گلیم‌باف

قاضی عادی در کشور مصر زندگی می‌کرد که جز از روی عدالت حکم نمی‌کرد. او در مجازات گناهکارانی که هنری داشتند، تخفیف می‌داد؛ حتی اگر گناه آنها قتل بود، از سر تقصیرشان می‌گذشت.
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گلیم‌باف
 گلیم‌باف

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
قاضی عادی در کشور مصر زندگی می‌کرد که جز از روی عدالت حکم نمی‌کرد. او در مجازات گناهکارانی که هنری داشتند، تخفیف می‌داد؛ حتی اگر گناه آنها قتل بود، از سر تقصیرشان می‌گذشت.
روزی دو مرد برای شکایت پیش او آمدند. یکی از آن‌ها هنرمند و دیگری بی‌هنر بود. مرد بی‌هنر، بی‌گناه بود و مرد هنرمند، گناهکار. قاضی مرد بی‌گناه را به شرطی آزاد کرد که هنری بیاموزد.
دوستانش با تعجب از او رپسیدند: «چرا این کار را کردی؟»
قاضی جواب داد: «داستانش طولانی است.»
دوستانش گفتند: «برای‌مان تعریف کن، ما دوست داریم آن را بشنویم.»
قاضی گفت: «وقتی نوجوان بودم، روزی پدرم مرا خواست و گفت: برای آینده‌ات چه فکری کرده‌ای؟»
گفتم دوست دارم نصف روز را تفریح و بازی کنم و نصف دیگر را گلیم بافی یاد بگیرم.
پدرم قبول کرد و من را پیش استاد گلیم‌باف فرستاد. بعد از مدتی، من در این هنر استاد شدم. روزی، با چند تا از دوستانم به مغازه‌ی طباخی رفتیم تا غذایی بخوریم. شاگرد مغازه، ما را به اتاقی برد که پشت مغازه بود. اتاق دنج و تمیزی بود. ناگهان زمین زیر پای ما خالی شد و ما در چاه عمیقی افتادیم. هر کاری کردیم، نتوانستیم از آنجا بیرون بیاییم. کمی بعد، شاگرد مغازه به بالای چاه آمد و گفت: «فردا شما را به کشور همسایه می‌بریم و به عنوان برده می‌فروشیم.»
ناگهان فکری به خاطرم رسید و بدون آنکه خودم را ببازم، گفتم: «می‌خواهم با اربابت معامله‌ای بکنم. مطمئنم که ضرر نمی‌کند.» شاگرد مغازه رفت و با اربابش بازگشت. صاحب مغازه پرسید: «چه کارم داشتی؟» گفتم: «اگر ما را نفروشید، کاری می‌کنیم که روزی ده دینار نصیب‌تان بشود.» گفت: «ده دینار؟ فکر بدی نیست. فکر نمی‌کنم شما را بیشتر از پنج دینار از من بخرند. خب، حالا چه جوری می‌خواهید این پول را به من بدهید؟» گفتم: «اگر وسایل گلیم‌بافی در اختیار ما بگذاری، روزی یک گلیم برایت می‌بافیم که با فروش آن، ده دینار گیرت خواهد آمد.»
طباخ پذیرفت و وسایل گلیم‌بافی را برای‌مان آورد. هر روز هم چند قرص نان و کمی آب در اختیارمان می‌گذاشت. من به دوستانم، بافتن گلیم را یاد دادم. ما روز و شب کار می‌کردیم تا هر روز یک گلیم زیبا تحویل طباخ بدهیم و بردگی خود را عقب بیندازیم.
کم کم از آن زندان و تاریکی و اسارت، خسته و درمانده شدیم. فکری به ذهنم رسید. در حاشیه‌ی گلیمی که می‌بافتیم، به زبان عربی این جمله را بافتیم: سه جوان هستیم که اسیر طباخ شده‌ایم.
گلیم را به دست شاگرد طباخ دادیم و امیدوار بودیم که راهی برای نجات خود پیدا کرده باشیم. چند روز کار ما همین بود و هر روز در حاشیه‌ی گلیم‌ها، همین جمله را می‌بافتیم.
روزی یکی از دوستان پدرم، یکی از همین گلیم‌ها را خرید و به پدرم هدیه داد. پدرم که به خاطر گم شدن من، دل و دماغ نداشت گلیم را، بی‌آنکه به نوشته‌ی حاشیه‌اش توجه کند، در یکی از اتاق‌ها پهن کرد.
یک هفته بعد، پدرم به طور اتفاقی چشمش به آن نوشته افتاد. چون خواندن نمی‌دانست، از دوستش پرسید: «این نوشته چیست؟» دوست پدرم با تعجب آن را برای پدرم خواند. پدرم با کمک سربازان به دکان طبخی حمله کرد. مرد طباخ دستگیر شد و ما از سیاهچالی که در آن زندانی بودیم، آزاد شدیم.
بله، هنر گلیم‌‌بافی باعث نجات من و دوستانم شد. از آن روز هنرمندان در چشم من ارزش زیادی پیدا کردند.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط