زن لجباز

کشاورزی، زن لجبازی به نام «ماری» داشت. این زن آن قدر لجباز بود که هر چه کشاورز می‌گفت، عکس آن را انجام می‌داد. اگر کشاورز می‌گفت کاری را بکن، نمی‌کرد و اگر می‌گفت نکن، می‌کرد.
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
زن لجباز
 زن لجباز

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
کشاورزی، زن لجبازی به نام «ماری» داشت. این زن آن قدر لجباز بود که هر چه کشاورز می‌گفت، عکس آن را انجام می‌داد. اگر کشاورز می‌گفت کاری را بکن، نمی‌کرد و اگر می‌گفت نکن، می‌کرد.
کشاورز هم فهمیده بود با او چگونه رفتار کند.
یک سال کریسمس، کشاورز خواست جشن بزرگی بگیرد. چند هفته زودتر به همسرش گفت: «همه فکر می‌کنند که ما کریسمس نان سفید می‌خوریم، ولی به نظر من نان سفید گران است، پس نان سیاه بخوریم.»
ماری گفت: «نه، بهتر است دیگر از این نظرها ندهی، چون آن وقت همه فکر می‌کنند ما گدا هستیم!»
کشاورز گفت: «خب، باشد! اگر دلت نان سفید می‌خواهد، عیبی ندارد. ولی امیدوارم شیرینی درست نکنی.» زن گفت: «شیرینی درست نکنم؟ مطمئن باش امسال تمام شیرینی‌هایی را که بلدم، درست می‌کنم.»
کشاورز با خوشحالی گفت: «خب، حالا که قرار است شیرینی درست کنی، پس قهوه نخریم.»
ماری گفت: «چی؟ کریسمس قهوه نداشته باشیم؟ نخیر، ما قهوه هم می‌خریم!» کشاورز گفت: «خب، پس باید به اندازه‌ی خودمان بخریم و کسی را هم دعوت نکنیم.»
زن گفت: «چه گفتی؟ کریسمس مهمان نداشته باشیم؟ اصلاً نمی‌شود!»
کشاورز از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجیدد، ولی وانمود می‌کرد ناراحت است. او گفت: «پس من بالای میز نمی‌نشینم.»
زنش فریاد کشید: «بله؟ پس می‌خواهی کجا بشینی؟ همان بالای میز بهتر است.»
کشاورز گفت: «ماری، ماری! تو چرا این قدر مرا اذیت می‌کنی؟ باشد، می‌نشینم! ولی توقع نداشته باش که قهوه بریزم.»
زن گفت: «بله؟ تو قهوه نریزی، چه کسی بریزد؟ مگر تو میزبان نیستی؟»
به این ترتیب، همه چیز طبق خواسته‌ی کشاورز شد و او با رضایت همسرش، جشن گرفت. فصل تابستان رسید، وقت چیدن علف شد. کشاورز و زنش می‌خواستند برای چیدن علف به چمن‌زار آن طرف رودخانه بروند. آنها باید از پلی که با تیرهای باریک درست شده بود، می‌گذشتند. کشاورز آرام از روی پل گذشت. ماری هم پشت سرش رفت. کشاورز گفت:
«ماری، مواظب باش. این تیرها محکم نیستند.»
ماری مثل همیشه، عکس خواسته‌ی او را انجام داد و گفت: «دوست ندارم با احتیاط حرکت کنم.»
آن وقت سنگینی خود را روی پل انداخت. یکی از تیرهای چوبی شکسته بود، ماری در رودخانه افتاد و جریان تند آب او را با خود برد و غرق کرد! کشاورز به طرف بالای رودخانه دوید و فریاد کشید: «کمک، کمک!»
علف چین‌ها صدای او را شنیدند و به کمکش رفتند.
کشاورز فریاد کشید: «همسرم در رودخانه افتاد و آب او را برد.»
علف‌چین‌ها گفتند: «اگر همسرت در آب افتاده است، پس باید به پایین رودخانه بروی، نه بالای آن.»
کشاورز گفت: «اگر زن دیگری بود، شاید! همسر من بسیار لجباز بود و با همه‌ی زن‌ها فرق داشت. او هر چه من می‌گفتم، عکس آن را انجام می‌داد.»
کشاورزهای علف‌‌چین، تمام روز، برای پیدا کردن زن لجباز بالای رودخانه را گشتند، ولی او را پیدا نکردند. شب کشاورز به خانه برگشت و تمام خوراکی‌هایی را که دوست داشت خورد، همان خوراکی‌هایی را که ماری هرگز به او اجازه‌ی خوردن‌شان را نمی‌داد.
فردای آن روز، جسد ماری در بالای رودخانه پیدا شد، درست همان طور که کشاورز گفته بود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط