نویسنده: محمد رضا شمس
در زمانهای قدیم مردی زندگی میکرد که سه پسر داشت و یک خانه که با فرزندانش در آن زندگی میکرد. هر کدام از این پسرها آرزو داشتند که پس از مرگ پدر صاحب خانه بشوند. اما هر سه به قدری برای پدرشان عزیز بودند که پدر نمیدانست چه کار باید بکند؛ تا اینکه روزی به پسرانش گفت: «به سفر بروید و حرفهای بیاموزید. هر کدام از شما که توانست عجیبترین و شگفتانگیزترین کار را انجام دهد، وارث خانهی پدری من خواهد شد.»
پسرها موافقت کردند. پسر بزرگ دوست داشت آهنگر شود، دومی به آرایشگری علاقه داشت و سومی هم دلش میخواست استاد شمشیرزن شود. آنها پس از آنکه زمان بازگشت به خانه را تعیین کردند، کولهبار خود را برداشتند و هر کدام از یک طرف رفتند. از بخت خوب، هر سهی آنها موفق شدند استاد ماهر و کاردانی بیابند و پیش او مشغول کار شوند.
پسری که آهنگر شده بود، اسبهای پادشاه را نعل میزد و فکر میکرد خانه حتماً به او خواهد رسید. پسری که آرایشگری میکرد سر نجبا و اشراف را میتراشید و مطمئن بود وارث خانهی پدرش خواهد شد. پسر شمشیرزن زخمهای بسیاری بر بدنش وارد میشد، اما خم به ابرو نمیآورد تا مبادا از ارث محروم شود. مدتی گذشت، روز موعود فرا رسید و آنها به خانه برگشتند. اما چون هیچ کدام از آنان نمیدانستند چگونه باید فرصت مناسبی برای نشان دادن مهارتشان پیدا کنند با یکدیگر شروع به مشورت کردند. ناگهان چشمشان به یک خرگوش افتاد که با پرشهای بلند از وسط مزرعه عبور میکرد. آرایشگر با خوشحالی فریاد زد: «آهان! دیگر از این بهتر نمیشود!»
و فوری صابون و کاسهاش را برداشت و مقداری کف آماده کرد. همین که خرگوش به آنها نزدیک شد، پسر خرگوش را گرفت و طوری سبیلهایش را تراشید که نه خراشی به خرگوش وارد شد و نه حتی یک تار موی اضافیتر تراشیده شد. پدر گفت: «خیلی عالی بود! اگر برادرانت نتوانند کار بهتری انجام دهند، خانه مال تو خواهد شد.»
مدتی نگذشته بود که ارابهی بزرگی از راه رسید. اسب تنومندی ارابه را میکشید و چهار نعل میتاخت. ارابهران هم مدام شلاق را به صدا در میآورد تا حیوان تندتر بتازد. نعل بند داد زد: «حالا نوبت من است که هنرم را نشان بدهم.»
و همینطور که اسب در جاده میتاخت، نعلهای قدیمی او را کند و نعلهای تازه به سمهای حیوان کوبید؛ پدر فریاد کشید: «عجب پسر زرنگ و با هوشی هستی! تو هم کارت را به خوبی برادرت انجام دادی و من نمیدانم خانه را به کدام یک از شماها بدهم.»
پسر سوم گفت: «من هنوز هنرم را نشان ندادهام!»
خوشبختانه در همان موقع، باران شروع به باریدن کرد. او هم بلافاصله شمیشرش را کشید و چنان سریع بالای سرش به چرخش در آورد که حتی یک قطره باران روی او نیفتاد. وقتی باران تندتر شد و سرانجام به جایی رسید که مانند سیلابی از آسمان سرازیر شد، پسر شمشیر را تندتر و تندتر بالای سرش چرخاند و خود را چنان خشک نگه داشت، که گویی زیر یک سقف ایستاده بوده است. پدر با دیدن این صحنه، دهانش از تعجب باز مانده و گفت: «تو بزرگترین کار را انجام دادی. خانهی من متعلق به توست.»
دو برادر هم با این تصمیم پدر مخالفتی نکردند، چون همگی به یکدیگر علاقه داشتند، هر سه در خانه ماندند و هر کدام به حرفهی خود مشغول شدند. آنها به قدری زرنگ و با هوش بودند و به اندازهای در هنر خود مهارت داشتند که توانستند پول زیادی به دست بیاورند و زندگی راحتی داشته باشند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پسرها موافقت کردند. پسر بزرگ دوست داشت آهنگر شود، دومی به آرایشگری علاقه داشت و سومی هم دلش میخواست استاد شمشیرزن شود. آنها پس از آنکه زمان بازگشت به خانه را تعیین کردند، کولهبار خود را برداشتند و هر کدام از یک طرف رفتند. از بخت خوب، هر سهی آنها موفق شدند استاد ماهر و کاردانی بیابند و پیش او مشغول کار شوند.
پسری که آهنگر شده بود، اسبهای پادشاه را نعل میزد و فکر میکرد خانه حتماً به او خواهد رسید. پسری که آرایشگری میکرد سر نجبا و اشراف را میتراشید و مطمئن بود وارث خانهی پدرش خواهد شد. پسر شمشیرزن زخمهای بسیاری بر بدنش وارد میشد، اما خم به ابرو نمیآورد تا مبادا از ارث محروم شود. مدتی گذشت، روز موعود فرا رسید و آنها به خانه برگشتند. اما چون هیچ کدام از آنان نمیدانستند چگونه باید فرصت مناسبی برای نشان دادن مهارتشان پیدا کنند با یکدیگر شروع به مشورت کردند. ناگهان چشمشان به یک خرگوش افتاد که با پرشهای بلند از وسط مزرعه عبور میکرد. آرایشگر با خوشحالی فریاد زد: «آهان! دیگر از این بهتر نمیشود!»
و فوری صابون و کاسهاش را برداشت و مقداری کف آماده کرد. همین که خرگوش به آنها نزدیک شد، پسر خرگوش را گرفت و طوری سبیلهایش را تراشید که نه خراشی به خرگوش وارد شد و نه حتی یک تار موی اضافیتر تراشیده شد. پدر گفت: «خیلی عالی بود! اگر برادرانت نتوانند کار بهتری انجام دهند، خانه مال تو خواهد شد.»
مدتی نگذشته بود که ارابهی بزرگی از راه رسید. اسب تنومندی ارابه را میکشید و چهار نعل میتاخت. ارابهران هم مدام شلاق را به صدا در میآورد تا حیوان تندتر بتازد. نعل بند داد زد: «حالا نوبت من است که هنرم را نشان بدهم.»
و همینطور که اسب در جاده میتاخت، نعلهای قدیمی او را کند و نعلهای تازه به سمهای حیوان کوبید؛ پدر فریاد کشید: «عجب پسر زرنگ و با هوشی هستی! تو هم کارت را به خوبی برادرت انجام دادی و من نمیدانم خانه را به کدام یک از شماها بدهم.»
پسر سوم گفت: «من هنوز هنرم را نشان ندادهام!»
خوشبختانه در همان موقع، باران شروع به باریدن کرد. او هم بلافاصله شمیشرش را کشید و چنان سریع بالای سرش به چرخش در آورد که حتی یک قطره باران روی او نیفتاد. وقتی باران تندتر شد و سرانجام به جایی رسید که مانند سیلابی از آسمان سرازیر شد، پسر شمشیر را تندتر و تندتر بالای سرش چرخاند و خود را چنان خشک نگه داشت، که گویی زیر یک سقف ایستاده بوده است. پدر با دیدن این صحنه، دهانش از تعجب باز مانده و گفت: «تو بزرگترین کار را انجام دادی. خانهی من متعلق به توست.»
دو برادر هم با این تصمیم پدر مخالفتی نکردند، چون همگی به یکدیگر علاقه داشتند، هر سه در خانه ماندند و هر کدام به حرفهی خود مشغول شدند. آنها به قدری زرنگ و با هوش بودند و به اندازهای در هنر خود مهارت داشتند که توانستند پول زیادی به دست بیاورند و زندگی راحتی داشته باشند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول