نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی بود، سه پسر داشت. اسم پسر کوچک «امیل» بود. یک روز پسرها رفتند شکار. غروب که برگشتند، امیل همراهشان نبود.
امیل که دنبال یک روباه کرده بود یک دفعه خودش را تک و تنها وسط جنگل دید. ترسید و با عجله برگشت. اما هر چه گشت، راه پیدا نکرد. هوا کم کم تاریک میشد که به کلبهای رسید. در کلبه باز بود. امیل وارد شد. در میان اتاق میز بزرگی بود که روی آن انواع و اقسام خوارکیها چیده شده بودند.
امیل که خیلی گرسنه بود پشت میز نشست و مشغول خوردن شد. یک دفعه، در صدایی کرد و پیرمردی وارد شد. پیرمرد که جادوگر بدجنسی بود تا امیل را دید، فریاد زد: «تو توی خانهی من چی کار میکنی؟»
امیل گفت: «در جنگل گم شدهام و جایی را ندارم بروم و حاضرم در عوض جا و غذا برای کار کنم.»
جادوگر فکر کرد و گفت: «به شرطی قبول میکنم که اجاق خانهام را همیشه روشن نگه داری.»
عمر جادوگر به آتش اجاق بستگی داشت و اگر آتش خاموش میشد. جادوگر میمرد.
جادوگر یک اسب سیاه هم داشت که امیل خیلی به آن میرسید. یک روز که امیل برای اسب کاه و یونجه برده بود، اسب به صدا در آمد و گفت: «باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنی. چون این پیرمرد جادوگر است و به زودی تو را خواهد کشت.»
امیل پرسید: «چه جوری؟ چه کار باید بکنم؟»
اسب گفت: «توی کمد یک آینه و شانه و شلاق هست، آنها را بردار و هیزم زیادی توی اجاق بریز و به اینجا بیا.»
امیل هر کاری که اسب سیاه گفته بود، انجام داد. بعد سوار اسب شد و چهار نعل از آنجا دور شد.
وقتی جادوگر به کلبه برگشت و فهمید امیل فرار کرده، عصبانی شد و فریاد زد: «تمام این کارها زیر سر آن اسب بدجنس است. میدانم چه بلایی به سرش بیاورم.»
آن وقت اسب زردرنگش را که مثل باد میدوید صدا کرد. اسب در یک چشم به هم زدن، حاضر شد. جادوگر سوار اسب شد و به دنبال امیل تاخت. امیل و اسب در راه بودند که اسب گفت: «برگرد ببین کی دارد میآید.»
امیل برگشت و گفت: «جادوگر!»
اسب گفت: «آینه را بینداز!»
امیل آینه را انداخت. آینه یک کوه بلور شد و جادوگر و اسبش به سختی از آن بالا رفتند و پایین آمدند. امیل پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «کاری بکن، جادوگر خیلی به ما نزدیک شده است.»
اسب گفت: «شانه را بینداز!»
امیل شاه را انداخت. شانه یک خارستان شد و پای اسب را خونین و مالین کرد. جادوگر از اسب پیاده شد و پای اسب را بست. همین فرصت بسیار خوبی بود تا امیل و اسب سیاه از او دور شوند. کمی که رفتند، دوباره صدای پای اسب جادوگر را شنیدند. جادوگر به سرعت به آنها نزدیک میشد. امیل این بار شلاق را به زمین انداخت. جاده از وسط به دو نیم شد و در وسط آن رودخانهی بزرگ و خروشانی جاری شد.
جادوگر اسبش به آب زدند و آب آنها را با خود برد.
امیل سوار بر اسب با وفای خود رفت و رفت تا به شهری رسیدند. اسب به امیل گفت: «یک شکمبهی گوسفند بخر و روی سرت را بکش تا کسی تو را نشناسد. بعد پیش پادشاه برو و از او بخواه کاری به تو بدهد.»
امیل شکمبهای خرید و روی سرش کشید. بعد پیش پادشاه رفت و از او کار خواست. پادشاه او را شاگرد باغبان کرد.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت. امیل هر روز وقتی کارش تمام میشد، پیش اسبش میرفت و با او حرف میزد. یک روز اسب به امیل گفت: «فردا قرار است جشن بزرگی بر پا شود و دخترهای پادشاه از بین صدها شاهزادهای که به این شهر میآیند، شوهرهای خود را انتخاب میکنند. رسم بر این است که هر کدام از آنها یک سیب نقرهای را به هوا پرتاب میکند. سیب جلوی پای هر کس بیفتد، شوهر آن دختر خواهد شد.»
بعد ادامه داد: «تو هم باید در باغ باشی، چون سیب دختر کوچک پادشاه جلوی پای تو خواهد افتاد و تو داماد پادشاه خواهی شد.»
پسر جوان وقتی این خبر را شنید، خوشحال شد، چون چند بار دختر پادشاه را دیده بود و از او خوشش میآمد. دختر پادشاه هم از او خوشش آمده بود.
فردای آن روز، امیل صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. وسایل باغبانیاش را برداشت و به باغ رفت و مشغول کار شد.
ساعتی بعد جشن شروع شد و خوارستگارها یکی یکی از راه رسیدند.
دخترهای پادشاه سیبهای خود را به آسمان پرتاب کردند. سیب دخترهای بزرگ، جلوی پای دو شاهزاده افتاد و مال دختر کوچک، جلوی پای امیل.
پادشاه به ناچار دخترش را به امیل داد. اما آنها را به قصر راه نداد و گفت حالا که دخترش پسر باغبان را انتخاب کرده، جایش در قصر نیست و باید به اتاق انتهای باغ برود.
مدتی از این ماجرا گذشت. امیل و دختر پادشاه به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردند تا اینکه پادشاه کشور همسایه با لشکری بزرگ به آنجا حمله کرد.
امیل پیش پادشاه رفت و اجازه خواست به جنگ برود. اما پادشاه و دامادهایش او را مسخره کردند و گفتند بهتر است به همان کار باغبانی بپردازد.
فردای آن روز پادشاه و دامادهایش به میدان جنگ رفتند و امیل را با خودشان نبردند. امیل پیش اسب سیاه رفت و از او کمک خواست. اسب گفت: «از این گوش من وارد شو و از آن یکی بیرون بیا.»
امیل این کار را کرد. وقتی از گوش دیگر اسب بیرون آمد، زره به تن داشت و شمشیر به کمر و نقاب به چهره. آن وقت چهار نعل خودش را به میدان جنگ رساند. پادشاه و دامادهایش شکست سختی خورده بودند و در حال عقبنشینی بودند. اسب به امیل گفت: «حالا نوبت قدرتنمایی توست. شمشیرت را بیرون بکش و به میان سپاهیان دشمن برو و آنها را تار و مار کن!»
امیل که جوان شجاع و بیباکی بود شمشیر خود را بیرون کشید و یک تنه به لشکر دشمن زد.
او شمشیرش را دور سرش میچرخاند و به سربازان دشمن حمله میکرد و آنها را از هر طرف به زمین میانداخت. ناگهان شمشیر یکی از سربازها برگردن اسب سیاه خورد و آن را زخمی کرد.
امیل که اسبش را بسیار دوست داشت با شدت بیشتری به دشمن حمله کرد و آنها را تار و مار کرد. دشمن از ترس پا به فرار گذاشت.
پس از آنکه دشمنان فرار کردند، امیل از اسب پیاده شد و خواست زخم حیوان را ببندد، ولی اسب گفت: «نه، زخم مرا نبند. بگذار خون سیاه من خارج شود. آن وقت خواهی دید چه اتفاقی میافتد.»
پادشاه و یارانش هم آمدند و دور امیل حلقه زدند و از او خواستند نقاب از چهره بردارد. اما امیل این کار را نکرد و منتظر ماند تا ببیند چه بلایی بر سر اسب میآید.
اسب روزی زمین افتاد و پس از آنکه مقداری خون سیاه از پایش خارج شد، یک دفعه به شکل جوان سیاه مویی در آمد.
پادشاه به طرف جوان دوید و او را در آغوش کشید و فریاد زد: «خدایا، چه میبینم؟ این پسر عزیز من است. همان پسری که وقتی دوازده سالش بود، گم شد و من دیگر نتوانستم او را پیدا کنم.»
جوان، پادشاه او را بوسید و گفت: «بله پدر، من پسر شما هستم. من به دست جادوگر بد جنسی اسیر شدم و چون دستوراتش را انجام ندادم، مرا به صورت اسب سیاه در آورد و گفت فقط در صورتی طلسم باطل میشود که در راه نجات کشورم زخمی بشوم.»
بعد رو به امیل کرد و گفت: «خب حالا تو باید نقاب از چهرهات برداری تا همه بدانند چه کسی آنها را در جنگ یاری کرده است.»
امیل نقاب از چهره برداشت و پادشاه و دامادهایش از دیدن او تعجب کردند. آنها از امیل به خاطر کارهایی که کرده بودند، عذرخواهی کردند.
بعد، همه به قصر بازگشتند و جشن گرفتند. پس از جشن، امیل از پادشاه خواست اجازه بدهد پیش پدر و برادرهایش برگردد.
پادشاه اجازه داد و امیل، همسرش را به شهر و دیار خود برد و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
امیل که دنبال یک روباه کرده بود یک دفعه خودش را تک و تنها وسط جنگل دید. ترسید و با عجله برگشت. اما هر چه گشت، راه پیدا نکرد. هوا کم کم تاریک میشد که به کلبهای رسید. در کلبه باز بود. امیل وارد شد. در میان اتاق میز بزرگی بود که روی آن انواع و اقسام خوارکیها چیده شده بودند.
امیل که خیلی گرسنه بود پشت میز نشست و مشغول خوردن شد. یک دفعه، در صدایی کرد و پیرمردی وارد شد. پیرمرد که جادوگر بدجنسی بود تا امیل را دید، فریاد زد: «تو توی خانهی من چی کار میکنی؟»
امیل گفت: «در جنگل گم شدهام و جایی را ندارم بروم و حاضرم در عوض جا و غذا برای کار کنم.»
جادوگر فکر کرد و گفت: «به شرطی قبول میکنم که اجاق خانهام را همیشه روشن نگه داری.»
عمر جادوگر به آتش اجاق بستگی داشت و اگر آتش خاموش میشد. جادوگر میمرد.
جادوگر یک اسب سیاه هم داشت که امیل خیلی به آن میرسید. یک روز که امیل برای اسب کاه و یونجه برده بود، اسب به صدا در آمد و گفت: «باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنی. چون این پیرمرد جادوگر است و به زودی تو را خواهد کشت.»
امیل پرسید: «چه جوری؟ چه کار باید بکنم؟»
اسب گفت: «توی کمد یک آینه و شانه و شلاق هست، آنها را بردار و هیزم زیادی توی اجاق بریز و به اینجا بیا.»
امیل هر کاری که اسب سیاه گفته بود، انجام داد. بعد سوار اسب شد و چهار نعل از آنجا دور شد.
وقتی جادوگر به کلبه برگشت و فهمید امیل فرار کرده، عصبانی شد و فریاد زد: «تمام این کارها زیر سر آن اسب بدجنس است. میدانم چه بلایی به سرش بیاورم.»
آن وقت اسب زردرنگش را که مثل باد میدوید صدا کرد. اسب در یک چشم به هم زدن، حاضر شد. جادوگر سوار اسب شد و به دنبال امیل تاخت. امیل و اسب در راه بودند که اسب گفت: «برگرد ببین کی دارد میآید.»
امیل برگشت و گفت: «جادوگر!»
اسب گفت: «آینه را بینداز!»
امیل آینه را انداخت. آینه یک کوه بلور شد و جادوگر و اسبش به سختی از آن بالا رفتند و پایین آمدند. امیل پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «کاری بکن، جادوگر خیلی به ما نزدیک شده است.»
اسب گفت: «شانه را بینداز!»
امیل شاه را انداخت. شانه یک خارستان شد و پای اسب را خونین و مالین کرد. جادوگر از اسب پیاده شد و پای اسب را بست. همین فرصت بسیار خوبی بود تا امیل و اسب سیاه از او دور شوند. کمی که رفتند، دوباره صدای پای اسب جادوگر را شنیدند. جادوگر به سرعت به آنها نزدیک میشد. امیل این بار شلاق را به زمین انداخت. جاده از وسط به دو نیم شد و در وسط آن رودخانهی بزرگ و خروشانی جاری شد.
جادوگر اسبش به آب زدند و آب آنها را با خود برد.
امیل سوار بر اسب با وفای خود رفت و رفت تا به شهری رسیدند. اسب به امیل گفت: «یک شکمبهی گوسفند بخر و روی سرت را بکش تا کسی تو را نشناسد. بعد پیش پادشاه برو و از او بخواه کاری به تو بدهد.»
امیل شکمبهای خرید و روی سرش کشید. بعد پیش پادشاه رفت و از او کار خواست. پادشاه او را شاگرد باغبان کرد.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت. امیل هر روز وقتی کارش تمام میشد، پیش اسبش میرفت و با او حرف میزد. یک روز اسب به امیل گفت: «فردا قرار است جشن بزرگی بر پا شود و دخترهای پادشاه از بین صدها شاهزادهای که به این شهر میآیند، شوهرهای خود را انتخاب میکنند. رسم بر این است که هر کدام از آنها یک سیب نقرهای را به هوا پرتاب میکند. سیب جلوی پای هر کس بیفتد، شوهر آن دختر خواهد شد.»
بعد ادامه داد: «تو هم باید در باغ باشی، چون سیب دختر کوچک پادشاه جلوی پای تو خواهد افتاد و تو داماد پادشاه خواهی شد.»
پسر جوان وقتی این خبر را شنید، خوشحال شد، چون چند بار دختر پادشاه را دیده بود و از او خوشش میآمد. دختر پادشاه هم از او خوشش آمده بود.
فردای آن روز، امیل صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. وسایل باغبانیاش را برداشت و به باغ رفت و مشغول کار شد.
ساعتی بعد جشن شروع شد و خوارستگارها یکی یکی از راه رسیدند.
دخترهای پادشاه سیبهای خود را به آسمان پرتاب کردند. سیب دخترهای بزرگ، جلوی پای دو شاهزاده افتاد و مال دختر کوچک، جلوی پای امیل.
پادشاه به ناچار دخترش را به امیل داد. اما آنها را به قصر راه نداد و گفت حالا که دخترش پسر باغبان را انتخاب کرده، جایش در قصر نیست و باید به اتاق انتهای باغ برود.
مدتی از این ماجرا گذشت. امیل و دختر پادشاه به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردند تا اینکه پادشاه کشور همسایه با لشکری بزرگ به آنجا حمله کرد.
امیل پیش پادشاه رفت و اجازه خواست به جنگ برود. اما پادشاه و دامادهایش او را مسخره کردند و گفتند بهتر است به همان کار باغبانی بپردازد.
فردای آن روز پادشاه و دامادهایش به میدان جنگ رفتند و امیل را با خودشان نبردند. امیل پیش اسب سیاه رفت و از او کمک خواست. اسب گفت: «از این گوش من وارد شو و از آن یکی بیرون بیا.»
امیل این کار را کرد. وقتی از گوش دیگر اسب بیرون آمد، زره به تن داشت و شمشیر به کمر و نقاب به چهره. آن وقت چهار نعل خودش را به میدان جنگ رساند. پادشاه و دامادهایش شکست سختی خورده بودند و در حال عقبنشینی بودند. اسب به امیل گفت: «حالا نوبت قدرتنمایی توست. شمشیرت را بیرون بکش و به میان سپاهیان دشمن برو و آنها را تار و مار کن!»
امیل که جوان شجاع و بیباکی بود شمشیر خود را بیرون کشید و یک تنه به لشکر دشمن زد.
او شمشیرش را دور سرش میچرخاند و به سربازان دشمن حمله میکرد و آنها را از هر طرف به زمین میانداخت. ناگهان شمشیر یکی از سربازها برگردن اسب سیاه خورد و آن را زخمی کرد.
امیل که اسبش را بسیار دوست داشت با شدت بیشتری به دشمن حمله کرد و آنها را تار و مار کرد. دشمن از ترس پا به فرار گذاشت.
پس از آنکه دشمنان فرار کردند، امیل از اسب پیاده شد و خواست زخم حیوان را ببندد، ولی اسب گفت: «نه، زخم مرا نبند. بگذار خون سیاه من خارج شود. آن وقت خواهی دید چه اتفاقی میافتد.»
پادشاه و یارانش هم آمدند و دور امیل حلقه زدند و از او خواستند نقاب از چهره بردارد. اما امیل این کار را نکرد و منتظر ماند تا ببیند چه بلایی بر سر اسب میآید.
اسب روزی زمین افتاد و پس از آنکه مقداری خون سیاه از پایش خارج شد، یک دفعه به شکل جوان سیاه مویی در آمد.
پادشاه به طرف جوان دوید و او را در آغوش کشید و فریاد زد: «خدایا، چه میبینم؟ این پسر عزیز من است. همان پسری که وقتی دوازده سالش بود، گم شد و من دیگر نتوانستم او را پیدا کنم.»
جوان، پادشاه او را بوسید و گفت: «بله پدر، من پسر شما هستم. من به دست جادوگر بد جنسی اسیر شدم و چون دستوراتش را انجام ندادم، مرا به صورت اسب سیاه در آورد و گفت فقط در صورتی طلسم باطل میشود که در راه نجات کشورم زخمی بشوم.»
بعد رو به امیل کرد و گفت: «خب حالا تو باید نقاب از چهرهات برداری تا همه بدانند چه کسی آنها را در جنگ یاری کرده است.»
امیل نقاب از چهره برداشت و پادشاه و دامادهایش از دیدن او تعجب کردند. آنها از امیل به خاطر کارهایی که کرده بودند، عذرخواهی کردند.
بعد، همه به قصر بازگشتند و جشن گرفتند. پس از جشن، امیل از پادشاه خواست اجازه بدهد پیش پدر و برادرهایش برگردد.
پادشاه اجازه داد و امیل، همسرش را به شهر و دیار خود برد و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول