نویسنده: محمد رضا شمس
حلیمه با پسر کوچکش علی، در کلبهای نزدیک «باکیت جانگ» زندگی میکرد. پدر علی وقتی او خیلی کوچک بود، از دنیا رفته بود. حلیمه برای سیر کردن شکم بچهاش خیلی کار میکرد، اما از اینکه با پسرش زندگی میکرد، خیلی خوشحال بود.
سالها گذشت. علی بزرگ شد. حالا او یک مرد جوان شده بود. روزی علی به مادرش گفت: «من میخواهم به شهر بروم و کار کنم. وقتی حسابی پولدار شدم، به اینجا بر میگردم و خانهی زیبایی برایت میسازم و خدمتکاران زیادی برایت میگیرم که تا آخر عمر راحت باشی.»
حلیمه گفت: «از اینجا نرو. من خانهی قشنگ نمیخواهم. به خدمتکار هم احتیاج ندارم. همین که در کنار تو باشم، راضی هستم و هیچ چیز نمیخواهم.»
علی گفت: «من باید بروم.»
بعد ازمادرش خداحافظی کرد و به شهر رفت.
سالها گذشت. علی به شدت کار کرد و پول زیادی جمع کرد.
در آن شهر، مردی به نام یوسف زندگی میکرد. او ثروتمندترین مرد شهر بود و درست مثل یک پادشاه زندگی میکرد. یوسف، دختر زیبایی به نام فاطمه داشت.
علی با خود گفت: «من باید با فاطمه ازدواج کنم تا مثل یوسف مرد بزرگی بشوم. یوسف، پیر است و به زودی میمیرد و ثروتش به من میرسد. آن وقت من هم میتوانم مثل پادشاه زندگی کنم.»
علی با فاطمه ازدواج کرد. او یک کشتی زیبا خرید و با فاطمه به سفر رفت.
کشتی به نزدیک رودخانهی باکیت جانگ رسید. فاطمه گفت: «اینجا همان جایی نیست که تو به دنیا آمدهای؟»
علی گفت: «چرا، همان جاست.»
فاطمه پرسید: «آیا مادرت هنوز اینجا زندگی میکند؟»
علی جواب داد: «بله.»
فاطمه گفت: «پس برویم او را ببینیم.»
آنها با قایق به طرف خشکی رفتند. حلیمه وقتی علی را دید، به طرف او دوید و گفت: «علی، پسرم.»
علی او را نگاه کرد. مادرش خیلی پیر شده بود و خیلی فقیر به نظر میرسید. لباسهایش هم کهنه و پاره شده بودند.
فاطمه پرسید: «او مادر توست؟»
علی گفت: «نه، او پیرزنی است که عقلش خوب کار نمیکند. مادرم مرده است.»
بعد باهم به داخل کشتی برگشتند. مادر علی خیلی غمگین و عصبانی شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا، دیدی با من چه کار کرد؟ او پسر من بود، اما خجالت کشید بگوید من مادرش هستم.»
ناگهان آسمان سیاه شد و رعد و برقی زد. کشتی آتش گرفت و سوخت. ماهیگیران، فاطمه را نجات دادند، اما علی در آتش سوخت و کشتی به ته دریا رفت. فاطمه با کمک مردم، معبدی روی باکیت جانگ ساخت تا همه بدانند که نباید به پدر و مادر خود بیاحترامی کنند و آن ها را از یاد ببرند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
سالها گذشت. علی بزرگ شد. حالا او یک مرد جوان شده بود. روزی علی به مادرش گفت: «من میخواهم به شهر بروم و کار کنم. وقتی حسابی پولدار شدم، به اینجا بر میگردم و خانهی زیبایی برایت میسازم و خدمتکاران زیادی برایت میگیرم که تا آخر عمر راحت باشی.»
حلیمه گفت: «از اینجا نرو. من خانهی قشنگ نمیخواهم. به خدمتکار هم احتیاج ندارم. همین که در کنار تو باشم، راضی هستم و هیچ چیز نمیخواهم.»
علی گفت: «من باید بروم.»
بعد ازمادرش خداحافظی کرد و به شهر رفت.
سالها گذشت. علی به شدت کار کرد و پول زیادی جمع کرد.
در آن شهر، مردی به نام یوسف زندگی میکرد. او ثروتمندترین مرد شهر بود و درست مثل یک پادشاه زندگی میکرد. یوسف، دختر زیبایی به نام فاطمه داشت.
علی با خود گفت: «من باید با فاطمه ازدواج کنم تا مثل یوسف مرد بزرگی بشوم. یوسف، پیر است و به زودی میمیرد و ثروتش به من میرسد. آن وقت من هم میتوانم مثل پادشاه زندگی کنم.»
علی با فاطمه ازدواج کرد. او یک کشتی زیبا خرید و با فاطمه به سفر رفت.
کشتی به نزدیک رودخانهی باکیت جانگ رسید. فاطمه گفت: «اینجا همان جایی نیست که تو به دنیا آمدهای؟»
علی گفت: «چرا، همان جاست.»
فاطمه پرسید: «آیا مادرت هنوز اینجا زندگی میکند؟»
علی جواب داد: «بله.»
فاطمه گفت: «پس برویم او را ببینیم.»
آنها با قایق به طرف خشکی رفتند. حلیمه وقتی علی را دید، به طرف او دوید و گفت: «علی، پسرم.»
علی او را نگاه کرد. مادرش خیلی پیر شده بود و خیلی فقیر به نظر میرسید. لباسهایش هم کهنه و پاره شده بودند.
فاطمه پرسید: «او مادر توست؟»
علی گفت: «نه، او پیرزنی است که عقلش خوب کار نمیکند. مادرم مرده است.»
بعد باهم به داخل کشتی برگشتند. مادر علی خیلی غمگین و عصبانی شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا، دیدی با من چه کار کرد؟ او پسر من بود، اما خجالت کشید بگوید من مادرش هستم.»
ناگهان آسمان سیاه شد و رعد و برقی زد. کشتی آتش گرفت و سوخت. ماهیگیران، فاطمه را نجات دادند، اما علی در آتش سوخت و کشتی به ته دریا رفت. فاطمه با کمک مردم، معبدی روی باکیت جانگ ساخت تا همه بدانند که نباید به پدر و مادر خود بیاحترامی کنند و آن ها را از یاد ببرند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول