نویسنده: محمد رضا شمس
دو برادر بودند، یکی ثروتمند و یکی فقیر. برادر فقیر. حتی برای گرم کردن خانهاش هیزم نداشت.
در یکی از سالها که سرما و یخبندان زیاد شده بود، تصمیم گرفت به جنگل برود و هیزم جمع کند. اما چون اسب نداشت، نمیدانست با چه وسیلهای باید هیزم را به خانه ببرد. فکر کرد بهتر است پیش برادرش برود و اسب او را قرض بگیرد.
برادر ثروتمند اسب خود را به او داد، اما گفت: «اسب را به تو میدهم، ولی سعی کن بارش زیاد نباشد و خسته و فرسوده نشود. از این به بعد هم سعی کن چیزی از من نخواهی.»
برادر بدبخت به منزل رفت، یک دفعه یادش افتاد که برای اسب تسمه ندارد. با خود گفت: «چرا زودتر به یادم نیامد تا از برادرم بگیرم؟» رفتن پیش برادر هم نتیجهای نداشت، برادرش به او تسمهای نمیداد. ناچار برادر فقیر سورتمه را محکم به دم اسب بست و به راه افتاد.
وقتی به طرف منزل میرفت، سورتمهاش به تنهی درختی گیر کرد. برادر فقیر حواسش نبود و اسب را شلاق زد. اسب سرکش بود. خیز برداشت و دمش کنده شد.
برادر ثروتمند اسب بیدم را که دید، داد و فریاد کرد و گفت: «تو اسبم را ناقص کردی و باید خسارت آن را بپردازی.»
دو برادر به سوی شهر حرکت کردند تا پیش قاضی بروند. در بین راه، برادر بیچاره فکر کرد: «من تا حالا پا به دادگاه نگذاشتهام، ولی مثلی معروف هست که میگوید: اگر ضعیف هستی با آدم قوی در نیفت، و اگر آدم بدبختی هستی با آدم ثروتمند دعوا نکن. بدون شک برادرم مرا محکوم میکند.»
بعد هر دو از روی پلی که نرده نداشت، عبور کردند. ناگهان برادر بیچاره لیز خورد و از روی پل سقوط کرد. در زیر پل، مردی پدر پیرش را برای معالجه به شهر میبرد.
برادر فقیر روی پیرمرد افتاد و پیرمرد در جا مرد. پسر گفت: «باید پیش قاضی برویم.»
سه نفری به راه افتادند. برادر فقیر که کاملاً ناامید شده بود، با خود گفت: «محکومیت من حتمی است.» بعد سنگ بزرگی از روی زمین برداشت و زیر لباسش مخفی کرد و به خودش گفت: «اگر قاضی به من کمک نکند و بخواهد محکومم کند او را با همین سنگ میزنم.»
ساعتی بعد به شهر رسیدند و به دادگاه رفتند. قاضی از آنها سؤالاتی کرد. برادر فقیر به قاضی نگاه کرد و سه بار سنگ را زیر لباس نشان داد، قاضی با خود گفت: «یعنی زیر لباسش چه چیزی مخفی کرده است؟ طلا یا پول؟»
دوباره نگاه کرد و با خود گفت: «اگر پول است، باید مبلغ آن خیلی زیاد باشد.»
و این طور حکم کرد: «متهم باید اسب را آن قدر پیش خودش نگه دارد تا دم اسب دوباره رشد کند و به شکل اول در بیاید.» به سورتمهران هم گفت: «چون متهم از روی پل افتاده و سقوط او باعث مرگ پدر شما شده، شما هم باید از روی پل خودت را روی او بیندازی.»
برادر ثروتمند وقتی حکم قاضی را شنید، گفت: «من شکایتی ندارم. اصلاً اسب من از کُرهگی دم نداشت.»
برادر بدبخت گفت: «نه برادر، ما باید به دستور قاضی عمل کنیم. من اسبت را آن قدر نگه میدارم تا دمش دوباره بلند شود و رشد کند.»
برادر ثروتمند، التماسکنان گفت: «سی روبل بهت میدهم تا از من و اسبم دست برداری.» برادر فقیر قبول کرد.
برادر ثروتمند سی روبل به او داد و اسبش را گرفت.
شاکی دوم گفت: «گوش کن. من هم تو را میبخشم، چون هر چه فکر میکنم، میبینیم تو نمیتوانی پدرم را زنده کنی.»
برادر فقیر گفت: «نه نمیشود، ما باید به دستور قاضی عمل کنیم، تو باید خودت را از روی پل پایین بیندازی.»
مرد گفت: «صد روبل بگیر و دست از سر من بردار.»
مرد فقیر صد روبل را گرفت و رضایت داد. موقع رفتن قاضی او را خواست و گفت: «حالا آنچه را نشانم دادی، تحویل بده.»
مرد سنگ را از زیر لباسش در آورد و آن را به قاضی نشان داد و گفت: «این همان چیزی است که به تو نشان دادم. اگر مرا محکوم میکردی، با همین سنگ حسابت را میرسیدم.»
قاضی فکری کرد و با خود گفت: «خوب شد او را محکوم نکردم، و گرنه الان زنده نبودم.»
برادر فقیر با خوشحالی پولها را برداشت و در حالی که آواز میخواند و سوت میزد، به سوی خانهاش راه افتاد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
در یکی از سالها که سرما و یخبندان زیاد شده بود، تصمیم گرفت به جنگل برود و هیزم جمع کند. اما چون اسب نداشت، نمیدانست با چه وسیلهای باید هیزم را به خانه ببرد. فکر کرد بهتر است پیش برادرش برود و اسب او را قرض بگیرد.
برادر ثروتمند اسب خود را به او داد، اما گفت: «اسب را به تو میدهم، ولی سعی کن بارش زیاد نباشد و خسته و فرسوده نشود. از این به بعد هم سعی کن چیزی از من نخواهی.»
برادر بدبخت به منزل رفت، یک دفعه یادش افتاد که برای اسب تسمه ندارد. با خود گفت: «چرا زودتر به یادم نیامد تا از برادرم بگیرم؟» رفتن پیش برادر هم نتیجهای نداشت، برادرش به او تسمهای نمیداد. ناچار برادر فقیر سورتمه را محکم به دم اسب بست و به راه افتاد.
وقتی به طرف منزل میرفت، سورتمهاش به تنهی درختی گیر کرد. برادر فقیر حواسش نبود و اسب را شلاق زد. اسب سرکش بود. خیز برداشت و دمش کنده شد.
برادر ثروتمند اسب بیدم را که دید، داد و فریاد کرد و گفت: «تو اسبم را ناقص کردی و باید خسارت آن را بپردازی.»
دو برادر به سوی شهر حرکت کردند تا پیش قاضی بروند. در بین راه، برادر بیچاره فکر کرد: «من تا حالا پا به دادگاه نگذاشتهام، ولی مثلی معروف هست که میگوید: اگر ضعیف هستی با آدم قوی در نیفت، و اگر آدم بدبختی هستی با آدم ثروتمند دعوا نکن. بدون شک برادرم مرا محکوم میکند.»
بعد هر دو از روی پلی که نرده نداشت، عبور کردند. ناگهان برادر بیچاره لیز خورد و از روی پل سقوط کرد. در زیر پل، مردی پدر پیرش را برای معالجه به شهر میبرد.
برادر فقیر روی پیرمرد افتاد و پیرمرد در جا مرد. پسر گفت: «باید پیش قاضی برویم.»
سه نفری به راه افتادند. برادر فقیر که کاملاً ناامید شده بود، با خود گفت: «محکومیت من حتمی است.» بعد سنگ بزرگی از روی زمین برداشت و زیر لباسش مخفی کرد و به خودش گفت: «اگر قاضی به من کمک نکند و بخواهد محکومم کند او را با همین سنگ میزنم.»
ساعتی بعد به شهر رسیدند و به دادگاه رفتند. قاضی از آنها سؤالاتی کرد. برادر فقیر به قاضی نگاه کرد و سه بار سنگ را زیر لباس نشان داد، قاضی با خود گفت: «یعنی زیر لباسش چه چیزی مخفی کرده است؟ طلا یا پول؟»
دوباره نگاه کرد و با خود گفت: «اگر پول است، باید مبلغ آن خیلی زیاد باشد.»
و این طور حکم کرد: «متهم باید اسب را آن قدر پیش خودش نگه دارد تا دم اسب دوباره رشد کند و به شکل اول در بیاید.» به سورتمهران هم گفت: «چون متهم از روی پل افتاده و سقوط او باعث مرگ پدر شما شده، شما هم باید از روی پل خودت را روی او بیندازی.»
برادر ثروتمند وقتی حکم قاضی را شنید، گفت: «من شکایتی ندارم. اصلاً اسب من از کُرهگی دم نداشت.»
برادر بدبخت گفت: «نه برادر، ما باید به دستور قاضی عمل کنیم. من اسبت را آن قدر نگه میدارم تا دمش دوباره بلند شود و رشد کند.»
برادر ثروتمند، التماسکنان گفت: «سی روبل بهت میدهم تا از من و اسبم دست برداری.» برادر فقیر قبول کرد.
برادر ثروتمند سی روبل به او داد و اسبش را گرفت.
شاکی دوم گفت: «گوش کن. من هم تو را میبخشم، چون هر چه فکر میکنم، میبینیم تو نمیتوانی پدرم را زنده کنی.»
برادر فقیر گفت: «نه نمیشود، ما باید به دستور قاضی عمل کنیم، تو باید خودت را از روی پل پایین بیندازی.»
مرد گفت: «صد روبل بگیر و دست از سر من بردار.»
مرد فقیر صد روبل را گرفت و رضایت داد. موقع رفتن قاضی او را خواست و گفت: «حالا آنچه را نشانم دادی، تحویل بده.»
مرد سنگ را از زیر لباسش در آورد و آن را به قاضی نشان داد و گفت: «این همان چیزی است که به تو نشان دادم. اگر مرا محکوم میکردی، با همین سنگ حسابت را میرسیدم.»
قاضی فکری کرد و با خود گفت: «خوب شد او را محکوم نکردم، و گرنه الان زنده نبودم.»
برادر فقیر با خوشحالی پولها را برداشت و در حالی که آواز میخواند و سوت میزد، به سوی خانهاش راه افتاد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول