بلبل سخنگو

پادشاهی بود در مشرق زمین که درختی از جواهر داشت. میوه‌های این درخت همه از طلا بودند. این پادشاه سه پسر داشت که دو تای اول بدجنس بودند و سومی مهربان.
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بلبل سخنگو
 بلبل سخنگو

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
پادشاهی بود در مشرق زمین که درختی از جواهر داشت. میوه‌های این درخت همه از طلا بودند. این پادشاه سه پسر داشت که دو تای اول بدجنس بودند و سومی مهربان.
یک روز یکی از میوه‌ها کم شد. پادشاه پسرهای بزرگ‌تر را فرستاد که در باغ کشیک بدهند و دزد را پیدا کنند. هر دو پسر خواب‌شان برد. نوبت پسر کوچک‌تر شد. پسر کوچک تا نصف شب بیدار ماند، دید از زور خواب نمی‌تواند سر پا بند شود. انگشتش را برید و روی آن نمک زد تا خوابش نبرد. کمی بعد پرنده‌ای از آسمان فرود آمد و روی شاخه‌ی درخت نشست. بدن این پرنده از جواهر بود و نوکش از یاقوت. پسر کوچک فوری تیری به چله‌ی کمان گذاشت و سینه‌ی پرنده را نشانه گرفت. پرنده پرید و تیر از کنارش گذشت و یکی از پرهایش به زمین افتاد.
پادشاه وقتی پر پرنده را دید، هوش از سرش پرید. ارزش آن پر کوچک از تمام خزانه‌اش بیشتر بود. پادشاه به پسرانش گفت: «هر کدام از شما این پرنده را پیدا کند، جانشین من خواهد شد.»
سه پسر پادشاه اسباب سفر فراهم کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند تا به یک دو راهی رسیدند؛ راه اول بی‌خطر بود و راه دوم بی‌بازگشت. او رفت و رفت تا به چشمه‌ی آبی رسید. کنار چشمه، درخت سرو بزرگی سایه انداخته بود، برادر کوچک اسبش را به درخت بست و مقداری نان از خورجین بیرون آورد و در آب چشمه خیس کرد. اما همین که خواست آن را به دهان بگذارد. میمونی گرسنه از راه رسید. برادر کوچک نان را به میمون داد. میمون نان را خورد و از برادر کوچک پرسید: «توی این بیابان برهوت چه کار می‌کنی؟»
برادر کوچک همه چیز را برای میمون تعریف کرد. میمون گفت: «کار سختی در پیش داری.»
بعد او را به دامنه‌ی کوهی برد و گفت: «مرغی که به دنبالش هستی بلبل سخنگوست. من از اینجا تا نزدیک قفس نقب می‌زنم. وقتی کارم تمام شد، تو می‌توانی به راحتی خود را به قفس برسانی و آن را برداری. فقط یادت باشد که به داخل قفس دست نبری و گرنه تمام نقشه‌های‌مان نقش بر آب خواهند شد.»
میمون نقب زد و برادر کوچک خود را به قفس رساند و آن را برداشت. در راه برگشت. هوس کرد نگاهی به داخل قفس بیندازد. اما همین که در قفس را باز کرد، مرغ چنان نغمه‌ای سر داد که بیهوش بر زمین افتاد. وقتی به هوش آمد، گرفتار شده بود.
پادشاه آن کشور که سبیل‌های کلفتی داشت، به او گفت: «به شرطی که این بلبل را به تو می‌دهم که دختر صندوقچه‌نشین را برایم بیاوری.»
دختر صندوقچه‌نشین، دختر پادشاه مغرب ود. برادر کوچک به ناچار قبول کرد و پیش میمون برگشت و ماجرا را برایش تعریف کرد. آنها سوار اسب شدند و به دیار مغرب رفتند. نُه ماه در راه بودند. وقتی به مقصد رسیدند، اسب را در علفزار رها کردند تا بچرد. میمون به کندن نقب پرداخت. پس از نه شب و نه روز، میمون از نقب خارج شد و به برادر کوچک گفت: «من تا زیر ایوان دختر صندوقچه‌نشین نقب زدم. به داخل اتاقش برو. اگر دیدی با چشمان باز توی صندوقچه‌اش خوابیده، او را بردار و بیاور. اما اگر چشم‌هایش بسته بود، به او دست نزن.»
برادر کوچک باز هم حرف‌های میمون را گوش نکرد و وقتی دید چشم‌های دختر صندوقچه‌نشین بسته است. او را کول گرفت و خواست بیاورد که دختر جیغی کشید و نگهبان‌ها را خبر کرد. برادر کوچک را دست بسته پیش پادشاه بردند. پادشاه گفت: «اگر دخترم را می‌خواهی، باید اسب بالدار را برایم بیاوری. این اسب در چنگ جادوگری به نام ارزقی است که در آن طرف رود قلزم زندگی می‌کند.»
برادر کوچک دوباره پیش میمون برگشت و ماجرا را برایش تعریف کرد. میمون بدون اینکه او را سرزنش کند، گفت: «غصه نخور، خدا بزرگ است.»
بعد سوار اسب شدند و راه رودخانه‌ی قلزم را در پیش گرفتند. رفتند و رفتند تا پس از نه ماه به رودخانه رسیدند. رودخانه آن قدر بزرگ بود که ساحل آن دیده نمی‌شد. میمون از زیر رودخانه نقب زد. این کار چهل روز طول کشید. بعد از نقب بیرون آمد و به برادر کوچک گفت: «من تا آخور اسب بالدار نقب زدم. وقتی به آنجا رسیدی، سرت را از سوراخ بیرون می‌آوری و فوری پس می‌کشی. اسب با دیدن تو شیهه خواهد کشید. جادوگر از خواب بیدار می‌شود و به خیال اینکه حیوان بی‌دلیل شیه کشیده، او را کتک می‌زند و باز می‌خوابد. تو دوباره سرت را از سوراخ بیرون می‌آوری و باز پس می‌کشی. این بار هم جادوگر اسب را به شدت کتک خواهد زد. وقتی جادوگر خوابش برد، برای دفعه‌ی سوم سرت را از سوراخ بیرون کن و تا اسب خواست شیه بکشد، این جوال کشمش را به سرش آویزان کن و بگو ای حیوان بینوا، تا کی می‌خواهی زیر دست این جادوگر ظالم زجر بکشی. با من بیا و خودت را خلاص کن. این را بگو و دهنه‌ی اسب را باز کن و سوارش شو و به اینجا بیا.»
برادر کوچک حرف‌های میمون را مو به مو انجام داد و اسب را از طویله بیرون آورد و سوارش شد. حیوان ازجا کنده شد و مثل شاهین به پرواز در آمد. از زیر سم اسب، جرقه‌های زیادی پریدند و به جادوگر خوردند. جادوگر از خواب پرید و اسب را دید که میان ابرها پرواز می‌کند. سراسیمه به روی جارویش پرید و اسب را دنبال کرد. نزدیک بود دم اسب را بگیرد که حیوان چنان لگدی به دهانش زد که دهانش مثل پارچه‌ی پوسیده جر خورد و معلق زنان به رودخانه افتاد و غرق شد.
برادر کوچک پایین آمد و میمون را سوار کرد و راه نه ماهه را نه روزه طی کردند و خود را به مغرب زمین رساندن. در بین راه میمون دید برادر کوچک در فکر است. پرسید: «چیزی شده؟»
برادر کوچک جواب داد: «دلم نمی‌خواهد اسبی را که با این همه زحمت به دست آورده‌ام به پادشاه مغرب زمین بدهم.»
میمون گفت: «غصه نخور، این با من.» بعد چرخی زد و خودش را به شکل اسب بالدار در آورد. برادر کوچک، میمون را که حالا اسب بالدار شده بود به پادشاه داد و دخترش را گرفت.
فردای آن روز، تا پادشاه آمد سوار اسب تازه‌اش شود، اسب غلتی زد و تبدیل به میمون شد و از سوراخ سقف بیرون پرید و رفت. پادشاه خیلی غصه خورد. وزیر او را دلداری داد و گفت: «غصه نخورید، قبله‌ی عالم. همان بهتر که این اسب رفت. چون این اسب جادو بود و ممکن بود زبانم لال، جان‌تان را بگیرد.»
برادر کوچک و دختر صندوقچه‌نشین و میمون سوار اسب شدند و به سمت کشور بلبل سخن‌گو پرواز کردند. در بین راه میمون دید که برادر کوچک در فکر است. پرسید: «چیزی شده؟»
برادر کوچک گفت: «دلم نمی‌خواهد دختری را که با این همه زحمت به دست آورده‌ام به آن پادشاه سبیل کلفت بدهم.»
میمون گفت: «غصه نخور، این با من.» بعد چرخی زد و خودش را به شکل دختر در آورد و با برادر کوچک به دربار رفت.
پادشاه سبیل کلفت، دختر را که دید، خیلی خوشحال شد. بلبل را داد و دختر را گرفت.
برادر کوچک بلبل را برداشت و به غاری که اسب و دختر صندوقچه‌نشین را پنهان کرده بود، برگشت.
شب که شد، پادشاه دستور داد جشن بگیرند و دختر را برای عروسی آماده کنند. ندیمه‌ها به سراغ دختر رفتند. ناگهان دختر چرخی زد و به میمون تبدیل شد و از پنجره‌ی قصر بیرون پرید و فرار کرد. پادشاه وقتی این خبر را شنید، سبیل‌های کلفتش از ترس تکان خوردند. وزیر هم که خیلی ترسیده بود، گفت: «قربان باید سیصد و شصت و پنج هزار بار خدا را شکر کنید که این جادوگر به جان مبارک‌تان آسیبی نرساند.»
میمون خودش را به غار رساند. شب را در غار ماندند و صبح دوباره راه افتادند. رفتند تا به چشمه‌ای رسیدند که برادر کوچک برای اولین بار میمون را دیده بود. در آنجا میمون چرخی زد و به شکل یک پری در آمد و به برادر کوچک گفت: «من دختر شاه پریان هستم و چون تو جوان خوب و مهربانی بودی، به تو کمک کردم.»
بعد آنها را به سرزمین پریان برد. برادر کوچک که دلش می‌خواست از حال برادرانش با خبر شود دختر و اسب بال‌دار و بلبل گویا را به دختر شاه پریان سپرد و از او خداحافظی کرد و به راه افتاد. آن قدر رفت و رفت تا سرانجام به شهری رسید که برادرهایش در آنجا به گدایی مشغول بودند. آنها را به حمام برد و لباس نو تن‌شان کرد. بعد هر سه پیش دختر شاه پریان برگشتند و اسب و دختر و بلبل را گرفتند و رهسپار کشور خود شدند.
در بین راه دو برادر بزرگ‌تر تصمیم گرفتند برادر کوچک را بکشند و اسب و دختر و بلبل را خودشان پیش پدر ببرند.
اسب بالدار فهمید و به برادر کوچک گفت: «برادرهایت می‌خواهند تو را بکشند. امشب مواظب خودت باش.»
برادر کوچک خود را به خواب زد. وقتی برادرانش خوابیدند، از جا برخاست و زنبیل کهنه‌ای را به جای خود گذاشت و در جایی پنهان شد. برادر‌ها آمدند و زنبیل را با رخت‌خواب، به جای برادر کوچک‌شان به رودخانه انداختند.
صبح که شد، برادران بزرگ‌تر دیدند برادر کوچک کنار رودخانه دست و رویش را می‌شوید. خیلی تعجب کردند، اما به روی خودشان نیاوردند و به فکر نقشه‌ی دیگری افتادند.
روز دیگر برادر کوچک دید، برادر وسطی تا گلو زیر شن فرو رفته و برادر بزرگ‌تر هم مشغول کندن چاله‌ی دیگری است. از آن‌ها پرسید: «چه کار می‌کنید؟»
برادر بزرگ‌تر گفت: «شن‌های این رودخانه خاصیت زیادی دارد. هر کس یک ساعت زیر این شن‌ها بخوابد، تمام عمر از درد پا و کمر راحت خواهد شد. من می‌خواستم برای خودم چاله‌ بکنم، اما تو برادر کوچک ما هستی. اول تو برو زیر شن، بعد من برای خودم چاله می‌کنم.»
برادر کوچک زیر شن رفت و فقط سرش بیرون ماند. چند لحظه بعد برادر بزرگ شمشیر را برداشت و با آن ضربه‌ی محکمی به سر برادر کوچک‌تر زد و او غرق در خون از هوش رفت.
برادرها دختر صندوقچه‌نشین و اسب و بلبل را برداشتند و به پیش پدرشان بردند. شاه از دیدن آنها خیلی خوشحال شد. دختر را به حرمسرا فرستاد، اسب را در طویله بست و قفس بلبل را به شاخه‌ی درخت جواهر آویزان کرد.
دختر توی صندوقچه‌اش غمگین دراز کشیده بود و اصلاً بیرون نمی‌آمد. اسب به کسی اجازه نمی‌داد که وارد طویله شود و بلبل هم خاموش و غمگین سرش را توی پرهایش فرو کرده بود و نمی‌خواند.
برادر کوچک پس از سه روز به هوش آمد و هر کاری کرد، نتوانست خود را از زیر شن بیرون بکشد. یک دفعه به یاد دختر شاه پریان افتاد. در یک چشم به هم زدن، سر و کله‌ی دختر پیدا شد و برادر کوچک را از زیر شن‌ها بیرون کشید. بعد او را به کوه قاف برد و در آب حیات شست. برادر کوچک لباس درویش‌ها را پوشید و با هم به قصر پادشاه مشرق زمین رفتند. وقتی به آنجا رسیدند، بلبل آواز خواند. اسب شیهه کشید و دختر صندوقچه‌نشین از صندوق خود بیرون پرید.
پادشاه خوشحال شد و دستور داد یک کیسه‌ی طلا به درویش بدهند.
درویش گفت: «این که کاری ندارد، الان کاری می‌کنم که این مرغ برای‌تان قصه بگوید.» آن وقت دست‌هایش را به هم زد. بلبل شروع کرد به حرف زدن و قصه‌ی زندگی درویش و ناجوانمردی برادرها را برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه حیرت‌زده برخاست و صورت پسرش را بوسید. بعد تاج شاهی را بر سر برادر کوچک گذاشت و گفت: «برادرهایت سزاوار مرگ هستند. هر طور صلاح می‌دانی، با آنها رفتار کن.»
شاه جوان برادرانش را بخشید. بعد دستور داد زندانیان را آزاد کنند و از مردم مالیات نگیرند. درخت جواهر را هم فروخت و خرج آبادانی کشور کرد. وقتی از همه‌ی این کارها فارغ شد، دختر صندوقچه‌نشین را به عقد خود در آورد و سال‌های سال به خوبی و خوشی با او زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط