روباه و کلاغ

کلاغی تکه گوشتی به منقار داشت. روباهی او را دید. زیر درخت رفت و گفت: «آه تو چقدر زیبا هستی! چه پرهای براق و سیاهی داری حتماً صدایت هم قشنگ است. می‌شود برایم یک دهن آواز بخوانی؟»
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
روباه و کلاغ
 روباه و کلاغ

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
کلاغی تکه گوشتی به منقار داشت. روباهی او را دید. زیر درخت رفت و گفت: «آه تو چقدر زیبا هستی! چه پرهای براق و سیاهی داری حتماً صدایت هم قشنگ است. می‌شود برایم یک دهن آواز بخوانی؟»
کلاغ که از حرف‌های روباه خیلی خوشش آمده بود تا آمد بگوید چرا نمی‌شود، گوشت از دهانش افتاد. روباه گوشت را قاپید و خورد. بعد به او گفت: «خب، کلاغ‌جان! حالا یکی از جوجه‌هایت را به من بده بخورم.»
کلاغ گفت: «نمی‌دهم. تو هم نمی‌توانی از درخت بالا بیایی.»
روباه گفت: «چرا باید از درخت بالا بیایم؟ با تبرم درخت را قطع می‌کنم. نگاه کن، این هم تبر من است.»
و با دمش به درخت زد.
کلاغ هراسان گفت: «نه، نه، درخت را قطع نکن. فردا بیا، یکی از جوجه‌ها را بهت می‌دهم.» روباه رفت. کلاغ زد زیر گریه. زاغچه، او را دید و پرسید: «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»
کلاغ ماجرا را برای او تعریف کرد. زاغچه گفت: «واقعاً که نادانی، روباه تبری ندارد. او با دمش به درخت ضربه می‌زده است، اگر فردا آمد و گفت می‌خواهم درخت را قطع کنم، بگو قطع کن.»
فردای آن روز روباه دوباره آمد و گفت: «زودباش تا درخت را قطع نکرده‎‌ام، جوجه را پایین بنداز.»
کلاغ گفت: «نمی‌اندازم. قطع کن.»
روباه فهمید که زاغچه به کلاغ کمک کرده است. با خود گفت: «زاغچه‌ی بدجنس، فکر کردی خیلی باهوشی، خدمت تو هم خواهم رسید.»
روباه به زیر درختی که زاغچه لانه داشت رفت و او را صدا کرد. زاغچه بیرون آمد و پرسید: «چه کار داری؟»
روباه جواب داد: «چند تا کک توی سر من وول می‌زنند، آنها را بگیر و مرا از دست آنها نجات بده.»
زاغچه گفت: «نمی‌توانم.»
روباه گفت: «نترس. تا من بخواهم تو را بگیرم، تو پرمی‌زنی و می‌روی، چون خیلی چابک هستی.حالا بیا روی سر من بنشین و کک‌ها را بگیر.»
زاغچه روی سر روباه نشست و کک‌ها را یکی یکی گرفت.
روباه که دید این طوری نمی‌تواند زاغچه را بگیرد، روی سرش معلق زد و گفت: «بیا اینجا، یک کک هم روی بینی‌ام هست. آن را هم بگیر.»
زاغچه روی بینی روباه نشست. اما تا روباه آمد او را بگیرد، تندی پرید و پرواز کرد. چند تا از پرهای او روی سینه‌ی روباه جا ماند و لکه‌ی سفیدی روی سینه‌ی روباه به جا گذاشت. از آن روز تمام روباه‌ها، موهای سفیدی روی سینه‌ی خود دارند.
منبع مقاله: شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط