نویسنده: محمد رضا شمس
ارباب طمعکاری بود که خدمتکار شریف و درستکاری داشت. هر روز، اولین نفری بود که از خواب بیدار میشد و آخرین نفری بود که دست از کار میکشید. او هرگز گله و شکایت نمیکرد و به هر چیزی که به او میدادند، راضی بود. سال اول که تمام شد، ارباب طمعکار مزدی به او نداد، چون فکر میکرد با این کار میتواند او را برای مدت بیشتری در خدمت خودش نگه دارد. خدمتکارچیزی نگفت و سال دوم را هم با جدیت کار کرد. اما باز هم چیزی درمقابل زحماتش دریافت نکرد و یک سال دیگر هم آنجا ماند.
سال سوم که تمام شد، ارباب کمی فکر کرد، دستش را در جیبش فرو برود، اما پولی بیرون نیاورد. خدمتکار گفت: «من سه سال صادقانه به شما خدمت کردم ارباب. لطف کنید و مزد مرا بدهید. میخواهم بروم و کمی دنیا را بگردم.»
ارباب طمعکار گفت: «البته، دوست عزیز من. تو به نحو شایستهای به من خدمت کردهای، به همین خاطر پاداش خوبی به تو خواهم داد.»
بعد دست در جیبش کرد و سه سکه بیرون آورد، آنها را به خدمتکار داد و گفت: «بفرما، یک سکه، برای هر سال. من بیشتر از هر ارباب دیگری به تو مزد دادم!»
خدمتکار که مرد شریفی بود و از حساب و کتاب هم چیزی سرش نمیشد، سکهها را بالا و پایین انداخت و فکر کرد: «حال که جیبم پر از پول است، بهتر است بروم و دنیا را بگردم.»
بار و بندیلش را بست و شاد و خوشحال در جاده راه افتاد. کمی که رفت، به یک بوتهزار رسید. ناگهان کوتولهای از میان بوتهها بیرون پرید و گفت: «کجا میروی، ای برادر شادمان من؟ میبینم که از مال دنیا چیز زیادی نداری».
خدمتکار گفت: «چرا؟ من به اندازهی کافی پول دارم. مزد سه سال تلاش و زحمتم در جیبم است.» کوتوله پرسید: «گنجینهی تو چقدر است؟» خدمتکار گفت: «چقدر است؟ سه سکهی زرد و درخشان!»
کوتوله گفت: «سه سکهات را به من بده. من پیرم و دیگر توان کار کردن ندارم. اما تو جوانی و به آسانی میتوانی نان خودت را به دست بیاوری.» خدمتکار که آدم مهربان و خوش قلبی بود سه سکه را به او داد و گفت: «بگیر، خدا روزی مرا خواهد رساند.» کوتوله گفت: «حالا که تو این قدر خوب و مهربانی، من سه تا از آرزوهایت را بر آورده میکنم.» خدمتکار با تعجب گفت: «تو که مرا حسابی گیج کردهای! خیلی خب، حالا که این طور است، من اول یک تفنگ میخواهم که تیرش خطا نرود. دوم یک ویولن میخواهم که هر کس صدای آن را میشنود، برقصد. سوم از هر کسی تقاضایی میکنم، نتواند جواب رد بدهد.»
کوتوله گفت: «تمام آرزوهایت برآورده شدند.» و چنان به سرعت از جیبش یک تفنگ و یک ویولن بیرون کشید که انگار مدتها پیش آنها را آماده کرده بود. کوتوله آنها را به خدمتکار داد و گفت: «از حالا دیگر هیچ کس نمیتواند درمقابل خواستههای تو، جواب رد بدهد.»
به یک باره ناپدید شد. خدمتکار با خودش گفت: «خب، دیگر بهتر از این نمیشود.» و خوشحالتر از همیشه به راهش ادامه داد.
رفت و رفت تا به مردی رسید که زیر درختی ایستاده بود. مرد، خسیس و طمعکار بود و حاضر بود به خاطر پول هر کاری بکند. مرد به پرندهای نگاه میکرد که روی بلندترین شاخهی درخت نشسته بود. هر بار پرنده آواز میخواند، مرد با شگفتی فریاد میزد: «ای وای! آخر چطور ممکن است موجودی به این کوچکی، صدایی به این بلندی داشته باشد؟ اگر این پرنده مال من بود، میتوانستم آن را به قیمت خوبی بفروشم.» بعد سنگی برداشت و به طرف پرندهی بیچاره پرت کرد. سنگ به پرنده خورد وآ ن بالا، وسط یک بوتهی بزرگ خار افتاد و زخمی شد.»
مرد طمعکار به وسط بوته رفت تا پرنده را بگیرد، اما در میان خارها گیر افتاد. خدمتکار با خودش گفت: «الان مزهی زخمی شدن را میفهمی.» و ویولونش را در دست گرفت و شروع کرد به نواختن کرد. مرد طمعکار، در یک چشم به هم زدن، شروع به بالا و پایین پریدن و تکان دادن دست و پایش کرد. هر چه خدمتکار تندتر مینواخت، مرد هم تندتر بالا و پایین میپرید. طولی نکشید که خارها کتش را پاره پاره کردند، موهای سر و رویش را کندند و تمام بدنش را خونین و مالین کردند. مرد طمعکار فریاد زد: «بس کن، اینقدر ویولون نزن، تمام بدنم زخم شد.»
اما خدمتکار توجهی نکرد و باز هم ویولن زد، طوری که مرد بیشتر از قبل بالا و پایین پرید و ناله کنان گفت: «حاضرم یک کیسه طلا به تو بدهم.... فقط بس کن و دیگر ویولن نزن!»
خدمتکار گفت: «حالا که این قدر دست و دلباز شدهای، من هم دست از نواختن بر میدارم، اما بهتر است بدانی که تو از میمونها هم بهتر میرقصی.»
آن وقت یک کیسه طلا را گرفت و پرندهی زخمی را برداشت به راه خود ادامه داد. مرد به هر زحمتی بود، خود را از بین خارها بیرون کشید و آن قدر صبر کرد تا خدمتکار کاملاً دور شد.
بعد با تمام قدرت شروع به فحش دادن کرد: «ای نوازندهی بدجنس! ای دزد سرگردنه! اگر تنها گیرت بیاورم، میدانم چه کارت کنم. بلایی به سرت میآورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند! ای آوارهی در به در خانه خراب! ای آدم بیخاصیت یک لاقبا! فقط صبر کن!»
آن قدر داد و فریاد کرد تا از نفس افتاد. وقتی کمی حالش جا آمد، لباسهایش را مرتب کرد و فوری خود را به محکمهی قاضی رساند. او به قاضی گفت: «جناب قاضی، دستم به دامنت! ببین چه بلایی به سرم آمده! یک مرد بدجنس به من حمله کرد، کتکم زد و اموالم را به غارت برد! حتی سنگ هم دلش به حال من کباب میشود. تمام لباسهایم پاره پاره شدهاند، بدنم سر تا پا خونین و مالین است، تمام دار و ندارم را به یغما برده و دیگر فقیر و بیچیز شدهام. قربانت گردم، یک کیسهی پر از سکههای طلای مرا دزدید و برد. التماس میکنم او را بگیرید و به زندان بیندازید!» قاضی پرسید: «کسی که به تو حمله کرد، شمشیر داشت؟»
مرد خسیس فریاد زد: «نخیر جناب قاضی! آن موجود بدجنس شمشیر نداشت، اما تفنگی روی دوشش گذاشته بود و یک ویولن هم از گردنش آویزان بود. خیلی راحت میتوانید با این نشانیها او را دستگیر کنید.»
قاضی چند تا مأمور را برای پیدا کردن خدمتکار فرستاد. مأموران، خدمتکار و کیسهی طلا را پیدا کردند و با خود به محکمه بردند.
به محض اینکه خدمتکار به حضور قاضی رسید، با صدایی بلند گفت: «من نه به این مرد دست زدهام و نه پولش را گرفتهام. او به میل خودش کیسهی طلا را به من داد.»
مرد خسیس فریاد زد: «چه دروغهای شاخداری! جناب قاضی، ببینید چگونه در روز روشن دروغ میگوید، آن هم دروغهایی که هر کسی از شنیدن آنها خندهاش میگیرد!»
قاضی که حرفهای خدمتکار را باور نکرده بود گفت: «ای مرد غریبه، این دفاع خوبی نیست، چون من این مرد را میشناسم. اودر تمام این منطقه به خسیسی و پولدوستی مشهور است. هرگز در تمام عمرش یک سکهی سیاه هم به کسی نداده. چگونه ممکن است همینطوری یک کیسه طلا به توداده باشد؟» از آنجا که دزدی در جادهای پر رفت و آمد اتفاق افتاده بود، قاضی حکم کرد خدمتکار را دار بزنند.
وقتی خدمتکار را به طرف چوبه دار میبردند. مرد خسیس با خوشحالی بالا و پایین میپرید و داد میزد: «حالا حالت چطور است، نوازندهی بدبخت بیچاره؟ حالا بهترین پاداش عمرت را دریافت خواهی کرد!»
اما خدمتکار ساکت بود و چیزی نمیگفت. او همراه جلاد به طرف چوبهی دار رفت و شروع به بالا رفتن از پلههای آن کرد. به آخرین پله که رسید ایستاد، به طرف قاضی چرخید و گفت: «قبل از مرگم خواستهای دارم.» قاضی گفت: «عیبی ندارد، هر چه میخواهی بگو؟» خدمتکار گفت: «فقط دلم میخواهد برای آخرین بار ویولن بزنم.»
مرد خسیس با شنیدن این حرف فریادش به آسمان بلند شد: «نه، آقای قاضی، این کار را نکنید، نگذارید دست به ویولن بزند.» قاضی پرسید: «چرا؟ بگذار این دم آخر، برای دقیقهای هم که شده، خوشحال باشد؟» مرد خسیس فریاد کشید: «ای وای، بیچاره شدم! بدبخت شدم! یکی بیاید دست و پای مرا ببندد! زود باشید! عجله کنید! مرا ببندید!»
خدمتکار ویولونش را برداشت و شروع به نواخت کرد. همین که صدای ویولن در آمد، جناب قاضی و منشی دادگاه و جلاد و بقیهی حاضران، بیاختیار شروع به پایکوبی کردند. هیاهوی عجیبی به راه افتاد.
طولی نکشید که تمام مردم کوچه و بازار اسیر صدای ویولن جادویی شدند. خدمتکار شریف آن قدر نواخت تا آنکه همه از شدت خستگی نقش زمین شدند و دادشان به هوا بلند شد. قاضی که نفسش بند آمده بود، به هر زحمتی که بود، گفت: «اگر دست نگه داری، تو را خواهم بخشید.» مرد خدمتکار از نواخت دست کشید. بعد هم به طرف مرد خسیس که روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد رفت و گفت: «خب، حالا بگو ببینم این کیسه طلا را از کجا آورده بودی؟ مرد خسیس، ناله کنان گفت: «آن را دزدیده بودم! آن را دزدیده بودم!»
قاضی با شنیدن حرفهای او دستور داد مرد خسیس را به زندان بیندازند. خدمتکار درستکار هم خوشحال به راه خود ادامه داد و دنبال سرنوشت خود رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
سال سوم که تمام شد، ارباب کمی فکر کرد، دستش را در جیبش فرو برود، اما پولی بیرون نیاورد. خدمتکار گفت: «من سه سال صادقانه به شما خدمت کردم ارباب. لطف کنید و مزد مرا بدهید. میخواهم بروم و کمی دنیا را بگردم.»
ارباب طمعکار گفت: «البته، دوست عزیز من. تو به نحو شایستهای به من خدمت کردهای، به همین خاطر پاداش خوبی به تو خواهم داد.»
بعد دست در جیبش کرد و سه سکه بیرون آورد، آنها را به خدمتکار داد و گفت: «بفرما، یک سکه، برای هر سال. من بیشتر از هر ارباب دیگری به تو مزد دادم!»
خدمتکار که مرد شریفی بود و از حساب و کتاب هم چیزی سرش نمیشد، سکهها را بالا و پایین انداخت و فکر کرد: «حال که جیبم پر از پول است، بهتر است بروم و دنیا را بگردم.»
بار و بندیلش را بست و شاد و خوشحال در جاده راه افتاد. کمی که رفت، به یک بوتهزار رسید. ناگهان کوتولهای از میان بوتهها بیرون پرید و گفت: «کجا میروی، ای برادر شادمان من؟ میبینم که از مال دنیا چیز زیادی نداری».
خدمتکار گفت: «چرا؟ من به اندازهی کافی پول دارم. مزد سه سال تلاش و زحمتم در جیبم است.» کوتوله پرسید: «گنجینهی تو چقدر است؟» خدمتکار گفت: «چقدر است؟ سه سکهی زرد و درخشان!»
کوتوله گفت: «سه سکهات را به من بده. من پیرم و دیگر توان کار کردن ندارم. اما تو جوانی و به آسانی میتوانی نان خودت را به دست بیاوری.» خدمتکار که آدم مهربان و خوش قلبی بود سه سکه را به او داد و گفت: «بگیر، خدا روزی مرا خواهد رساند.» کوتوله گفت: «حالا که تو این قدر خوب و مهربانی، من سه تا از آرزوهایت را بر آورده میکنم.» خدمتکار با تعجب گفت: «تو که مرا حسابی گیج کردهای! خیلی خب، حالا که این طور است، من اول یک تفنگ میخواهم که تیرش خطا نرود. دوم یک ویولن میخواهم که هر کس صدای آن را میشنود، برقصد. سوم از هر کسی تقاضایی میکنم، نتواند جواب رد بدهد.»
کوتوله گفت: «تمام آرزوهایت برآورده شدند.» و چنان به سرعت از جیبش یک تفنگ و یک ویولن بیرون کشید که انگار مدتها پیش آنها را آماده کرده بود. کوتوله آنها را به خدمتکار داد و گفت: «از حالا دیگر هیچ کس نمیتواند درمقابل خواستههای تو، جواب رد بدهد.»
به یک باره ناپدید شد. خدمتکار با خودش گفت: «خب، دیگر بهتر از این نمیشود.» و خوشحالتر از همیشه به راهش ادامه داد.
رفت و رفت تا به مردی رسید که زیر درختی ایستاده بود. مرد، خسیس و طمعکار بود و حاضر بود به خاطر پول هر کاری بکند. مرد به پرندهای نگاه میکرد که روی بلندترین شاخهی درخت نشسته بود. هر بار پرنده آواز میخواند، مرد با شگفتی فریاد میزد: «ای وای! آخر چطور ممکن است موجودی به این کوچکی، صدایی به این بلندی داشته باشد؟ اگر این پرنده مال من بود، میتوانستم آن را به قیمت خوبی بفروشم.» بعد سنگی برداشت و به طرف پرندهی بیچاره پرت کرد. سنگ به پرنده خورد وآ ن بالا، وسط یک بوتهی بزرگ خار افتاد و زخمی شد.»
مرد طمعکار به وسط بوته رفت تا پرنده را بگیرد، اما در میان خارها گیر افتاد. خدمتکار با خودش گفت: «الان مزهی زخمی شدن را میفهمی.» و ویولونش را در دست گرفت و شروع کرد به نواختن کرد. مرد طمعکار، در یک چشم به هم زدن، شروع به بالا و پایین پریدن و تکان دادن دست و پایش کرد. هر چه خدمتکار تندتر مینواخت، مرد هم تندتر بالا و پایین میپرید. طولی نکشید که خارها کتش را پاره پاره کردند، موهای سر و رویش را کندند و تمام بدنش را خونین و مالین کردند. مرد طمعکار فریاد زد: «بس کن، اینقدر ویولون نزن، تمام بدنم زخم شد.»
اما خدمتکار توجهی نکرد و باز هم ویولن زد، طوری که مرد بیشتر از قبل بالا و پایین پرید و ناله کنان گفت: «حاضرم یک کیسه طلا به تو بدهم.... فقط بس کن و دیگر ویولن نزن!»
خدمتکار گفت: «حالا که این قدر دست و دلباز شدهای، من هم دست از نواختن بر میدارم، اما بهتر است بدانی که تو از میمونها هم بهتر میرقصی.»
آن وقت یک کیسه طلا را گرفت و پرندهی زخمی را برداشت به راه خود ادامه داد. مرد به هر زحمتی بود، خود را از بین خارها بیرون کشید و آن قدر صبر کرد تا خدمتکار کاملاً دور شد.
بعد با تمام قدرت شروع به فحش دادن کرد: «ای نوازندهی بدجنس! ای دزد سرگردنه! اگر تنها گیرت بیاورم، میدانم چه کارت کنم. بلایی به سرت میآورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند! ای آوارهی در به در خانه خراب! ای آدم بیخاصیت یک لاقبا! فقط صبر کن!»
آن قدر داد و فریاد کرد تا از نفس افتاد. وقتی کمی حالش جا آمد، لباسهایش را مرتب کرد و فوری خود را به محکمهی قاضی رساند. او به قاضی گفت: «جناب قاضی، دستم به دامنت! ببین چه بلایی به سرم آمده! یک مرد بدجنس به من حمله کرد، کتکم زد و اموالم را به غارت برد! حتی سنگ هم دلش به حال من کباب میشود. تمام لباسهایم پاره پاره شدهاند، بدنم سر تا پا خونین و مالین است، تمام دار و ندارم را به یغما برده و دیگر فقیر و بیچیز شدهام. قربانت گردم، یک کیسهی پر از سکههای طلای مرا دزدید و برد. التماس میکنم او را بگیرید و به زندان بیندازید!» قاضی پرسید: «کسی که به تو حمله کرد، شمشیر داشت؟»
مرد خسیس فریاد زد: «نخیر جناب قاضی! آن موجود بدجنس شمشیر نداشت، اما تفنگی روی دوشش گذاشته بود و یک ویولن هم از گردنش آویزان بود. خیلی راحت میتوانید با این نشانیها او را دستگیر کنید.»
قاضی چند تا مأمور را برای پیدا کردن خدمتکار فرستاد. مأموران، خدمتکار و کیسهی طلا را پیدا کردند و با خود به محکمه بردند.
به محض اینکه خدمتکار به حضور قاضی رسید، با صدایی بلند گفت: «من نه به این مرد دست زدهام و نه پولش را گرفتهام. او به میل خودش کیسهی طلا را به من داد.»
مرد خسیس فریاد زد: «چه دروغهای شاخداری! جناب قاضی، ببینید چگونه در روز روشن دروغ میگوید، آن هم دروغهایی که هر کسی از شنیدن آنها خندهاش میگیرد!»
قاضی که حرفهای خدمتکار را باور نکرده بود گفت: «ای مرد غریبه، این دفاع خوبی نیست، چون من این مرد را میشناسم. اودر تمام این منطقه به خسیسی و پولدوستی مشهور است. هرگز در تمام عمرش یک سکهی سیاه هم به کسی نداده. چگونه ممکن است همینطوری یک کیسه طلا به توداده باشد؟» از آنجا که دزدی در جادهای پر رفت و آمد اتفاق افتاده بود، قاضی حکم کرد خدمتکار را دار بزنند.
وقتی خدمتکار را به طرف چوبه دار میبردند. مرد خسیس با خوشحالی بالا و پایین میپرید و داد میزد: «حالا حالت چطور است، نوازندهی بدبخت بیچاره؟ حالا بهترین پاداش عمرت را دریافت خواهی کرد!»
اما خدمتکار ساکت بود و چیزی نمیگفت. او همراه جلاد به طرف چوبهی دار رفت و شروع به بالا رفتن از پلههای آن کرد. به آخرین پله که رسید ایستاد، به طرف قاضی چرخید و گفت: «قبل از مرگم خواستهای دارم.» قاضی گفت: «عیبی ندارد، هر چه میخواهی بگو؟» خدمتکار گفت: «فقط دلم میخواهد برای آخرین بار ویولن بزنم.»
مرد خسیس با شنیدن این حرف فریادش به آسمان بلند شد: «نه، آقای قاضی، این کار را نکنید، نگذارید دست به ویولن بزند.» قاضی پرسید: «چرا؟ بگذار این دم آخر، برای دقیقهای هم که شده، خوشحال باشد؟» مرد خسیس فریاد کشید: «ای وای، بیچاره شدم! بدبخت شدم! یکی بیاید دست و پای مرا ببندد! زود باشید! عجله کنید! مرا ببندید!»
خدمتکار ویولونش را برداشت و شروع به نواخت کرد. همین که صدای ویولن در آمد، جناب قاضی و منشی دادگاه و جلاد و بقیهی حاضران، بیاختیار شروع به پایکوبی کردند. هیاهوی عجیبی به راه افتاد.
طولی نکشید که تمام مردم کوچه و بازار اسیر صدای ویولن جادویی شدند. خدمتکار شریف آن قدر نواخت تا آنکه همه از شدت خستگی نقش زمین شدند و دادشان به هوا بلند شد. قاضی که نفسش بند آمده بود، به هر زحمتی که بود، گفت: «اگر دست نگه داری، تو را خواهم بخشید.» مرد خدمتکار از نواخت دست کشید. بعد هم به طرف مرد خسیس که روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد رفت و گفت: «خب، حالا بگو ببینم این کیسه طلا را از کجا آورده بودی؟ مرد خسیس، ناله کنان گفت: «آن را دزدیده بودم! آن را دزدیده بودم!»
قاضی با شنیدن حرفهای او دستور داد مرد خسیس را به زندان بیندازند. خدمتکار درستکار هم خوشحال به راه خود ادامه داد و دنبال سرنوشت خود رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول