کفش‌های قرمز

در جایی خیلی خیلی دور، آن سوی تپه‌ها، دختر کوچکی به نام «کارن» زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. دخترک حتی یک جفت کفش نداشت. روزی زن کفاشی که دلش برای دخترک می‌سوخت یک جفت کفش قرمز
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کفش‌های قرمز
 کفش‌های قرمز

نویسنده: محمد رضا شمس

 
در جایی خیلی خیلی دور، آن سوی تپه‌ها، دختر کوچکی به نام «کارن» زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. دخترک حتی یک جفت کفش نداشت. روزی زن کفاشی که دلش برای دخترک می‌سوخت یک جفت کفش قرمز پارچه‌ای برای او دوخت. با اینکه کفش مناسبی نبود، کارن با خوشحالی آن را قبول کرد. چند روز بعد مادر کارن مُرد و کارن در مراسم تشییع جنازه، کفش قرمز را به پا کرد. کارن حالا تنهای تنها شده بود. پیرزن ثروتمندی کارن را به خانه خودش برد تا او را مثل بچه‌های خودش بزرگ کند.
دختر کوچولو با خوشحالی به خانه‌ی پیرزن رفت. او فکر می‌کرد شاید به خاطر کفش‌های قرمزش بوده که پیرزن متوجه او شده است. او با خود گفت: «این کفش‌ها، کفش‌های شانس هستند.» اما چون کفش‌ها از پارچه دوخته شده بودند خیلی زود کهنه شدند و آنها را دور انداختند. مادر خوانده کارن را به کفش‌فروشی برد تا برای او یک جفت کفش بخرد.
مادر خوانده بسیار پیر بود و به سختی می‌توانست ببیند. او دوست داشت برای کارن کفش مشکی بخرد تا او بتواند در کلیسا هم آنها را بپوشد. اما چشم کارن فقط دنبال یک جفت کفش قرمز بود که در بالاترین قفسه‌ی مغازه قرار داشت. او به کفش اشاره کرد و گفت: «من آن کفش را می‌خواهم.»
فروشنده خاک روی کفش‌ها را پاک کرد و گفت که از بهترین چرم دوخته شده‌اند. پیرزن که چشمش رنگ روشن قرمز را تشخیص نمی‌داد قبول کرد و کفش را خرید. کارن هر روز کفش‌ها را می‌بوسید؛ حتی در اولین یک‌شنبه که به کلیسا رفت، آنها را به پا کرد. مردم و کشیش هم متوجه کفش‌های قرمز او شدند.
وقتی از کلیسا بیرون آمدند، سرباز قوی هیکل یک پایی که اونیفورم مندرس سرخ‌رنگی پوشیده بود از پیرزن خواست اجازه بدهد تا کفش او را واکس بزند. پیرزن قبول کرد. کارن گفت: «لطفاً کفش مرا هم واکس بزنید.»
پیرزن سکه‌ای به سرباز داد و کفش‌هایش را از پا در آورد. سرباز، همین‌طور که کارن کفش در پا داشت، مشغول تمیز کردن کفش‌های او شد. با دستمان کهنه‌ای روی کفش‌ها را پاک کرد و گفت: «به‌به، چه کفش قشنگی!» بعد آن را واکس زد و دست‌های آفتاب خورده‌اش را با خشونت روی کفش‌ها کشید. ناگهان پاهای کارن آرام‌آرام و تاتی‌تاتی‌کنان روی قلوه سنگ‌ها حرکت کردند. حرکت کم کم تند شد و شتاب گرفت. پیرزن در کالسکه منتظر بود تا کارن سوار شود، اما کفش‌های قرمز کارن را به سمت گورستان بردند و او روی سنگ قبرها پایکوبی کرد، بعد به سمت تپه‌های سبز رفت و دوباره به جاده‌ی اصلی برگشت.
اگر این بار کالسکه‌ران دنبال او نمی‌دوید و او را نمی‌گرفت و توی کالسکه نمی‌برد، کارن مجبور بود هم چنان این طرف و آن طرف برود.
وقتی کارن در کالسکه آرام گرفت، دو خدمتکار به زور کفش‌های قرمز را از پای او در آوردند.
کارن یک هفته کفش‌های قرمز را به پا نکرد. آخر هفته، پیرزن بیمار و بستری شد. پرستاری از او مراقبت می‌کرد، اما بیماری او روز به روز بدتر می‌شد پیرزن دوست داشت کارن در کنارش باشد. اما کارن اصلاً به پیرزن فکر نمی‌کرد. روزی پرستار به کارن گفت: «کمی به فکر پیرزن باش؟ او به زودی خواهد مرد.» کارن نگاهی به کفش‌های قرمز تازه واکس خورده انداخت، چقدر براق بودند! نگاهی هم به پیرزن کرد. یک هفته‌ی تمام به کفش‌ها فکر می‌کرد. نمی‌توانست در برابر پایکوبی با کفش مقاومت کند، کفش‌ها را به پا کرد و شروع به پایکوبی کرد، رقصید و رقصید. زمان می‌گذشت. کفش‌ها او را به جنگل بردند. کارن ناچار بود برود. وقتی سعی می‌کرد به سمت راست برود، کفش‌ها او را به سمت چپ می‌بردند و وقتی تلاش می‌کرد به سمت چپ برود، کفش‌ها او را به سمت راست می‌کشاندند. سرعت کفش‌ها در جنگل‌ها و علف‌زارها بیشتر و بیشتر می‌شد. کارن سعی می‌کرد لحظه‌ای برای استراحت بایستد، اما امکان نداشت. سرباز یک پا را می‌دید و صدای او را می‌شنید که می‌گفت: «چه کفش‌های قشنگی... چه کفش‌های قشنگی... چه کفش‌های قشنگی...» و به او لبخند می‌زد و سر تکان می‌داد.
کارن خسته شده بود و فکر می‌کرد به زودی خواهد مرد. کفش‌ها محکم به پای او چسبیده بودند و او نمی‌توانست آنها را از پای خود در بیاورد. بالاخره خود را در حیاط کلیسا دید. کشیش که توی حیاط بود عصبانی گفت: «کفش‌های قرمز، این دختر احمق را از اینجا ببرید.»
کارن از ترس به گریه افتاد و هق هق کرد. کفش‌ها او را از کلیسا بیرون بردند و باز پایکوبی بر بالای تپه شروع شد. کارن به شدت خسته شده بود. تا اینکه به خانه‌ی شمشیر‌ساز رسید. فریاد زد: «تو را به خدا کمکم کن. بیا و کفش‌های مرا ببر تا راحت شوم.»
شمشیرساز با شمشیری بران از خانه خارج شد. کارن مقابل او بالا و پایین پرید و با لحنی غمگین گفت: «من بیش از اندازه این کفش‌ها را دوست داشتم، خیلی به آنها توجه داشتم و به آنها فکر می‌کردم. بیشتر از آن‌ها مراقبت می‌کردم تا از پیرزن مهربان و..
مرد با یک ضربه آنها را دو تکه کرد. تکه کفش‌های قرمز، با شتاب از بالای تپه گذشتند و در جنگل گم شدند. کارن با پاهای برهنه به کلیسا دوید و برای سلامتی پیرزن دعا کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط