به کنار رودخانه رفت. گل سفید که به شکل ماهی در آمده بود، انگشتر به دهان منتظرش بود. دون لوئیس با خوشحالی انگشتر را گرفت و دوان دوان پیش ارباب خورشید رفت و گفت: «کفش‌های آهنی را شکستم، کوه را هموار کردم، میوه‌ها را بار آوردم و انگشتر را پیدا کردم. حالا عقلم را پس بده.»
ارباب خورشید گفت: «نه تنها عقلت را به تو پس می‌دهم، بلکه بهترین اسبم را هم می‌دهم تا تو را به کوردوا برساند.»
و رفت تا اسب را بیاورد. در همین موقع، موش خاکستری رنگی پیش او آمد و گفت: «پدرم می‌خواهد خود را به شکل اسب در بیاورد و تو را بکشد. تو باید شلاقی را که روی دیوار است برداری و تا موقعی که رام نشده است و از تو تقاضای بخشش نکرده، او را بزنی.»
دون لوئیس که سوار کار خوبی بود شلاق را برداشت و به سراغ اسب رفت و آن قدر او را زد که اسب به التماس افتاد و گفت: «بس کن! بس کن! من ارباب خورشید هستم.»
دون لوئیس گفت: «تا عقلم را پس ندهی، بس نمی‌کنم.»
اسب گفت: «باشد، باشد، پس می‌دهم.»
و عقل دون لوئیس را به او پس داد. دون لوئیس احساس کرد خوشحال است. آسمان آبی‌تر از قبل بود، گل‌ها عطرشان بیشتر و رنگ‌های‌شان زیباتر شده بود. دون لوئیس آرزو کرد که گل سفید را ببیند، آن هم به همان صورتی که او را در کنار رودخانه دیده بود. احساس می‌کرد او را دوست دارد و نمی‌تواند بدون او زندگی کند. یک دفعه گلی که در کنارش بود به زبان آمد و گفت: «من هم تو را دوست دارم.»
دون لوئیس با دختر ارباب خورشید عروسی کرد و با هم به کوردوا بازگشتند. جلد پرنده را هم گهواره‌ی بچه‌شان کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط