نویسنده: محمد رضا شمس
کشاورز فقیری با همسرش در یکی از دهکدههای کوچک ژاپن زندگی میکرد. کشاورز صاحب چند بچه بود و پیدا کردن غذا برای بچهها آسان نبود. پسر بزرگ خانواده چهارده سال داشت و در کارها به پدرش کمک میکرد. دختران کشاورز هم از وقتی راه افتاده بودند، به مادرشان کمک میکردند. پسر کوچک، لاغر و ضعیف، اما با هوش بود. کشاورز و همسرش، بعد از مدتها به این نتیجه رسیدند که بهتر است او کاهن شود تا کشاورز.
کشاورز و همسرش به معبد رفتند و از کاهن پیر خواستند پسرشان را دستیار خود کند. بعد از او خواستند و تمام کارهایی را که یک کاهن بودایی باید انجام بدهد، به پسرشان بیاموزد. کاهن، پسر را صدا زد و از او چند سؤال کرد.
پسر جوابهایی داد که کاهن پیر به هوش و استعداد فراوان او پی برد. پسرک هر چیزی را که کاهن به او یاد میداد، زود یاد میگرفت، ولی یک عیب کوچک داشت.
او به نقاشی خیلی علاقه داشت. فقط هم دوست داشت گربه بکشد. او در حاشیهی کتابهای کاهن یا روی پردههای معبد و دیوارها و ستونها گربه میکشید. کاهن از این موضوع ناراحت بود. چند بار هم به او تذکر داده و گفته بود این کار را نکند. او یک هنرمند بود و نمیتوانست دستیار خوبی برای کاهن باشد.
یک روز وقتی پسرک گربه میکشید، کاهن او را دید و با لحن تندی گفت: «زود معبد را ترک کن! تو هرگز نمیتوانی یک کاهن خوب بشوی، اما روزی هنرمند بزرگی خواهی شد. قبل از رفتن، نصیحتی به تو میکنم که هرگز نباید آن را فراموش کنی. شبها به جاهای بزرگ نرو و در جاهای کوچک بمان.»
پسرک که متوجه حرفهای کاهن نشده بود، با خود تکرار کرد: «شبها به جاهای بزرگ نرو و در جاهای کوچک بمان!»
پسرک از کاهن خداحافظی کرد و با ناراحتی از معبد رفت.
او مدتی سرگردان بود و نمیدانست چه باید بکند. از طرفی هم میترسید به خانه برگردد. ناگهان یادش آمد که در دهکدهی همسایه، معبد بزرگی است که چند کاهن در آن زندگی میکنند. تصمیم گرفت پیش آنها برود و خواهش کند به عنوان دستیار پیش آنها بماند.
پسرک نمیدانست که معبد بزرگ بسته شده است. موجود ترسناکی جنگجویان معبد را فرار داده بود.
پسرک به سمت دهکده به راه افتاد. هوا تاریک شده بود که به آنجا رسید. مردم در خانههایشان خواب بودند. معبد روی تپهای در انتهای جادهی اصلی بود. کسانی که این داستان را تعریف میکنند میگویند: «این موجود، شبها چراغ را روشن میگذاشت تا روشنایی، مسافران تنها را وسوسه کند و به معبد بکشاند.»
پسرک خود را با عجله به معبد رساند. هیچ صدایی از معبد نمیآمد. در زد، اما هیچ کس برای باز کردن در نیامد. دوباره در زد و باز هم کسی نیامد. در را به آهستگی هل داد. در باز شد. پسرک، خوشحال به داخل رفت. چراغها روشن بودند، ولی کسی آنجا نبود. او مطمئن بود که به زودی یکی از کاهنها را میبیند؛ به همین دلیل، گوشهای نشست.
در حالی که نشسته بود و اطراف را نگاه میکرد، متوجه شد تمام وسایل معبد را گرد و خاک و تارهای عنکبوت گرفته است. از اینکه کاهنها گذاشته بودند معبد تا این حد کثیف شود، تعجب میکرد. ناگهان در گوشهای چند پردهی سفید دید. با خودش گفت: «اینها برای نقاشی کردن عالی هستند!»
از جا برخاست و شروع کرد به کشیدن گربه، چند گربهی بزرگ کشید و بعد چون خوابش میآمد، زیر یکی از پردهها خوابید. یک دفعه یاد حرف کاهن پیر افتاد. کاهن پیر گفته بود: «شبها به جاهای بزرگ نرو و در جاهای کوچک بمان.»
معبد خیلی بزرگ بود و پسرک تنها. در حالی که به کلمات کاهن پیر فکر میکرد، احساس کرد میترسد. تصمیم گرفت برای خوابیدن جای کوچکی پیدا کند. بعد از مدتی گشتن، کمدی پیدا کرد که جای خوبی برای خواب بود. وارد کمد شد و خوابید.
نیمههای شب، با صدای وحشتناکی بیدار شد. انگار چند نفر با هم میجنگیدند. او آن قدر ترسیده بود که حتی جرئت نمیکرد از شکاف کمد، بیرون را نگاه کند. از ترس، تا صبح بیدار نشست و صدایش در نیامد.
صبح، وقتی که سر و صداها خوابیدند و نور از شکاف کمد به داخل تابید، پسرک با احتیاط بیرون آمد. کف معبد، خون زیادی ریخته بود و جسد موش بزرگی روی زمین افتاده بود.
او فکر کرد چه کسی این موش را کشته است؟ آنجا هیچ کس نبود. ناگهان چشمش به پردهای افتاد که شب قبل، روی آن چند گربهی عظیمالجثه کشیده بود. دهان گربهها خونآلود بود. گربههایی که او نقاشی کرده بود جان گرفته بودند و با موش بزرگ جنگیده بودند. حالا میفهمید که چرا کاهن پیر به او گفته بود از جاهای بزرگ دوری کند و در جاهای کوچک بماند.
بعد از این ماجرا، پسرک هنرمند مشهوری شد. بعضی از گربههایی که او کشیده، هنوز هم در ژاپن وجود دارند و جهانگردان از آنها دیدن میکنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
کشاورز و همسرش به معبد رفتند و از کاهن پیر خواستند پسرشان را دستیار خود کند. بعد از او خواستند و تمام کارهایی را که یک کاهن بودایی باید انجام بدهد، به پسرشان بیاموزد. کاهن، پسر را صدا زد و از او چند سؤال کرد.
پسر جوابهایی داد که کاهن پیر به هوش و استعداد فراوان او پی برد. پسرک هر چیزی را که کاهن به او یاد میداد، زود یاد میگرفت، ولی یک عیب کوچک داشت.
او به نقاشی خیلی علاقه داشت. فقط هم دوست داشت گربه بکشد. او در حاشیهی کتابهای کاهن یا روی پردههای معبد و دیوارها و ستونها گربه میکشید. کاهن از این موضوع ناراحت بود. چند بار هم به او تذکر داده و گفته بود این کار را نکند. او یک هنرمند بود و نمیتوانست دستیار خوبی برای کاهن باشد.
یک روز وقتی پسرک گربه میکشید، کاهن او را دید و با لحن تندی گفت: «زود معبد را ترک کن! تو هرگز نمیتوانی یک کاهن خوب بشوی، اما روزی هنرمند بزرگی خواهی شد. قبل از رفتن، نصیحتی به تو میکنم که هرگز نباید آن را فراموش کنی. شبها به جاهای بزرگ نرو و در جاهای کوچک بمان.»
پسرک که متوجه حرفهای کاهن نشده بود، با خود تکرار کرد: «شبها به جاهای بزرگ نرو و در جاهای کوچک بمان!»
پسرک از کاهن خداحافظی کرد و با ناراحتی از معبد رفت.
او مدتی سرگردان بود و نمیدانست چه باید بکند. از طرفی هم میترسید به خانه برگردد. ناگهان یادش آمد که در دهکدهی همسایه، معبد بزرگی است که چند کاهن در آن زندگی میکنند. تصمیم گرفت پیش آنها برود و خواهش کند به عنوان دستیار پیش آنها بماند.
پسرک نمیدانست که معبد بزرگ بسته شده است. موجود ترسناکی جنگجویان معبد را فرار داده بود.
پسرک به سمت دهکده به راه افتاد. هوا تاریک شده بود که به آنجا رسید. مردم در خانههایشان خواب بودند. معبد روی تپهای در انتهای جادهی اصلی بود. کسانی که این داستان را تعریف میکنند میگویند: «این موجود، شبها چراغ را روشن میگذاشت تا روشنایی، مسافران تنها را وسوسه کند و به معبد بکشاند.»
پسرک خود را با عجله به معبد رساند. هیچ صدایی از معبد نمیآمد. در زد، اما هیچ کس برای باز کردن در نیامد. دوباره در زد و باز هم کسی نیامد. در را به آهستگی هل داد. در باز شد. پسرک، خوشحال به داخل رفت. چراغها روشن بودند، ولی کسی آنجا نبود. او مطمئن بود که به زودی یکی از کاهنها را میبیند؛ به همین دلیل، گوشهای نشست.
در حالی که نشسته بود و اطراف را نگاه میکرد، متوجه شد تمام وسایل معبد را گرد و خاک و تارهای عنکبوت گرفته است. از اینکه کاهنها گذاشته بودند معبد تا این حد کثیف شود، تعجب میکرد. ناگهان در گوشهای چند پردهی سفید دید. با خودش گفت: «اینها برای نقاشی کردن عالی هستند!»
از جا برخاست و شروع کرد به کشیدن گربه، چند گربهی بزرگ کشید و بعد چون خوابش میآمد، زیر یکی از پردهها خوابید. یک دفعه یاد حرف کاهن پیر افتاد. کاهن پیر گفته بود: «شبها به جاهای بزرگ نرو و در جاهای کوچک بمان.»
معبد خیلی بزرگ بود و پسرک تنها. در حالی که به کلمات کاهن پیر فکر میکرد، احساس کرد میترسد. تصمیم گرفت برای خوابیدن جای کوچکی پیدا کند. بعد از مدتی گشتن، کمدی پیدا کرد که جای خوبی برای خواب بود. وارد کمد شد و خوابید.
نیمههای شب، با صدای وحشتناکی بیدار شد. انگار چند نفر با هم میجنگیدند. او آن قدر ترسیده بود که حتی جرئت نمیکرد از شکاف کمد، بیرون را نگاه کند. از ترس، تا صبح بیدار نشست و صدایش در نیامد.
صبح، وقتی که سر و صداها خوابیدند و نور از شکاف کمد به داخل تابید، پسرک با احتیاط بیرون آمد. کف معبد، خون زیادی ریخته بود و جسد موش بزرگی روی زمین افتاده بود.
او فکر کرد چه کسی این موش را کشته است؟ آنجا هیچ کس نبود. ناگهان چشمش به پردهای افتاد که شب قبل، روی آن چند گربهی عظیمالجثه کشیده بود. دهان گربهها خونآلود بود. گربههایی که او نقاشی کرده بود جان گرفته بودند و با موش بزرگ جنگیده بودند. حالا میفهمید که چرا کاهن پیر به او گفته بود از جاهای بزرگ دوری کند و در جاهای کوچک بماند.
بعد از این ماجرا، پسرک هنرمند مشهوری شد. بعضی از گربههایی که او کشیده، هنوز هم در ژاپن وجود دارند و جهانگردان از آنها دیدن میکنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول