نویسنده: محمد رضا شمس
روزگاری در جزیرهای وسط اقیانوس، پرندهی بسیار بسیار بزرگی زندگی میکرد. این پرنده به قدری بزرگ بود که میتوانست یک گوسفند، یا حتی یک گاو نر را با چنگالهایش از زمین بردارد و به آسمان پرواز کند.
این پرنده، مغرور و لاف زن هم بود. او همیشه میگفت: «من بزرگترین و قویترین موجود دنیا هستم. اگر سرتاسر دنیا را بگردید، هرگز موجودی به بزرگی و زورمندی من پیدا نخواهید کرد.»
یک روز، همین طور که از خودش تعریف میکرد، صدایی گفت: «داری اشتباه میکنی، تو بزرگترین و زورمندترین موجود دنیا نیستی.»
این صدای مرغ دریایی بود که از دریای جنوب آمده بود.
مرغ دریایی گفت: «در دریای جنوب، حیوانی زندگی میکند که از تو خیلی بزرگتر است.» پرندهی بزرگ گفت: «هیچ کس از من بزرگتر نیست. اگر باور نمیکنیم، میتوانی مرا به آنجا ببری تا معلوم شود که کی بزرگتر است.»
به طرف دریای جنوب پرواز کردند. دریای جنوب به قدری بزرگ بود که کسی نمیدانست آخر آن کجاست. پرندهی بزرگ گفت: «آخ خسته شدم! از نفس افتادم!»
پرندهی بزرگ این را گفت و به دنبال جایی برای استراحت گشت. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. چشمش به دو ستون بزرگ افتاد که از آب بالا آمده بود. پرنده با خودش گفت: «آهان! پیدا کردم! این ستونهای بلند برای استراحت مناسب هستند.»
بعد روی یکی از ستونها نشست. در همین موقع، صدای عجیب و وحشتناکی به گوشش رسید: «آهای، چه کسی روی نوک شاخک من نشسته است؟»
بعد ستون شروع به حرکت کرد و چیزی نگذشت که از میان امواج دریا، خرچنگ عظیمالجثهای بیرون آمد.
پرندهی بزرگ فریاد کشید: «اوه! عجب هیولایی!»
بعد پرواز کرد و از آنجا رفت. خرچنگ خندید و با صدای بلند گفت: «چقدر خندهدار است فرار پرندهای را ببینی که تا چند لحظه پیش فکر میکرد بزرگترین موجود دنیاست؛ در حالی که من بزرگترین و زورمندترین موجود دنیا هستم.»
خرچنگ این را گفت و باد به غبغب انداخت. مرغ دریایی که تازه از راه رسیده بود، گفت: «خرچنگ عزیز، اشتباه میکنی. تو بزرگترین موجود دنیا نیستی، از تو بزرگتر هم هست. فقط کافی است همراه من بیایی تا با چشم خودت ببینی.»
خرچنگ عصبانی شد و گفت: «برویم. همین الان برویم تا معلوم شود کی بزرگتر است.»
باهم راه افتادند. آن قدر رفتند تا به کوهی رسیدند. روی کوه دو تا غار بزرگ بود. خرچنگ که خسته شده بود و نفس نفس میزد تا کوه را دید با خوشحالی گفت: «بهتر است کمی توی یکی از این غارها استراحت کنم و بعد به راهم ادامه دهم.»
آن وقت توی یکی از غارها خزید. ولی آنجا غار نبود، سوراخ بینی نهنگ بود.
نهنگ با خود گفت: «مثل اینکه کسی دارد بینی مرا قلقلک میدهد!»
و عطسهاش گرفت: «اَ .... اَ...اَچه.»
خرچنگ بیچاره از بینی نهنگ بیرون پرید و به هوا رفت و ساعتها بعد، به پشت، روی یک صخرهی نوک تیز افتاد که وسط دریا بود.
خرچنگ از درد هوار کشید: «وای! وای، کمرم شکست. آخ، مُردم از درد.»
کمر خرچنگ بینوا شکسته بود. برای همین هم از آن زمان تا به حال، پشت خرچنگها خمیده است و یکوری راه میروند. باز برای همین است که شما هر چقدر گوشتان را تیز کنید، هرگز نخواهید شنید که خرچنگی بگوید: «من بزرگترین موجود دنیا هستم.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
این پرنده، مغرور و لاف زن هم بود. او همیشه میگفت: «من بزرگترین و قویترین موجود دنیا هستم. اگر سرتاسر دنیا را بگردید، هرگز موجودی به بزرگی و زورمندی من پیدا نخواهید کرد.»
یک روز، همین طور که از خودش تعریف میکرد، صدایی گفت: «داری اشتباه میکنی، تو بزرگترین و زورمندترین موجود دنیا نیستی.»
این صدای مرغ دریایی بود که از دریای جنوب آمده بود.
مرغ دریایی گفت: «در دریای جنوب، حیوانی زندگی میکند که از تو خیلی بزرگتر است.» پرندهی بزرگ گفت: «هیچ کس از من بزرگتر نیست. اگر باور نمیکنیم، میتوانی مرا به آنجا ببری تا معلوم شود که کی بزرگتر است.»
به طرف دریای جنوب پرواز کردند. دریای جنوب به قدری بزرگ بود که کسی نمیدانست آخر آن کجاست. پرندهی بزرگ گفت: «آخ خسته شدم! از نفس افتادم!»
پرندهی بزرگ این را گفت و به دنبال جایی برای استراحت گشت. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. چشمش به دو ستون بزرگ افتاد که از آب بالا آمده بود. پرنده با خودش گفت: «آهان! پیدا کردم! این ستونهای بلند برای استراحت مناسب هستند.»
بعد روی یکی از ستونها نشست. در همین موقع، صدای عجیب و وحشتناکی به گوشش رسید: «آهای، چه کسی روی نوک شاخک من نشسته است؟»
بعد ستون شروع به حرکت کرد و چیزی نگذشت که از میان امواج دریا، خرچنگ عظیمالجثهای بیرون آمد.
پرندهی بزرگ فریاد کشید: «اوه! عجب هیولایی!»
بعد پرواز کرد و از آنجا رفت. خرچنگ خندید و با صدای بلند گفت: «چقدر خندهدار است فرار پرندهای را ببینی که تا چند لحظه پیش فکر میکرد بزرگترین موجود دنیاست؛ در حالی که من بزرگترین و زورمندترین موجود دنیا هستم.»
خرچنگ این را گفت و باد به غبغب انداخت. مرغ دریایی که تازه از راه رسیده بود، گفت: «خرچنگ عزیز، اشتباه میکنی. تو بزرگترین موجود دنیا نیستی، از تو بزرگتر هم هست. فقط کافی است همراه من بیایی تا با چشم خودت ببینی.»
خرچنگ عصبانی شد و گفت: «برویم. همین الان برویم تا معلوم شود کی بزرگتر است.»
باهم راه افتادند. آن قدر رفتند تا به کوهی رسیدند. روی کوه دو تا غار بزرگ بود. خرچنگ که خسته شده بود و نفس نفس میزد تا کوه را دید با خوشحالی گفت: «بهتر است کمی توی یکی از این غارها استراحت کنم و بعد به راهم ادامه دهم.»
آن وقت توی یکی از غارها خزید. ولی آنجا غار نبود، سوراخ بینی نهنگ بود.
نهنگ با خود گفت: «مثل اینکه کسی دارد بینی مرا قلقلک میدهد!»
و عطسهاش گرفت: «اَ .... اَ...اَچه.»
خرچنگ بیچاره از بینی نهنگ بیرون پرید و به هوا رفت و ساعتها بعد، به پشت، روی یک صخرهی نوک تیز افتاد که وسط دریا بود.
خرچنگ از درد هوار کشید: «وای! وای، کمرم شکست. آخ، مُردم از درد.»
کمر خرچنگ بینوا شکسته بود. برای همین هم از آن زمان تا به حال، پشت خرچنگها خمیده است و یکوری راه میروند. باز برای همین است که شما هر چقدر گوشتان را تیز کنید، هرگز نخواهید شنید که خرچنگی بگوید: «من بزرگترین موجود دنیا هستم.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول