تیرماه 1378 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی، مردم را دلتنگ شهدا کرده بود. سردار باقرزاده اکیپ های تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس می گیرند و درخواست می کنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند.»
تعداد شهدای کشف شده توی معراج، کمتر از ده شهید بود. سردار باقرزاده گفت: «بروید توی مناطق به شهدا التماس کنید و بگید شما همگی فدای ولایت هستید. اگه صلاح می دانید به یاری رهبرتان برخیزید.»
چند روزی گذشت. سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را از من پرسید. گفتم چیزی پیدا نشد. پرسید: «به شهدا گفتید؟» گفتم: «سردار! بچه ها دارند زحمت خودشون رو می کشند.» گفت: «همان چیزی که گفتم، عمل کنید!» شب بود که با برادران علی شرفی و روح الله زوله مهیا می شدیم فردا به سمت هورالعظیم حرکت کنیم.
صبح حدود ساعت 10/30 به منطقه شط العلی، محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم. برای رفع تکلیف، جملات سردار را بازگو کردم. نهار را خوردیم و برگشتیم. عصر بود رسیدیم اهواز. به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادی شهید پیدا شده. از خوشحالی بال درآوردم. خودم را رساندم شلمچه. 16 شهید پیدا شده بود. شهدا را آوردم پادگان. چند ساعتی بیشتر توی پادگان نبودم که گفتند از هور تماس گرفتند که شهید پیدا شد. دیگر توی پوست خودم نمی گنجیدم. شده بودند 19 شهید.
چند روزی گذشت و از شرهانی و فکه، هر روز خبر خوشی می رسید.
نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خود را رساندند. درهای رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح شهدا را به سمت تهران حرکت بده.» گفتم: «سردار! چند روز دیگه اجازه بدید.» تأکید که حتما فردا صبح حرکت کنیم و از تعداد شهدا پرسید. گفتم: «هنوز شمارش نکرده ام.» و همین طور که گوشی را با کتفم نگه داشته بودم، شروع کردم به شمردن: «16 تا فکه؛ 18 تا شرهانی... جمعا شد 72 شهید.» سردار گفت: الله اکبر! روز عاشورا هم 72 نفر پای ولایت ایستادند.»
سعی کردم به بهانه ای معطل کنم تا تعداد شهدا بیشتر شود. اما دستور همان بود؛ 72 شهید به نیابت از 72 شهید عاشورا در پاسداری از حریم ولایت، تشییع شدند.
کشف یک داروی شفابخش در جریان تفحص برون مرزی!
تازه در برون مرزی شلمچه شروع به کار کرده بودیم. آقا مجید پازوکی مسئول بود. قرار شد من هم بروم شلمچه و آقا مجید زحمت کشیده بود من را به عراقی ها معرفی کرده بود. دستور این بود که برای جلوگیری از حساسیت عراقی ها، نگوییم که از بچه های زمان جنگ هستیم. آقا مجید که آثار جراحات زمان جنگ روی دستش بود، به عراقی ها می گفت دستم را سگ گاز گرفته و بساط خنده همیشه فراهم بود. عراقی ها هم منظور آقا مجید را نمی فهمیدند.
عراقی ها من را با نام حاج قاسم، دارای مدرک دکتری و فارغ التحصیل از آمریکا می شناختند. وقتی بهم گفت که جریان چیه، همه اش خدا خدا می کردم کسی مریض نشه که آبروی دکتر نره. عراقی ها، خصوصا افسر مسئول آنها، خیلی دوست داشت از وضعیت اجتماعی آمریکا اطلاعاتی داشته باشه. سعی می کرد به من نزدیک بشه. من هم که تنها سفر برون مرزی ثبت شده توی زندگی ام عراق بود که اون هم با جنگ همراه بود، سعی می کردم طفره برم. یه روز ازم پرسید: «بلدی انگلیسی صحبت کنی؟» من برای جلوگیری از آبروریزی گفتم که دستور صحبت کردن ندارم و از این جور قصه ها.
اما عاقبت بلایی که ازش می ترسیدم، سرم آمد: افسر عراقی آمد پیشم و گفت: «همسرم مریضه و پاش ورم کرده.» من خودمو جمع و جور کردم و گفتم: «فردا برات دارو می آورم.» وقتی آمدیم ایران، کمیسیون پزشکی با حضور من، آقا مجید، راننده بیل مکانیکی، آشپز و راننده تریلی تشکیل شد و قرار شد بی خطرترین راه را انتخاب کنیم. توی مقر مقداری خمیر دندان تاریخ مصرف گذشته داشتیم. برداشتم با رب گوجه فرنگی مخلوط کردم و توی تکه کاغذی پیچیدم و گذاشتم توی یخچال.
صبح وارد خاک عراق شدیم. افسر عراقی سراغم آمد و من داروی اختراعی را بهش دادم و گفتم: «از این دارو تو ایران نیست. من این را از امریکا با خودم آوردم. خیلی کمیابه. روزی سه وعده به محل ورم بمال و خوب گرم نگهدار. ان شاء الله خوب میشه.»
حدود یک هفته گذشت که این افسر عراقی دوباره پیدایش شد. مرا بغل کرد و دائما می گفت: «حاج قاسم! تو طبیب حاذقی هستی.»
وقتی برگشتیم، گفتم: «مجید، ثبت کن! خمیر دندان و رب گوجه برای ورم پا خوبه.»
منبع: مجله امتداد
تعداد شهدای کشف شده توی معراج، کمتر از ده شهید بود. سردار باقرزاده گفت: «بروید توی مناطق به شهدا التماس کنید و بگید شما همگی فدای ولایت هستید. اگه صلاح می دانید به یاری رهبرتان برخیزید.»
چند روزی گذشت. سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را از من پرسید. گفتم چیزی پیدا نشد. پرسید: «به شهدا گفتید؟» گفتم: «سردار! بچه ها دارند زحمت خودشون رو می کشند.» گفت: «همان چیزی که گفتم، عمل کنید!» شب بود که با برادران علی شرفی و روح الله زوله مهیا می شدیم فردا به سمت هورالعظیم حرکت کنیم.
صبح حدود ساعت 10/30 به منطقه شط العلی، محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم. برای رفع تکلیف، جملات سردار را بازگو کردم. نهار را خوردیم و برگشتیم. عصر بود رسیدیم اهواز. به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادی شهید پیدا شده. از خوشحالی بال درآوردم. خودم را رساندم شلمچه. 16 شهید پیدا شده بود. شهدا را آوردم پادگان. چند ساعتی بیشتر توی پادگان نبودم که گفتند از هور تماس گرفتند که شهید پیدا شد. دیگر توی پوست خودم نمی گنجیدم. شده بودند 19 شهید.
چند روزی گذشت و از شرهانی و فکه، هر روز خبر خوشی می رسید.
نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خود را رساندند. درهای رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح شهدا را به سمت تهران حرکت بده.» گفتم: «سردار! چند روز دیگه اجازه بدید.» تأکید که حتما فردا صبح حرکت کنیم و از تعداد شهدا پرسید. گفتم: «هنوز شمارش نکرده ام.» و همین طور که گوشی را با کتفم نگه داشته بودم، شروع کردم به شمردن: «16 تا فکه؛ 18 تا شرهانی... جمعا شد 72 شهید.» سردار گفت: الله اکبر! روز عاشورا هم 72 نفر پای ولایت ایستادند.»
سعی کردم به بهانه ای معطل کنم تا تعداد شهدا بیشتر شود. اما دستور همان بود؛ 72 شهید به نیابت از 72 شهید عاشورا در پاسداری از حریم ولایت، تشییع شدند.
کشف یک داروی شفابخش در جریان تفحص برون مرزی!
تازه در برون مرزی شلمچه شروع به کار کرده بودیم. آقا مجید پازوکی مسئول بود. قرار شد من هم بروم شلمچه و آقا مجید زحمت کشیده بود من را به عراقی ها معرفی کرده بود. دستور این بود که برای جلوگیری از حساسیت عراقی ها، نگوییم که از بچه های زمان جنگ هستیم. آقا مجید که آثار جراحات زمان جنگ روی دستش بود، به عراقی ها می گفت دستم را سگ گاز گرفته و بساط خنده همیشه فراهم بود. عراقی ها هم منظور آقا مجید را نمی فهمیدند.
عراقی ها من را با نام حاج قاسم، دارای مدرک دکتری و فارغ التحصیل از آمریکا می شناختند. وقتی بهم گفت که جریان چیه، همه اش خدا خدا می کردم کسی مریض نشه که آبروی دکتر نره. عراقی ها، خصوصا افسر مسئول آنها، خیلی دوست داشت از وضعیت اجتماعی آمریکا اطلاعاتی داشته باشه. سعی می کرد به من نزدیک بشه. من هم که تنها سفر برون مرزی ثبت شده توی زندگی ام عراق بود که اون هم با جنگ همراه بود، سعی می کردم طفره برم. یه روز ازم پرسید: «بلدی انگلیسی صحبت کنی؟» من برای جلوگیری از آبروریزی گفتم که دستور صحبت کردن ندارم و از این جور قصه ها.
اما عاقبت بلایی که ازش می ترسیدم، سرم آمد: افسر عراقی آمد پیشم و گفت: «همسرم مریضه و پاش ورم کرده.» من خودمو جمع و جور کردم و گفتم: «فردا برات دارو می آورم.» وقتی آمدیم ایران، کمیسیون پزشکی با حضور من، آقا مجید، راننده بیل مکانیکی، آشپز و راننده تریلی تشکیل شد و قرار شد بی خطرترین راه را انتخاب کنیم. توی مقر مقداری خمیر دندان تاریخ مصرف گذشته داشتیم. برداشتم با رب گوجه فرنگی مخلوط کردم و توی تکه کاغذی پیچیدم و گذاشتم توی یخچال.
صبح وارد خاک عراق شدیم. افسر عراقی سراغم آمد و من داروی اختراعی را بهش دادم و گفتم: «از این دارو تو ایران نیست. من این را از امریکا با خودم آوردم. خیلی کمیابه. روزی سه وعده به محل ورم بمال و خوب گرم نگهدار. ان شاء الله خوب میشه.»
حدود یک هفته گذشت که این افسر عراقی دوباره پیدایش شد. مرا بغل کرد و دائما می گفت: «حاج قاسم! تو طبیب حاذقی هستی.»
وقتی برگشتیم، گفتم: «مجید، ثبت کن! خمیر دندان و رب گوجه برای ورم پا خوبه.»
منبع: مجله امتداد