نویسنده: محمد رضا شمس
به فاصلهی نه چندان دور از مالزی، جزیرهای است به نام «پولا و سیره» که سالها قبل حاکمی به نام «سلطان محمود» در آنجا حکومت میکرد. او فقط یک دختر به نام «زینب خاتون» داشت.
سلطان پیر دخترش را خیلی دوست داشت و چون پسری نداشت، لباسهای مردانه به تن او میکرد. او زینب خاتون را جانشین خود کرده بود.
زینب دوست داشت مثل پسرها لباس بپوشد و هر جا میخواهد برود و بازی کند.
برادرزادهی سلطان هم در این جزیره زندگی میکرد و نامش «احمد بیگ» بود. او میخواست سلطان شود و فکر میکرد بهترین راه این است که با زینب خاتون ازدواج کند. درباریان نیز معتقد بودند اگر آن دو با هم ازدواج کنند، به صلاح مملکت است. اما زینب خاتون، احمد بیگ را دوست نداشت و نمیخواست با او ازدواج کند.
او در این باره با پدرش صحبت کرد. سلطان هم دست رد به سینهی برادزادهاش زد.
احمد بیگ خیلی ناراحت شد و کینهی آنها را به دل گرفت.
در آن زمان دزدهای دریایی با کشتیهای سریع خود، راه بر کشتیهای دیگر میبستند و آنها را غارت میکردند. آنها روز به روز بیشتر میشدند و دریاهای مالزی را به تصرف خود در میآوردند.
یکی از کشورهایی که سلطان محمود کشتیهای بازرگانی خود را به آنجا میفرستاد، کشوری به نام «پرانتاک» بود. سلطان پرانتاک فکر کرد بهتر است با سلطان محمود ملاقاتی کند تا به کمک هم دزدهای دریای را سرکوب کنند. با این فکر، فرمانده کشتیهای جنگی خود، «لاکسامانا» را به خدمت سلطان محمود فرستاد.
سلطان محمود از دیدن لاکسامانا بسیار شاد شد و با او به مهربانی رفتار کرد. وقتی هم فهمید لاکسامانا برای چه کاری به آنجا آمده، بیشتر خوشحال شد و گفت به سلطان پرانتاک کمک میکند. لاکسامانا هفت روز در پولا و سیره ماند.
در تمام این مدت، احمد بیگ دنبال راهی بود تا انتقام خود را بگیرد. در هفتمین روز به پیش لاکسامانا رفت و گفت: «من دوست تو هستم و آمدهام به تو بگویم که سلطان در صدد قتل تو ست؛ وقتی تو برای خداحافظی پیش او بروی، او دستش را بالا خواهد برد؛ با این علامت، سربازانش به جان تو و یارانت خواهند افتاد و همهی شما را خواهند کشت. باید حواست جمع باشد و وقتی سلطان دستش را بالا برد، به آنها حمله کنید و امانشان ندهید.»
لاکسامانا از احمد تشکر کرد. در همین موقع، خبر آوردند که سلطان او را احضار کرده است.
سلطان میخواست هدیهای برای سلطان پرانتاک بفرستد. او دستش را بلند کرد تا خدمتکاران هدیه را بیاورند. اما لاکسامانا به خیال اینکه سلطان میخواهد او را بکشد، شمشیرش را کشید و به سلطان حمله کرد. جنگ سختی بین سربازان شاه از یک طرف و لاکسامانا و یارانش از طرف دیگر در گرفت. لاکسامانا کشته شد. تعدادی از یاران او هم کشته شدند، اما چند نفری از مردان او خود را به قایقها رساندند و فرار کردند. آنها شتابان رفند و ماجرا را به سلطان خود گفتند.
از آن طرف سلطان محمود که زخم خورده و در حال مرگ بود سران حکومت را به بالین خود فرا خواند. احمد بیگ هم آنجا بود. سلطان به آنها گفت: «زینب جانشین من است و بعد ازمرگ من، باید بر تخت حکومت بنشیند.»
همه گفتند که به او کمک خواهند کرد. احمد هم با آنها یک صدا شد.
سلطان محمود مرد. همه از مرگ سلطان ناراحت شدند. زینب بازی کردن را کنار گذاشت و بر تخت نشست. بعد تمام مردان دلیر جزیره را خواست و به آنها گفت: «باید هر چه زودتر در دهانهی رودخانه سدی بسازیم، چون به زودی سلطان پرانتاک به ما حمله میکند.»
مردم جزیره برای ساختن سد بسیج شدند. سد ساخته شد. جنگجویان، آب و غذای کافی به داخل سد بردند و آمادهی نبرد شدند.
چیزی نگذشت که کشتیهای دشمن از راه رسیدند. زینب لباس رزم پوشید و به میان جنگجویان خود رفت.
فرمانده ارتش پرانتاک، «راجه حسن» بود. راجه و سربازانش میتوانستند سد را به تصرف خود در آورند، اما زینب و مردان او دلاورانه میجنگیدند و از سد محافظت میکردند.
سد چهار طرف داشت، یک طرف آن دریا بود. دو طرف رودخانه بود و در طرف چهارم جنگل بود. زینب و یارانش از این طرف نمیتوانستند بجنگند، چون جنگل پر از درخت بود و امکان نبرد وجود نداشت و این تنها نقطهی آسیبپذیر آنها بود. یک شب احمد بیگ، پنهانی خود را به قایق راجه حسن رساند و گفت: «من دوست تو هستم و آمدهام به تو کمک کنم. یک بار هم سعی کردم به لاکسامانا کمک کنم. حالا اگر کاری کنم که سد را بگیری، به من چه خواهی داد؟»
راجه حسن پرسید: «تو چه میخواهی؟»
احمد گفت: «میخواهم مرده یا زندهی سلطان جوان را به من بدهی و مرا سلطان جزیره کنی.»
راجه حسن قبول کرد. احمد بیک به آنها گفت: «شما باید هنگام شب از راه جنگل وارد جزیره بشوید. من در جنگل منتظر شما هستم و کمکتان خواهم کرد.»
شب بعد راجه حسن با تعدادی از سربازانش به جنگل رفت. احمد بیگ از تاریکی شب استفاده کرد و آنها را داخل سد برد. بعد در بزرگ را باز کرد و بقیهی سربازان هم وارد شدند و جنگ سختی شرع شد.
احمد بیگ کشته شد و به آرزویش نرسید.
مردان پرانتاک پیروز شدند. زینب را دستگیر کردند و به پیش راجه حسن بردند. راجه وقتی فهمید او دختر است، دستور داد زینب را ببرند و لباسی زنانه به او بپوشانند. بعد از فرماندهان خود خواست که به مردم جزیره کاری نداشته باشند.
حالا راجه حسن به این فکر میکرد که به زینب عروسی کند و سلطان جزیره شود. پس دنبال پیرترین زن قصر فرستاد و به او گفت که میخواهد با زینب عروسی کند. پیرزن پیش زینب رفت و به او گفت: «راجه حسن میخواهد با تو عروسی کند. زود باش خودت را آماده کن. با این کار، صلح و آرامش دوباره به جزیره باز خواهد گشت.»
زینب فریاد زد: «نه، او اگر بخواهد میتواند مرا بکشد، اما من هرگز با او ازدواج نخواهم کرد.»
پیرزن هر چه با زینب صحبت کرد، فایدهای نداشت. سرانجام با ترس و لرز پیش راجه رفت و این موضوع را با او در میان گذاشت.
راجه حسن نه تنها عصبانی نشد، بلکه با خوشرویی گفت: «عیبی ندارد. من چند روز دیگر صبر میکنم.»
زینب وقتی شنید راجه حسن برای ازدواج با او به زور متوسل نشده است، بسیار تعجب کرد. آن وقت به فکر فرو رفت، بعد از مدتی عقیدهاش را عوض کرد و به پیرزن گفت: «من با راجه حسن ازدواج خواهم کرد.»
پیرزن با خوشحالی پیش راجه رفت و موضوع را به او گفت. او زن دانایی بود و میخواست با این عروسی، در جزیره صلح برقرار شود.
به زودی جشن با شکوهی برگزار شد و راجه حسن و زینب عروسی کردند. آنها سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
سلطان پیر دخترش را خیلی دوست داشت و چون پسری نداشت، لباسهای مردانه به تن او میکرد. او زینب خاتون را جانشین خود کرده بود.
زینب دوست داشت مثل پسرها لباس بپوشد و هر جا میخواهد برود و بازی کند.
برادرزادهی سلطان هم در این جزیره زندگی میکرد و نامش «احمد بیگ» بود. او میخواست سلطان شود و فکر میکرد بهترین راه این است که با زینب خاتون ازدواج کند. درباریان نیز معتقد بودند اگر آن دو با هم ازدواج کنند، به صلاح مملکت است. اما زینب خاتون، احمد بیگ را دوست نداشت و نمیخواست با او ازدواج کند.
او در این باره با پدرش صحبت کرد. سلطان هم دست رد به سینهی برادزادهاش زد.
احمد بیگ خیلی ناراحت شد و کینهی آنها را به دل گرفت.
در آن زمان دزدهای دریایی با کشتیهای سریع خود، راه بر کشتیهای دیگر میبستند و آنها را غارت میکردند. آنها روز به روز بیشتر میشدند و دریاهای مالزی را به تصرف خود در میآوردند.
یکی از کشورهایی که سلطان محمود کشتیهای بازرگانی خود را به آنجا میفرستاد، کشوری به نام «پرانتاک» بود. سلطان پرانتاک فکر کرد بهتر است با سلطان محمود ملاقاتی کند تا به کمک هم دزدهای دریای را سرکوب کنند. با این فکر، فرمانده کشتیهای جنگی خود، «لاکسامانا» را به خدمت سلطان محمود فرستاد.
سلطان محمود از دیدن لاکسامانا بسیار شاد شد و با او به مهربانی رفتار کرد. وقتی هم فهمید لاکسامانا برای چه کاری به آنجا آمده، بیشتر خوشحال شد و گفت به سلطان پرانتاک کمک میکند. لاکسامانا هفت روز در پولا و سیره ماند.
در تمام این مدت، احمد بیگ دنبال راهی بود تا انتقام خود را بگیرد. در هفتمین روز به پیش لاکسامانا رفت و گفت: «من دوست تو هستم و آمدهام به تو بگویم که سلطان در صدد قتل تو ست؛ وقتی تو برای خداحافظی پیش او بروی، او دستش را بالا خواهد برد؛ با این علامت، سربازانش به جان تو و یارانت خواهند افتاد و همهی شما را خواهند کشت. باید حواست جمع باشد و وقتی سلطان دستش را بالا برد، به آنها حمله کنید و امانشان ندهید.»
لاکسامانا از احمد تشکر کرد. در همین موقع، خبر آوردند که سلطان او را احضار کرده است.
سلطان میخواست هدیهای برای سلطان پرانتاک بفرستد. او دستش را بلند کرد تا خدمتکاران هدیه را بیاورند. اما لاکسامانا به خیال اینکه سلطان میخواهد او را بکشد، شمشیرش را کشید و به سلطان حمله کرد. جنگ سختی بین سربازان شاه از یک طرف و لاکسامانا و یارانش از طرف دیگر در گرفت. لاکسامانا کشته شد. تعدادی از یاران او هم کشته شدند، اما چند نفری از مردان او خود را به قایقها رساندند و فرار کردند. آنها شتابان رفند و ماجرا را به سلطان خود گفتند.
از آن طرف سلطان محمود که زخم خورده و در حال مرگ بود سران حکومت را به بالین خود فرا خواند. احمد بیگ هم آنجا بود. سلطان به آنها گفت: «زینب جانشین من است و بعد ازمرگ من، باید بر تخت حکومت بنشیند.»
همه گفتند که به او کمک خواهند کرد. احمد هم با آنها یک صدا شد.
سلطان محمود مرد. همه از مرگ سلطان ناراحت شدند. زینب بازی کردن را کنار گذاشت و بر تخت نشست. بعد تمام مردان دلیر جزیره را خواست و به آنها گفت: «باید هر چه زودتر در دهانهی رودخانه سدی بسازیم، چون به زودی سلطان پرانتاک به ما حمله میکند.»
مردم جزیره برای ساختن سد بسیج شدند. سد ساخته شد. جنگجویان، آب و غذای کافی به داخل سد بردند و آمادهی نبرد شدند.
چیزی نگذشت که کشتیهای دشمن از راه رسیدند. زینب لباس رزم پوشید و به میان جنگجویان خود رفت.
فرمانده ارتش پرانتاک، «راجه حسن» بود. راجه و سربازانش میتوانستند سد را به تصرف خود در آورند، اما زینب و مردان او دلاورانه میجنگیدند و از سد محافظت میکردند.
سد چهار طرف داشت، یک طرف آن دریا بود. دو طرف رودخانه بود و در طرف چهارم جنگل بود. زینب و یارانش از این طرف نمیتوانستند بجنگند، چون جنگل پر از درخت بود و امکان نبرد وجود نداشت و این تنها نقطهی آسیبپذیر آنها بود. یک شب احمد بیگ، پنهانی خود را به قایق راجه حسن رساند و گفت: «من دوست تو هستم و آمدهام به تو کمک کنم. یک بار هم سعی کردم به لاکسامانا کمک کنم. حالا اگر کاری کنم که سد را بگیری، به من چه خواهی داد؟»
راجه حسن پرسید: «تو چه میخواهی؟»
احمد گفت: «میخواهم مرده یا زندهی سلطان جوان را به من بدهی و مرا سلطان جزیره کنی.»
راجه حسن قبول کرد. احمد بیک به آنها گفت: «شما باید هنگام شب از راه جنگل وارد جزیره بشوید. من در جنگل منتظر شما هستم و کمکتان خواهم کرد.»
شب بعد راجه حسن با تعدادی از سربازانش به جنگل رفت. احمد بیگ از تاریکی شب استفاده کرد و آنها را داخل سد برد. بعد در بزرگ را باز کرد و بقیهی سربازان هم وارد شدند و جنگ سختی شرع شد.
احمد بیگ کشته شد و به آرزویش نرسید.
مردان پرانتاک پیروز شدند. زینب را دستگیر کردند و به پیش راجه حسن بردند. راجه وقتی فهمید او دختر است، دستور داد زینب را ببرند و لباسی زنانه به او بپوشانند. بعد از فرماندهان خود خواست که به مردم جزیره کاری نداشته باشند.
حالا راجه حسن به این فکر میکرد که به زینب عروسی کند و سلطان جزیره شود. پس دنبال پیرترین زن قصر فرستاد و به او گفت که میخواهد با زینب عروسی کند. پیرزن پیش زینب رفت و به او گفت: «راجه حسن میخواهد با تو عروسی کند. زود باش خودت را آماده کن. با این کار، صلح و آرامش دوباره به جزیره باز خواهد گشت.»
زینب فریاد زد: «نه، او اگر بخواهد میتواند مرا بکشد، اما من هرگز با او ازدواج نخواهم کرد.»
پیرزن هر چه با زینب صحبت کرد، فایدهای نداشت. سرانجام با ترس و لرز پیش راجه رفت و این موضوع را با او در میان گذاشت.
راجه حسن نه تنها عصبانی نشد، بلکه با خوشرویی گفت: «عیبی ندارد. من چند روز دیگر صبر میکنم.»
زینب وقتی شنید راجه حسن برای ازدواج با او به زور متوسل نشده است، بسیار تعجب کرد. آن وقت به فکر فرو رفت، بعد از مدتی عقیدهاش را عوض کرد و به پیرزن گفت: «من با راجه حسن ازدواج خواهم کرد.»
پیرزن با خوشحالی پیش راجه رفت و موضوع را به او گفت. او زن دانایی بود و میخواست با این عروسی، در جزیره صلح برقرار شود.
به زودی جشن با شکوهی برگزار شد و راجه حسن و زینب عروسی کردند. آنها سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول