هاوروشچکای کوچک

دختری بود به نام «هاوروشچکا» که در خانه‌ی ارباب کار می‌کرد. نخ می‌ریسید، پارچه می‌بافت. ظرف می‌شست، غذا می‌پخت و کتک می‌خورد.
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هاوروشچکای کوچک
 هاوروشچکای کوچک

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
دختری بود به نام «هاوروشچکا» که در خانه‌ی ارباب کار می‌کرد. نخ می‌ریسید، پارچه می‌بافت. ظرف می‌شست، غذا می‌پخت و کتک می‌خورد.
خانم خانه سه دختر داشت؛ اسم دختر بزرگ «یک چشم» بود، دختر دوم «دوچشم» نام داشت، و کوچک‌ترین دختر، سه چشم بود. این سه خواهر کاری نداشتند، جز اینکه صبح تا شب کنار در بنشینند و پشت سر این و آن حرف بزنند. اما بیچاره هاوروشچکای کوچک باید خیاطی و نخ‌ریسی و بافندگی می‌کرد و حتی یک کلمه‌ی محبت‌آمیز هم نمی‌شنید. هاوروشچکا بعضی وقت‌ها به مزرعه می‌رفت و دستانش را دور گردن ماده گاوه گل باقالی می‌انداخت و غم و غصه‌اش را به او می‌گفت: «گاو قشنگم، گاو گل باقالی، آن‌ها یا مرا می‌زنند یا سرزنشم می‌کنند. غذای کافی به من نمی‌دهند. حتی اجازه‌ی گریه کردن به من نمی‌دهند. امروز هم چند کیلو الیاف کتان به من داده‌اند تا بریسم، ببافم و طاقه کنم و فردا تحویل بدهم.»
خانم گاوه گفت: «دخترک دوست داشتنی من، تو فقط از یک گوش من وارد و از گوش دیگرم خارج شو تا کاری را که از تو خواسته‌اند، انجام دهم.»
دختر همان‌طور که گاو گفته بود، از یک گوش گاو وارد و از گوش دیگر خارج می‌شد. بعد پارچه‌های آماده و طاقه‌شده را در مقابل خود می‌دید و آنها را به زن ارباب می‌داد. خانم هم نگاهی به او می‌انداخت و پارچه‌ها را در صندوق می‌گذاشت و کار بیشتری به او محول می‌کرد.
روزی زن ارباب یک چشم را صدا زد و گفت: «دختر خوب من، دختر زیبای من، برو مراقب باش و ببین چه کسی در کارها به هاوروشچکا کمک می‌کند.»
یک چشم به دنبال هاوروشچکا به مزرعه رفت. هوا خنک بود. یک چشم روی علف‌ها دراز کشید تا زیر نور خورشید گرم شود. هاوروشچکا زمزمه کرد: «بخواب یک چشم کوچولو، بخواب.» و یک چشم، چشمش را بست و خوابید.
وقتی یک چشم بیدار شد، گاو نخ‌ها را ریسیده و بافته و شسته و طاقه کرده بود.
زن ارباب، روز بعد به دو چشم گفت: «دختر خوب من، دختر زیبای من، برو مراقب باش و ببین چه کسی در کارها به هاوروشچکا کمک می‌کند.»
دو چشم به دنبال هاوروشچکا به جنگل و بعد به مزرعه رفت و فراموش کرد مادرش او را برای چه کاری فرستاده است. روی علف‌ها دراز کشید تا زیر نور خورشید گرم شود. هاوروشچکا زمزمه کرد: «بخواب، دو چشم کوچولو.» دو چشم چشم‌هایش را بست و خوابید.
وقتی دو چشم بیدار شد، گاو نخ‌ها را ریسیده و بافته و شسته و طاقه کرده بود.
زن که به شدت عصبانی شده بود، روز سوم، سه چشم را فرستاد.
سه چشم به دنبال هاوروشچکا به جنگل و بعد به مزرعه رفت. در جنگل مشغول جست‌و خیز و بازی شد و فراموش کرد مادرش او را برای چه کاری فرستاده است. در مزرعه هم روی علف‌ها دراز کشید تا زیر نور خورشید گرم شود. هاوروشچکا زمزمه کرد: «بخواب، سه چشم کوچولو. بخواب.» چشم اول خوابید، چشم دوم هم خوابید، اما چشم سوم بیدار بود و همه چیز را می‌دید.
سه چشم به خانه آمد و آنچه را دیده بود، برای مادرش تعریف کرد. پیرزن خوشحال شد، پیش شوهرش رفت و از او خواست فوری گاو گل باقالی را بکشد.
ارباب، با تعجب گفت: «زن، مگر عقل خود را از دست دادی؟ این گاو هنوز سالم و جوان است.»
اما زن آن قدر اصرار کرد تا بالاخره ارباب موافقت کرد.
هاوروشچکا وقتی فهمید به مزرعه دوید، دست دور گردن گاو انداخت و گفت: «گاو قشنگم، گاو گل باقالی، ارباب می‌خواهد تو را بکشد.»
گاو گفت: «غصه نخور. فقط هر کاری را که می‌گویم انجام بده؛ از گوشتم نخور و استخوان‌های مرا در باغ دفن کن. هر روز به استخوان‌ها آب بده و هرگز مرا فراموش نکن.»
ارباب گاو را کشت. هاوروشچکا هر چه گاو گفته بود، انجام داد.
مدتی بعد، از محل استخوان‌ها درخت سیب عجیبی رویید. درخت سیب‌های گرد و پر آب و خوشمزه می‌داد. شاخه‌های نقره‌ای‌اش می‌رقصیدند و برگ‌های طلایی‌اش آهنگ دلنوازی داشتند. هر کسی از آنجا می‌گذشت، برای تماشا می‌ایستاد و شگفت‌زده می‌شد.
زمان کمی گذشته بود یا زمان زیادی، کسی نمی‌داند. روزی که یک چشم و دو چشم و سه چشم برای گردش به باغ رفته بودند، جوان زیبا و ثروتمندی به آنجا آمد. جوان اسب خود را نگه داشت و به تماشای درخت ایستاد. با دیدن سه دختر لبخندی زد و گفت: «دختران زیبا، هر یک از شما بتواند از بالای این درخت سیبی برایم بکند، من با او ازدواج خواهم کرد.»
سه خواهر به درخت سیب حمله کردند. هر یک سعی می‌کردند زودتر از دیگری به درخت برسد. سیب‌ها از شاخه‌ها آویزان بودند. و به نظر می‌رسید که چیدن آنها راحت باشد، اما وقتی دخترها دست‌شان را برای چیدن آنها بلند کردند، شاخه‌‎ها خود را بالا کشیدند. خواهرها سعی می‌کردند شاخه‌ها را پایین بشکند، اما برگ‌ها مثل آبشاری وحشی جلوی دید آنها را می‌گرفتند. دخترها سعی می‌کردند سیب‌ها را بچینند، اما شاخه‌ها به گیسوان بافته‌ی آنها گیر می‌کردند و گیسوان‌شان را آشفته می‌کردند. دست و پا زدن و تلاش دخترها، فقط باعث شد سر و صورت‌شان زخمی شود.
هاوروشچکا به سمت درخت سیب رفت. ناگهان تمام شاخه‌ها به سمت او خم شدند و سیب‌ها در میان دستان او قرار گرفتند. او سیبی به مرد جوان داد. مرد جوان با هاوروشچکا ازدواج کرد. از آن روز به بعد هاوروشچکا دیگر غم و غصه‌ای نداشت و کنار همسر مهربانش، سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط