شکار نابه هنگام
دو روز از عمليات والفجر پنج گذشته بود. توي منطقه چنگوله با يکي از گردان هاي لشکر 11 حضرت امير (ع) ما بين چند تا تپه موضع گرفته بوديم؛ تپه اي که ما روي آن مستقر بوديم، اسم نداشت، اما اسم آن تپه هاي ديگر، آزاد خان کشته و... بود. وسط چله ي زمستان، شب ها سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ مي کرد. منتظر بوديم نيروهاي پدافندي بيايند جايگزين بشن و ما بريم استراحت. شب قبل، بچه ها هوس چايي کرده بودن. اونايي که با بچه هاي کرد منطقه غرب آشنا هستن، مي دونن که چايي، حکم طلا که چه عرض کنم، حکم جون رو براشون داره! خدا نکنه چايي خونشون کم بشه، مگه ديگه مي شه مهارشون کرد. اون شب هر چي فرمانده ها گفتن، تهديد کردن که آتيش روشن نکنين، گوششون بدهکار نبود که نبود. مي گفتن حتي اگه عراقيا ما رو بکشن، ما امشب بايد چايي بخوريم، حالا خودتون حساب کنين؛ دو شب بعد از عمليات، تپه هاي چنگوله، خط اول مقدم و آتيش روشن کردن، چي مي شه! هر دسته اي با کتري ها يي که يه چيزي طلبکار بشکه بودن، اومدن سراغ آتيش. راستي، چه حالي مي ده چايي روي آتيش! هر از چند گاهي هم بچه ها يه نارنجک اون ور تپه ها غلت مي دادن که اگه کسي هم مي خواد زاغ سياشو نو چوب بزنه، بره رو هوا. شريک چايي شون نشه.
اون روز،بعد از مدت ها آلودگي صوتي و فشار عصبي که گاه و بي گاه از صدقه سر تير و ترکش به حساب اعصابمون واريز مي شده، تازه داشتيم مي فهميديم آرامش چه مزه اي مي ده و از سکوت لذت مي برديم. مثل اينکه دو طرف جبهه با هم قرار گذاشته بودن براي چند ساعتي هم که شده چشماشونو رو هم بذارن و بزنن به دنگ بي خيالي. ديگه براي هيچ کس حال و حوصله اي نمونده بود و همه داشتن نفسي تازه مي کردن.
توي سنگر مشغول استراحت بودم که يک دفعه ديدم در سنگر که يه برزنت رنگ و رو رفته بود، بالا رفت و يه هيکل شسته رفته و تر گل ورگل در آستانه برزنت ظاهر شد. حسن کاف بود؛ مغز متفکر گردان و مبتکر جنگ هاي يهودي! از زماني که يادم مي آد، هم محله بوديم. از همون کو چکي خيلي شر بود؛ اينجاهم که اومد، دست بردار نبود.
کلاه کج کماندويي غنيمتي رو روي سرش مي ذاشت و با ژست کماندويي، جفت پا مي رفت تو ذوق بچه ها.خيلي بامزه مي شد. نشست کنارم و يواشکي طوري که کسي متوجه نشه، سر شو نزديک گوشم آورد و گفت: پاکار هستي؟گفتم : تا چي باشه؟گفت: شکار! گفتم: مگه تو اين بيابون برهوت، شکارم پيدا مي شه؟گفت: تا چقدر گرسنه باشي؟ اينو که گفت فازم پريد و مثل آدماي قحطي زده با يه دست تفنگ و با دست ديگه حسن رو گرفتم و د برو.
مخم يه نمه جا به جا شده بود. حال خودمو نمي فهميدم؛ آخه چند وقتي بود حتي بوي گوشت رو نشنيده بودم؛ چه رسه به خودش. بيرون از سنگر، اين طرف و اون طرف رو ورانداز کردم و گفتم: حالا کجا بايد بريم؟گفت : مگه برق فشار قوي بهت وصل کردن؟پياده شو با هم بريم. اللهم بير بير.
رو کرد به من و گفت :خرج خمپاره داري؟ با تعجب گفتم: يا للعجب، مگه مي خواي فيل بزني! گفت: فيل پيشش کم مياره. با اين حرفش تو مغزم آشوب شد. ذهنم بعد از چند ثانيهاي گيج زدن، رفت سراغ ماموت و دايناسور. او نام که نسلشون منقرض شده بود. من موندم و يه معماي دو مجهولي؛ حلال باشه و بزرگ تر از فيل؟! عقلم بيشتر از اين قد نمي داد. داشتم پاک منگ مي شدم که حسن، کلاه کج کماندويي عراقيش رو چپ و راست کرد و با دوربين نگاه کرد.
به هر زحمتي بود کمي خرج خمپاره براش پيدا کردم. حسن افتاد جلو و گفت : بيا دنبالم که اگه خدا بخواد، چند تا شکار درست و حسابي مي زنيم که تو تاريخ ثبت کنن. تپه رو مستقيم رفت بالا، منم هن هن کنان به دنبالش. اين شکم صاب مرده از وقتي شنيده بود قراره سور و ساتي به پا بشه، مگه ساکت مي شد؛ غار غور... بالا تپه که رسيديم با دستش يه رديف تانک رو نشون داد که کنار هم به خط شده بودن. ده دوازده تايي مي شدن. رو به من کرد و گفت: مي بيني چه خوشگل وايستادن؟
همين که اينو گفت، مثل اينکه گوشت شکار و زده باشن به دوشکا، همه گوشتاش رو نرون هاي اعصابم پخش و پلا شد. بوي سوختگي را زير زبونم حس مي کردم؛ البته دماغ سوخته خودمو! کاردم مي زدي خونم در نمي اومد. با عصبانيت يه چشم غره بهش رفتم و بدون اينکه کم بيارم، گفتم: پدر صلواتي، ما رو گرفتي؟ مي خواي شر به پا کني؟ يه دفعه هم که عراقيا کوتاه اومدن، توزده به سرت، مي خواهي محشرو بياري جلوي چشمامون؟ دستت رو تو لونه زنبور نکن پسر!
من بيچاره رو بگو که چقدر به دلم صابون زده بودم که بعد از مدت ها گشنگي يه شکم سيري از عزا در مي آرم. بايد فکرشو مي کردم که با تيغ جراحي حسن نمي شد رفت زير عمل! اما خوب، بدم نشد. حداقل يه چند دقيقه اي شکم وامونده ام رفت سرکار، اونم چه سر کار رفتني! وصف العيش، نصف العيش.
هر چي تو گوشش خوندم که بيا و از خر شيطون پايين بيا، به خرجش نرفت که نرفت. يه گوشش در شده بود و يکي دروازه. اصرار و التماساشم شروع شد. دائم قربون صدقه ام مي رفت که دست ما رو بگير که خدا دستتو ول نکنه! مي خواست براش ديده بان يا همون گراچي خودمون بشم. اين قدر تو مخم خوند که دست آخر مجبور شدم قبول کنم. مگه مي شد از دست گيرهاي سه پيچ حسن به اين راحتي خلاص شد. سريشي بود که نگو! خمپاره انداز رو ميزون کرد رو تانک ها. منم تو کمين، چشمامو زوم کردم تا بتونم خوب گرا رو بگيرم. الله اکبر... خميني رهبر.دست به تيرش حرف نداشت. اولي درست افتاد جلو تانک ها. گلوله دوم رو گذاشت. دوتا به چپ. الله اکبر. نه مثل اينکه امروز، روز حسن نبود. دومي هم افتاد پشت تانکها. همين طور که داشتم گرا مي دادم، يکي به راست، الله اکبر، سرمو برگردوندم ديدم اي دل غافل، لوله هاي تانک ها دارن به طرف ما که نه، همه ي سنگرهاي روي ارتفاع زوم مي شن.من که ديدم کلام پس معرکه است، دو تا پا داشتم، دو تا ديگه قرض کردم، بدو طرف سنگر وداد مي زدم : حسن، بدو، خورديم به کاهدون! اونم که حال منو ديد خودشو سريع تر ازمن رسوند و با سر شيرجه رفت تو سنگر!
چشمتون روز بد نبينه، عراقي ها که خواب از چشمشون پريده بود و سخت عصباني بودن که يک شکارچي ايراني چرتشون رو پاره کرده بود، شروع کردن. جهنمي به پا شد که نپرس. تصور کن :ده - دوازده تانک با هم يه ارتفاع رو بکوبن. هفت - هشت ريشتري بايد بشه. فولادم خم مي شه، سنگر به جاي خودش.خودم رو گلوله کرده بودم تو سنگر و اشهدم رو مي خوندم. بعد از چند دقيقه اي که عراقيا حسن رو گوشمالي دادند و مطمئن شدن که ديگه خبري نيست، دوباره سکوت اومد تو سنگر ! از سنگر که چه عرض کنم، از خرابه که اومدم بيرون،ديدم بچه ها يکي يکي ميان بيرون و خودشون رو مي تکونن. گرد و خاکي که به پا شد به گمونم يه چيزي تو مايه هاي پس لرزه ها بود.
همه که اومدن بيرون، يکباره ديدم از زيرزمين يه چيزي داره تکون مي خوره. خوب که دقت کردم، ديدم مش رحيم خودمونه که مثل يه معجزه از خاک بلند شد. نمي دونم کي بهش رسونده بود که آتيشا زير سر کيه؛ با داد و هوار شروع کرد به بد و بيراه گفتن به حسن که پدر بيامرز، مگه با عارقيا پدر کشتگي داشتي که اين نون رو تو سفرشون گذاشتي! بيچاره ها داشتن استراحت مي کردن. خوب از عراقيا دفاع کرد و بدو دنبال حسن. حسن همه نيروشو تو پاهاش جمع کرد و الفرار. منم اون طرف تر مثل آدماي بي گناه جيم شده بودم و گاهي هم مدعي مي شدم. آخه، ظهر بود و همه تو سنگرها آروم گرفته بودن و کسي منو با حسن نديده بود. از ترس، حسن ديگه سراغ قبضه خمپاره نرفت که نرفت، تا وقتي که زنگ تفريح تمام شد. راستي راستي جنگ دوباره شروع شد و همه داد زدند: حسن حسن. و حسن کاف، با آن کلاه کماندويي برگشت و گفت : اي به چشم، بگو ديگ رو بار بذارن.
منبع: ماهنامه امتداد
اون روز،بعد از مدت ها آلودگي صوتي و فشار عصبي که گاه و بي گاه از صدقه سر تير و ترکش به حساب اعصابمون واريز مي شده، تازه داشتيم مي فهميديم آرامش چه مزه اي مي ده و از سکوت لذت مي برديم. مثل اينکه دو طرف جبهه با هم قرار گذاشته بودن براي چند ساعتي هم که شده چشماشونو رو هم بذارن و بزنن به دنگ بي خيالي. ديگه براي هيچ کس حال و حوصله اي نمونده بود و همه داشتن نفسي تازه مي کردن.
توي سنگر مشغول استراحت بودم که يک دفعه ديدم در سنگر که يه برزنت رنگ و رو رفته بود، بالا رفت و يه هيکل شسته رفته و تر گل ورگل در آستانه برزنت ظاهر شد. حسن کاف بود؛ مغز متفکر گردان و مبتکر جنگ هاي يهودي! از زماني که يادم مي آد، هم محله بوديم. از همون کو چکي خيلي شر بود؛ اينجاهم که اومد، دست بردار نبود.
کلاه کج کماندويي غنيمتي رو روي سرش مي ذاشت و با ژست کماندويي، جفت پا مي رفت تو ذوق بچه ها.خيلي بامزه مي شد. نشست کنارم و يواشکي طوري که کسي متوجه نشه، سر شو نزديک گوشم آورد و گفت: پاکار هستي؟گفتم : تا چي باشه؟گفت: شکار! گفتم: مگه تو اين بيابون برهوت، شکارم پيدا مي شه؟گفت: تا چقدر گرسنه باشي؟ اينو که گفت فازم پريد و مثل آدماي قحطي زده با يه دست تفنگ و با دست ديگه حسن رو گرفتم و د برو.
مخم يه نمه جا به جا شده بود. حال خودمو نمي فهميدم؛ آخه چند وقتي بود حتي بوي گوشت رو نشنيده بودم؛ چه رسه به خودش. بيرون از سنگر، اين طرف و اون طرف رو ورانداز کردم و گفتم: حالا کجا بايد بريم؟گفت : مگه برق فشار قوي بهت وصل کردن؟پياده شو با هم بريم. اللهم بير بير.
رو کرد به من و گفت :خرج خمپاره داري؟ با تعجب گفتم: يا للعجب، مگه مي خواي فيل بزني! گفت: فيل پيشش کم مياره. با اين حرفش تو مغزم آشوب شد. ذهنم بعد از چند ثانيهاي گيج زدن، رفت سراغ ماموت و دايناسور. او نام که نسلشون منقرض شده بود. من موندم و يه معماي دو مجهولي؛ حلال باشه و بزرگ تر از فيل؟! عقلم بيشتر از اين قد نمي داد. داشتم پاک منگ مي شدم که حسن، کلاه کج کماندويي عراقيش رو چپ و راست کرد و با دوربين نگاه کرد.
به هر زحمتي بود کمي خرج خمپاره براش پيدا کردم. حسن افتاد جلو و گفت : بيا دنبالم که اگه خدا بخواد، چند تا شکار درست و حسابي مي زنيم که تو تاريخ ثبت کنن. تپه رو مستقيم رفت بالا، منم هن هن کنان به دنبالش. اين شکم صاب مرده از وقتي شنيده بود قراره سور و ساتي به پا بشه، مگه ساکت مي شد؛ غار غور... بالا تپه که رسيديم با دستش يه رديف تانک رو نشون داد که کنار هم به خط شده بودن. ده دوازده تايي مي شدن. رو به من کرد و گفت: مي بيني چه خوشگل وايستادن؟
همين که اينو گفت، مثل اينکه گوشت شکار و زده باشن به دوشکا، همه گوشتاش رو نرون هاي اعصابم پخش و پلا شد. بوي سوختگي را زير زبونم حس مي کردم؛ البته دماغ سوخته خودمو! کاردم مي زدي خونم در نمي اومد. با عصبانيت يه چشم غره بهش رفتم و بدون اينکه کم بيارم، گفتم: پدر صلواتي، ما رو گرفتي؟ مي خواي شر به پا کني؟ يه دفعه هم که عراقيا کوتاه اومدن، توزده به سرت، مي خواهي محشرو بياري جلوي چشمامون؟ دستت رو تو لونه زنبور نکن پسر!
من بيچاره رو بگو که چقدر به دلم صابون زده بودم که بعد از مدت ها گشنگي يه شکم سيري از عزا در مي آرم. بايد فکرشو مي کردم که با تيغ جراحي حسن نمي شد رفت زير عمل! اما خوب، بدم نشد. حداقل يه چند دقيقه اي شکم وامونده ام رفت سرکار، اونم چه سر کار رفتني! وصف العيش، نصف العيش.
هر چي تو گوشش خوندم که بيا و از خر شيطون پايين بيا، به خرجش نرفت که نرفت. يه گوشش در شده بود و يکي دروازه. اصرار و التماساشم شروع شد. دائم قربون صدقه ام مي رفت که دست ما رو بگير که خدا دستتو ول نکنه! مي خواست براش ديده بان يا همون گراچي خودمون بشم. اين قدر تو مخم خوند که دست آخر مجبور شدم قبول کنم. مگه مي شد از دست گيرهاي سه پيچ حسن به اين راحتي خلاص شد. سريشي بود که نگو! خمپاره انداز رو ميزون کرد رو تانک ها. منم تو کمين، چشمامو زوم کردم تا بتونم خوب گرا رو بگيرم. الله اکبر... خميني رهبر.دست به تيرش حرف نداشت. اولي درست افتاد جلو تانک ها. گلوله دوم رو گذاشت. دوتا به چپ. الله اکبر. نه مثل اينکه امروز، روز حسن نبود. دومي هم افتاد پشت تانکها. همين طور که داشتم گرا مي دادم، يکي به راست، الله اکبر، سرمو برگردوندم ديدم اي دل غافل، لوله هاي تانک ها دارن به طرف ما که نه، همه ي سنگرهاي روي ارتفاع زوم مي شن.من که ديدم کلام پس معرکه است، دو تا پا داشتم، دو تا ديگه قرض کردم، بدو طرف سنگر وداد مي زدم : حسن، بدو، خورديم به کاهدون! اونم که حال منو ديد خودشو سريع تر ازمن رسوند و با سر شيرجه رفت تو سنگر!
چشمتون روز بد نبينه، عراقي ها که خواب از چشمشون پريده بود و سخت عصباني بودن که يک شکارچي ايراني چرتشون رو پاره کرده بود، شروع کردن. جهنمي به پا شد که نپرس. تصور کن :ده - دوازده تانک با هم يه ارتفاع رو بکوبن. هفت - هشت ريشتري بايد بشه. فولادم خم مي شه، سنگر به جاي خودش.خودم رو گلوله کرده بودم تو سنگر و اشهدم رو مي خوندم. بعد از چند دقيقه اي که عراقيا حسن رو گوشمالي دادند و مطمئن شدن که ديگه خبري نيست، دوباره سکوت اومد تو سنگر ! از سنگر که چه عرض کنم، از خرابه که اومدم بيرون،ديدم بچه ها يکي يکي ميان بيرون و خودشون رو مي تکونن. گرد و خاکي که به پا شد به گمونم يه چيزي تو مايه هاي پس لرزه ها بود.
همه که اومدن بيرون، يکباره ديدم از زيرزمين يه چيزي داره تکون مي خوره. خوب که دقت کردم، ديدم مش رحيم خودمونه که مثل يه معجزه از خاک بلند شد. نمي دونم کي بهش رسونده بود که آتيشا زير سر کيه؛ با داد و هوار شروع کرد به بد و بيراه گفتن به حسن که پدر بيامرز، مگه با عارقيا پدر کشتگي داشتي که اين نون رو تو سفرشون گذاشتي! بيچاره ها داشتن استراحت مي کردن. خوب از عراقيا دفاع کرد و بدو دنبال حسن. حسن همه نيروشو تو پاهاش جمع کرد و الفرار. منم اون طرف تر مثل آدماي بي گناه جيم شده بودم و گاهي هم مدعي مي شدم. آخه، ظهر بود و همه تو سنگرها آروم گرفته بودن و کسي منو با حسن نديده بود. از ترس، حسن ديگه سراغ قبضه خمپاره نرفت که نرفت، تا وقتي که زنگ تفريح تمام شد. راستي راستي جنگ دوباره شروع شد و همه داد زدند: حسن حسن. و حسن کاف، با آن کلاه کماندويي برگشت و گفت : اي به چشم، بگو ديگ رو بار بذارن.
منبع: ماهنامه امتداد