نویسنده: محمد رضا شمس
شیر آن قدر پیر شده بود که دیگر نمیتوانست شکار کند. روزی فکر کرد و نقشهای کشید. آن وقت داخل غاری رفت و خودش را به مریضی زد. حیوانات زیادی برای احوالپرسی به غار رفتند، اما دیگر بیرون نیامدند، چون شیر آنها را میگرفت و میخورد. روزی روباه از کنار غار رد میشد، شیر او را دید و صدایش کرد. روباه کنار در ایستاد و سلام کرد. شیر گفت: «بیا تو.» روباه گفت: «همین جا خوب است.»
شیر گفت: «مگر نمیبینی حالم بد است؟ بیا کمی پیشم بنشین. بیا، نترس.»
روباه گفت: «اتفاقاً میترسم، چون جای پاهایی را میبینم که وارد غار شدهاند، اما دیگر بیرون نیامدهاند.»
و آرام آرام از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
شیر گفت: «مگر نمیبینی حالم بد است؟ بیا کمی پیشم بنشین. بیا، نترس.»
روباه گفت: «اتفاقاً میترسم، چون جای پاهایی را میبینم که وارد غار شدهاند، اما دیگر بیرون نیامدهاند.»
و آرام آرام از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول