نویسنده: محمد رضا شمس
«حاتم» مردی ثروتمند و مهربان بود، اما سلطان مالایا از دست او عصبانی بود. دوستان حاتم حاضر بودند با جان و دل به حاتم کمک کنند تا با سلطان بجنگد، اما حاتم قبول نمیکرد. او میگفت: «من بیگناهم و تا وقتی سلطان این موضوع را نفهمد در گوشهای پنهان میشوم.»
حاتم خود را مخفی کرد. کسی نمیدانست که او کجا پنهان شده است. به دستور سلطان، جارچیها در شهر جار زدند که هر کس حاتم را پیدا کند، پانصد سکهی طلا پاداش خواهد گرفت.
چند روز گذشت، اما کسی حاتم را پیدا نکرد.
ابراهیم مرد فقیری بود که در یک کلبهی کوچک در جنگل زندگی میکرد. او صبح تا شب کار میکرد و از این بابت خوشحال بود. اما همسرش ناراحت بود و میگفت: «این کلبه خیلی کوچک است. لباسهای ما خوب نیستند. باغ ما پر از سنگ است و چیزی در آن رشد نمیکند.»
روزی ابراهیم و زنش در جنگل گردش میکردند. آنها به تپهی کوچکی رسیدند و از آن بالا رفتند. همسر ابراهیم گفت: «من خیلی ناراحتم. بچههای ما غذای خوب و مقوی برای خوردن ندارند. کلبهی ما کوچک است. کاش میدانستیم حاتم کجا پنهان شده. آن وقت به سلطان خبر میدادیم و پانصد سکهی طلا را میگرفتیم و با آن زمینی میخریدیم و توی آن گندم میکاشتیم.»
ابراهیم گفت: «این حرف را نزن. من اگر جایش را هم میدانستم، این کار را نمیکردم.»
حاتم که در غاری در همان نزدیکی پنهان شده بود حرفهای آنها را شنید و با خود گفت: «زن بیچاره! پانصد سکهی طلا او را خوشحال میکند.»
حاتم از غار بیرون آمد و گفت: «ابراهیم، من حاتم هستم. مرا پیش سلطان ببر و سکهها را بگیر.»
ابراهیم گفت: «نه، نه، سلطان تو را میکشد. تو مرد خوبی هستی و من دلم نمیخواهد کشته شوی.»
در همین موقع سه مرد که از آنجا میگذشتند. حاتم را دیدند. اولی که اسمش عبدول بود، گفت: «من حاتم را پیدا کردم و جایزه به من میرسد.»
دومی که رحمت نام داشت گفت: «نخیر، من او را پیدا کردم و جایزه به من میرسد.»
سومی که اسمش کاظم بود، گفت: «این حرفها کدام است؟ این من بودم که او را پیدا کردم و جایزه به من میرسد.»
سه مرد حاتم را دستگیر کردند و پیش سلطان بردند. ابراهیم و زنش هم همراه آنها رفتند. آنها میخواستند به حاتم کمک کنند، اما نمیدانستند چه باید بکنند.
سلطان پرسید: «حاتم کدام یک از این مردها تو را پیدا کرد؟»
حاتم گفت: «هیچ کدام، جناب سلطان. این زن و مرد بودند که مرا پیدا کردند و جایزه به آنها میرسد.»
سلطان از ابراهیم پرسید: «تو او را پیدا کردی؟»
ابراهیم گفت: «نه قربان!»
سلطان پرسید: «پس چه کسی او را پیدا کرده است؟»
ابراهیم گفت: «هیچ کس. او صدای همسر مرا شنید که میگفت ما خیلی فقیریم و پولی نداریم. بعد از جایی که پنهان شده بود، بیرون آمد و به ما گفت مرا پیش سلطان ببرید و پانصد سکهی طلا را بگیرید.»
سلطان به حاتم نگاه کرد و گفت: «فکر نکردی با اینکار کشته میشوی؟»
حاتم گفت: «من پیر هستم و دیگر زیاد عمر نخواهم کرد، در حالی که آنها زن و شوهر جوانی هستند و ممکن است سالهای خوبی را پیش رو داشته باشند.»
سلطان، این حرفها را که شنید فهمید حاتم، مرد نیکوکاری است. او به حاتم گفت: «بیا کنار من بنشین. تو با این کار کمک بزرگی به من کردی و به من یاد دادی که فقط به فکر خودم نباشم و به دیگران هم فکر کنم.»
بعد به خدمتکارانش دستور داد پانصد سکهی طلا به ابراهیم بدهند و آن سه مرد را شلاق بزنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
حاتم خود را مخفی کرد. کسی نمیدانست که او کجا پنهان شده است. به دستور سلطان، جارچیها در شهر جار زدند که هر کس حاتم را پیدا کند، پانصد سکهی طلا پاداش خواهد گرفت.
چند روز گذشت، اما کسی حاتم را پیدا نکرد.
ابراهیم مرد فقیری بود که در یک کلبهی کوچک در جنگل زندگی میکرد. او صبح تا شب کار میکرد و از این بابت خوشحال بود. اما همسرش ناراحت بود و میگفت: «این کلبه خیلی کوچک است. لباسهای ما خوب نیستند. باغ ما پر از سنگ است و چیزی در آن رشد نمیکند.»
روزی ابراهیم و زنش در جنگل گردش میکردند. آنها به تپهی کوچکی رسیدند و از آن بالا رفتند. همسر ابراهیم گفت: «من خیلی ناراحتم. بچههای ما غذای خوب و مقوی برای خوردن ندارند. کلبهی ما کوچک است. کاش میدانستیم حاتم کجا پنهان شده. آن وقت به سلطان خبر میدادیم و پانصد سکهی طلا را میگرفتیم و با آن زمینی میخریدیم و توی آن گندم میکاشتیم.»
ابراهیم گفت: «این حرف را نزن. من اگر جایش را هم میدانستم، این کار را نمیکردم.»
حاتم که در غاری در همان نزدیکی پنهان شده بود حرفهای آنها را شنید و با خود گفت: «زن بیچاره! پانصد سکهی طلا او را خوشحال میکند.»
حاتم از غار بیرون آمد و گفت: «ابراهیم، من حاتم هستم. مرا پیش سلطان ببر و سکهها را بگیر.»
ابراهیم گفت: «نه، نه، سلطان تو را میکشد. تو مرد خوبی هستی و من دلم نمیخواهد کشته شوی.»
در همین موقع سه مرد که از آنجا میگذشتند. حاتم را دیدند. اولی که اسمش عبدول بود، گفت: «من حاتم را پیدا کردم و جایزه به من میرسد.»
دومی که رحمت نام داشت گفت: «نخیر، من او را پیدا کردم و جایزه به من میرسد.»
سومی که اسمش کاظم بود، گفت: «این حرفها کدام است؟ این من بودم که او را پیدا کردم و جایزه به من میرسد.»
سه مرد حاتم را دستگیر کردند و پیش سلطان بردند. ابراهیم و زنش هم همراه آنها رفتند. آنها میخواستند به حاتم کمک کنند، اما نمیدانستند چه باید بکنند.
سلطان پرسید: «حاتم کدام یک از این مردها تو را پیدا کرد؟»
حاتم گفت: «هیچ کدام، جناب سلطان. این زن و مرد بودند که مرا پیدا کردند و جایزه به آنها میرسد.»
سلطان از ابراهیم پرسید: «تو او را پیدا کردی؟»
ابراهیم گفت: «نه قربان!»
سلطان پرسید: «پس چه کسی او را پیدا کرده است؟»
ابراهیم گفت: «هیچ کس. او صدای همسر مرا شنید که میگفت ما خیلی فقیریم و پولی نداریم. بعد از جایی که پنهان شده بود، بیرون آمد و به ما گفت مرا پیش سلطان ببرید و پانصد سکهی طلا را بگیرید.»
سلطان به حاتم نگاه کرد و گفت: «فکر نکردی با اینکار کشته میشوی؟»
حاتم گفت: «من پیر هستم و دیگر زیاد عمر نخواهم کرد، در حالی که آنها زن و شوهر جوانی هستند و ممکن است سالهای خوبی را پیش رو داشته باشند.»
سلطان، این حرفها را که شنید فهمید حاتم، مرد نیکوکاری است. او به حاتم گفت: «بیا کنار من بنشین. تو با این کار کمک بزرگی به من کردی و به من یاد دادی که فقط به فکر خودم نباشم و به دیگران هم فکر کنم.»
بعد به خدمتکارانش دستور داد پانصد سکهی طلا به ابراهیم بدهند و آن سه مرد را شلاق بزنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول