کلاغ جادو

روزگاری دختر کوچکی با پدر و مادرش به خوشی زندگی می‌کرد. اسم دختر «موالیاکا» بود. آنها خانواده‌ی خوشبختی بودند و هیچ غم و غصه‌ای نداشتند، تا اینکه در یک روز شوم مادر موالیاکا مُرد. آه، اگر بدانید موالیاکا
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کلاغ جادو
 کلاغ جادو

نویسنده: محمد رضا شمس

 
روزگاری دختر کوچکی با پدر و مادرش به خوشی زندگی می‌کرد. اسم دختر «موالیاکا» بود. آنها خانواده‌ی خوشبختی بودند و هیچ غم و غصه‌ای نداشتند، تا اینکه در یک روز شوم مادر موالیاکا مُرد. آه، اگر بدانید موالیاکا و پدرش چقدر ناراحت شدند و گریه کردند، ولی چه کار می‌توانستند بکنند؟
مدت‌ها گذشت تا اینکه پدر موالیاکا دوباره ازدواج کرد.
زن بابا به موالیاکا قول داد که درست مثل مادرش با او مهربان باشد. ولی دروغ می‌گفت؛ چون همین که به خانه آمد، شروع کرد به اذیت موالیاکا. دختر خودش بازی می‌کرد و می‌خوابید و خوش بود، اما موالیاکای بیچاره تمام اتاق‌ها را جارو می‌کرد، از رودخانه آب می‌آورد، ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شست. چند فرسنگ در جنگل تاریک راه می‌رفت و هیزم جمع می‌کرد. در هاون سنگین ذرت می‌کوبید و تازه بعد از این همه کار، زن بابا او را به مزرعه می‌فرستاد تا علف‌های هرز را بکند. تمام این کارها از صبح زود شروع می‌شد و تا غروب طول می‌کشید. تازه وقتی گرسنه و تشنه به خانه می‌رسید، نامادری می‌گفت: «چون دیر آمدی، از شام خبری نیست. اگر می‌خواهی با ما شام بخوری، باید کارهایت را تندتر انجام بدهی و زودتر به خانه بیایی.»
جایی که آنها زندگی می‌کردند رسم بود زنان و مردان جدا ازهم غذا بخورند، برای همین پدر موالیاکا نمی‌فهمید که دخترش بیشتر وقت‌ها گرسنه می‌خوابد.
همسر تازه‌اش به او قول داده بود از دخترک به خوبی مواظبت کند و چون پدر موالیاکا مردی راستگو و درستکار بود، خیال می‌کرد زنش هم مثل خودش است و حتماً به قولی که داده عمل می‌کند.
خلاصه، موالیاکا روز به روز ضعیف‌تر و لاغرتر می‌شد تا اینکه بالاخره یک روز مریض شد و مرد. قلب پدر شکست و غم و اندوهش بیشتر شد. همسر تازه‌اش گفت: «چرا این قدر خودت را ناراحت می‌کنی؟ حتماً جادوگری موالیاکا را افسون کرده است.»
پدر جسد دختر را برداشت و به جنگل برد و زیر درختی دفن کرد. کلاغ جادویی که روی درخت لانه داشت اشک‌های پدر را دید و آه غمناکش را شنید. همین که مرد بیچاره دور شد، کلاغ از روی درخت پایین پرید و خاک‌ها را از روی جسد موالیاکا کنار زد، بعد بال‌هایش را آویزان کرد و چیزی به زبان خودش گفت. موالیاکا تکانی خورد، دست‌هایش را باز کرد و نفس بلندی کشید. بعد به اطرافش نگاهی کرد و پرسید: «من کجا هستم؟»
کلاغ جواب داد: «در جنگل، تو مرده بودی و من دوباره زنده‌ات کردم.»
موالیاکا گفت: «من باید به خانه برگردم، چون پدرم دلواپس می‌شود و زن پدرم کتکم می‌زند.»
کلاغ گفت: «نه، نه، تو دیگر نباید برگردی. چون اگر زن پدرت بفهمد زنده‌ای، دوباره تو را می‌کُشد.»
بعد گفت: «من کاری می‌کنم بتوانی زیر آب زندگی کنی. این طوری دیگر هیچ کس نمی‌فهمد تو زنده شده‌ای.»
آن وقت پیراهن قشنگی را که پر از گل‌های طلایی بود و تاج کوچکی را که با شکوفه‌های زیبا تزئین شده بود به دخترک داد. دختر پیراهن را پوشید وتاج را بر سر گذاشت و زیر آب رفت.
موالیاکا چند روز زیر آب ماند. در این مدت به او خیلی خوش گذشت؛ با ماهی‌ها به جست و خیز و بازی می‌پرداخت و لای علف‌ها و سنگ‌های رودخانه شنا می‌کرد. همین که شب می‌شد، از آب بیرون می‌آمد و کنار رودخانه می‌نشست و کلاغ برایش غذاهای خوشمزه می‌برد. چندی نگذشت که موالیاکای لاغر به یاری کلاغ جادو دوباره سر حال شد و زیبایی صورتش برگشت.
یک روز خواهر ناتنی موالیاکا و چند تا از دخترهای دهکده برای آوردن آب به کنار رودخانه آمدند. موالیاکا در گودترین جای رودخانه پنهان شده بود و مواظب آنها بود. دخترها سطل‌های‌شان را پر کردند و روی سرشان گذاشتند و به راه افتادند، ولی خواهر موالیاکا هر چه زور زد نتوانست سطل را بلند کند. گریه‌اش گرفت و به دوستانش گفت: «به من کمک کنید.»
دخترها خندیدند و به طرف دهکده رفتند و او را با سطل سنگینش تنها گذاشتند. دخترک بیچاره روی زمین نشست و زار زار گریه کرد، موالیاکا طاقت نیاورد، از آب بیرون آمد و به خواهر ناتنی‌اش گفت: «گریه نکن، من کمکت می‌کنم.»
دخترک از ترس جیغ کشید، چون فکر کرد روح موالیاکا است که با او حرف می‌زند. موالیاکا همه چیز را برایش تعریف کرد. بعد سطل را روی سر خواهرش گذاشت و از او قول گرفت که این موضوع را برای هیچ کس نگوید.
روز بعد دخترها باز خواهر را با سطل آب تنها گذاشتند. این بار هم موالیاکا از آب بیرون آمد و سطل را روی سر خواهرش گذاشت. او هم زود اشک‌هایش را پاک کرد و به دهکده برگشت. دخترهای دیگر چون می‌دانستند که او به تنهایی نمی‌تواند سطل را روی سرش بگذارد، تعجب کردند و از او پرسیدند: «راستش را بگو، کی کمکت کرد؟»
ناخواهری نگفت. دخترها قرار گذاشتند در گوشه‌ای پنهان شوند تا بفهمند که چه کسی به او کمک می‌کند.
روز بعد، دخترها بعد از اینکه سطل‌های‌شان را پر کردند، پشت بوته‌ها و درخت‌ها پنهان شدند.
چند لحظه که گذشت، نفس در سینه‌های‌شان حبس شد؛ چون دیدند که موالیاکا از آب بیرون آمد و سطل را روی سرناخواهری‌اش گذاشت. آنها با شتاب به خانه‌ی موالیاکا رفتند و هر چه را دیده بودند، به پدر و نامادری او گفتند. نامادری عصبانی شد و فریاد زد: «چرا دروغ می‌گویید؟» اما پدر گفت: «من به کنار رودخانه می‌روم تا ببینم اینها راست می‌گویند یا نه.»
فردا صبح پدر خودش را به کنار رودخانه رساند و در گوشه‌ای پنهان شد. او آرزو می‌کرد که حرف بچه‌ها راست باشد. در همین فکر بود که یک دفعه موالیاکا با نشاط‌تر از قبل، با لباس خیلی قشنگی از آب بیرون آمد. همین که چشم پدر به دختر افتاد، از پشت درخت بیرون پرید و موالیاکا را در آغوش گرفت و پرسید: «موالیاکا، تو واقعاً زنده‌ای؟ پس چرا تا حالا به دهکده نیامده‌ای و خودت را به من نشان نداده‌ای؟ مگر نمی‌دانستی که من غصه می‌خورم؟»
در همین موقع، کلاغ جادو رسید و همه چیز را برای پدر موالیاکا تعریف کرد.
وقتی پدر موالیاکا فهمید همسرش دختر بیچاره را کشته، عصبانی شد و گفت: «می‌دانم با او چه کار کنم.»
بعد موالیاکار را برداشت و با شتاب به دهکده برگشت. زن بابا و دخترش از دهکده رفته بودند. پس از آن موالیاکا و پدرش سال‌های سال با خوشی زندگی کردند. موالیاکا مرتب به کلاغ جادو سر می‌زد و برایش ذرت و خوراک‌های لذیذ می‌برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط