پوست گرگ

شیری بود که پیر و ضعیف شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل قبل جنگل را اداره کند. روزی شیر به گرگ گفت: «هر چه زودتر تمام پزشکان را برای معالجه‌ی من به اینجا بیاور!»
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پوست گرگ
 پوست گرگ

نویسنده: محمد رضا شمس

 
شیری بود که پیر و ضعیف شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل قبل جنگل را اداره کند.
روزی شیر به گرگ گفت: «هر چه زودتر تمام پزشکان را برای معالجه‌ی من به اینجا بیاور!»
گرگ به سراغ پزشکان جنگل رفت و گفت: «سلطان بزرگ شما را احضار کرده است. حال او خوب نیست و شما باید هر چه زودتر برای معالجه‌ی او بیایید.»
میمون و لک لک و موش کور، بی‌معطلی راه افتادند، اما روباه نرفت. او به گرگ گفت: «سلطان مریض نیست و کسالتی ندارد. ضعف و ناتوانی او به خاطر پیری است و علت دیگری ندارد. آمدن من هم هیچ فایده‌ای ندارد.»
گرگ که با روباه دشمن بود و پی فرصتی می‌گشت تا او را از چشم شیر بیندازد پیش سلطان جنگل رفت و به دروغ گفت: «روباه که پزشک مخصوص شماست، به دستورتان اعتنایی نکرد و نیامد.»
شیر خشمگین شد و فریاد زد: «برو و هر طوری شده، او را به اینجا بیاور.»
گرگ رفت و فرمان شیر را به روباه اطلاع داد. روباه، غمگین و ناراحت به دنبال گرگ راه افتاد. او می‌دانست که گرگ پیش شیر از او بد گفته است، به همین خاطر تصمیم گرفت درسی به او بدهد که تا عمر دارد فراموش نکند.
وقتی شیر، روباه را دید، با عصبانیت غرشی کرد و گفت: «مگر تو یکی از پزشکان مخصوص ما نیستی؟»
روباه جواب داد: «چرا».
شیر پرسید: «پس چرا برای معالجه‌ی من نیامدی؟»
روباه که از قبل خود را آماده کرده بود گفت: «من چون می‌دانستم شما بیمار هستید، به جنگل بزرگی که دوست و همکارم در آنجا زندگی می‌کند، رفتم. او دکتر بسیار معروفی است. من از او درباره‌ی بیماری شما کمک و نظر خواستم...»
شیر که به موضوع علاقه‌مند شده بود، با بی‌تابی حرف روباه را قطع کرد و گفت: «خب، بعد؟ بعد؟»
روباه گفت: «دوست و همکار من گفت که سلطان شما سرما خورده است و وقتی خوب خواهد شد که گرگی را بکشید و پوستش را روی بدن او بیندازید. این طوری بدن او گرم می‌شود و بیماری‌اش از بین می‌رود.»
رنگ از روی گرگ پرید و فهمید که بدجوری به دام افتاده است.
روباه ادامه داد: من از او پرسیدم که چرا باید این کار را بکنید؟»
او جواب داد: «برای اینکه پوست بدن شیر نمی‌تواند جلوی سرما را بگیرد و او دوباره سرما می‌خورد.»
سلطان دستور داد تا گرگ حسود را کشتند و پوستش را کندند و آن را روی بدن شیر انداختند. بدن شیرگرم شد. او با خوشحالی به روباه نگاه کرد و گفت: «آفرین! تو دکتر خوبی هستی. الان بدنم گرم شده و احساس می‌کنم خوب شده‌ام.»
بعد دستور داد پاداش خوبی به روباه بدهند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط