نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی بود که از دروغ گفتن خوشش میآمد. یک روز دستور داد همه جا جار بزنند: «هر کس بتواند یک دروغ درست و حسابی بگوید که من را سر حال بیاورد. نصف کشورم را به او میدهم.»
چوپانی آمد و گفت: «پادشاه به سلامت باد، پدرم چماق بلندی داشت که با آن ستارهها را این ور و آن ور میکرد.»
پادشاه گفت: «اینکه چیزی نیست. پدر من هم چپقی داشت که با نور خورشید آن را روشن میکرد.»
چوپان سرش را خاراند و بیرون رفت.
خیاطی آمد و گفت: «من را ببخشید که دیر کردم، باید زودتر از اینها میآمدم، اما چه کنم که نشد.»
پرسیدند: «چرا؟»
جواب داد: «چون دیروز باران زیادی بارید و رعد و برق، آسمان را سوراخ کرد. من هم مجبور شدم نخ و سوزن بردارم و آسمان را بدوزم.»
پادشاه گفت: «کار خوبی کردی، اما حیف که آن را خوب ندوختی، چون امروز صبح باز هم باران بارید.»
خیاط رفت، دهقان آمد. یک پیمانهی بزرگ زیر بغلش بود. پادشاه پرسید: «خب، تو چی میگویی؟»
دهقان گفت: «من چیزی نمیگویم، فقط آمدهام طلبم را بگیرم.»
پادشاه پرسید: «کدام طلبت؟»
دهقان خندید: «انگار قبلهی عالم فراموش کردهاند به اندازهی این پیمانه، به من طلا بدهکارند.»
پادشاه عصبانی شد: «چی میگویی، مرد ناحسابی؟ چرا دروغ میگویی؟ نکند زده به سرت؟ شاید هم از جانت سیر شدهای؟»
دهقان گفت: «پس قبول میکنید که من دروغ میگویم؟»
پادشاه گفت: «معلوم است دروغ میگویی. پدرت هم دروغ میگوید. پدرجدت هم دروغ میگوید. چه دروغی از این بزرگتر؟»
دهقان گفت: «حالا که این طور است، زود نصف کشور را به من بدهید که خیلی کار دارم.»
پادشاه تازه فهمیده بود چه کلاه گشادی سرش رفته، فوری حرفش را پس گرفت و گفت: «نه، نه، دروغ نمیگویی. کی گفته تو دروغ میگویی؟ خیلی هم راست میگویی. درست است. بله، بله، درست است. من به اندازهی این پیمانه به تو طلا بدهکارم.»
بعد دستور داد پیمانهی دهقان را پر از طلا کردند. دهقان پیمانهاش را گرفت و خوش و خرم به طرف خانهاش رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
چوپانی آمد و گفت: «پادشاه به سلامت باد، پدرم چماق بلندی داشت که با آن ستارهها را این ور و آن ور میکرد.»
پادشاه گفت: «اینکه چیزی نیست. پدر من هم چپقی داشت که با نور خورشید آن را روشن میکرد.»
چوپان سرش را خاراند و بیرون رفت.
خیاطی آمد و گفت: «من را ببخشید که دیر کردم، باید زودتر از اینها میآمدم، اما چه کنم که نشد.»
پرسیدند: «چرا؟»
جواب داد: «چون دیروز باران زیادی بارید و رعد و برق، آسمان را سوراخ کرد. من هم مجبور شدم نخ و سوزن بردارم و آسمان را بدوزم.»
پادشاه گفت: «کار خوبی کردی، اما حیف که آن را خوب ندوختی، چون امروز صبح باز هم باران بارید.»
خیاط رفت، دهقان آمد. یک پیمانهی بزرگ زیر بغلش بود. پادشاه پرسید: «خب، تو چی میگویی؟»
دهقان گفت: «من چیزی نمیگویم، فقط آمدهام طلبم را بگیرم.»
پادشاه پرسید: «کدام طلبت؟»
دهقان خندید: «انگار قبلهی عالم فراموش کردهاند به اندازهی این پیمانه، به من طلا بدهکارند.»
پادشاه عصبانی شد: «چی میگویی، مرد ناحسابی؟ چرا دروغ میگویی؟ نکند زده به سرت؟ شاید هم از جانت سیر شدهای؟»
دهقان گفت: «پس قبول میکنید که من دروغ میگویم؟»
پادشاه گفت: «معلوم است دروغ میگویی. پدرت هم دروغ میگوید. پدرجدت هم دروغ میگوید. چه دروغی از این بزرگتر؟»
دهقان گفت: «حالا که این طور است، زود نصف کشور را به من بدهید که خیلی کار دارم.»
پادشاه تازه فهمیده بود چه کلاه گشادی سرش رفته، فوری حرفش را پس گرفت و گفت: «نه، نه، دروغ نمیگویی. کی گفته تو دروغ میگویی؟ خیلی هم راست میگویی. درست است. بله، بله، درست است. من به اندازهی این پیمانه به تو طلا بدهکارم.»
بعد دستور داد پیمانهی دهقان را پر از طلا کردند. دهقان پیمانهاش را گرفت و خوش و خرم به طرف خانهاش رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول