دانه‌ی آبی

در دهکده‌ای نزدیک دریا، پسرکی زندگی می‌کرد به نام احمد که نه سال داشت. احمد در کارهای مزرعه به پدرش کمک می‌کرد. وقتی هم پدر و مادرش در خانه نبودند، از خواهرش نگهداری می‌کرد. یک روز وقتی در
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دانه‌ی آبی
 دانه‌ی آبی

نویسنده: محمد رضا شمس

 
در دهکده‌ای نزدیک دریا، پسرکی زندگی می‌کرد به نام احمد که نه سال داشت. احمد در کارهای مزرعه به پدرش کمک می‌کرد. وقتی هم پدر و مادرش در خانه نبودند، از خواهرش نگهداری می‌کرد. یک روز وقتی در مزرعه کار می‌کرد، یک دانه‌ی آبی پیدا کرد که درست مثل یک تکه جواهر بود. احمد آن را لمس کرد. دانه بیرون پرید. احمد با تعجب گفت: «چه دانه‌ی عجیبی است! انگار جان دارد!» دوباره دانه را لمس کرد و دانه دوباره بیرون پرید. احمد پرسید: «تو زنده‌ای؟» دانه گفت: «بله، مرا ببر، مرا با خودت ببر.»
احمد فکر کرد داخل دانه یک پری زندانی است. با خودش گفت: «بهتر است آن را به خانه ببرم. ممکن است بعد از چند روز، پری از آن خارج شود.»
احمد دو شب، در حالی که دانه‌ی آبی را در دست داشت، به خواب رفت؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. در شب سوم، پری آمد. احمد درخواب زن زیبایی را دید که لباس‌های آبی پوشیده بود. پری گفت: «من ده سال است که در این دانه‌ی آبی زندانی شده‌ام. یک جادوگر مرا اینجا زندانی کرده است. اگر مرا آزاد کنی، تو را به جزیره‌ی خوشبختی می‌برم. در آنجا هر چه بخواهی، می‌توانی به دست بیاوری.»
احمد پرسید: «من چطور می‌توانم تو را نجات بدهم؟»
پری گفت: «به بالای تپه‌ای برو که در شمال دهکده است. مقداری هم شن تمیز با خود بردار. یک گودال بکن و آن را با شن‌های تمیز پر کن. بعد دانه را داخل شن‌ها بگذار و هفت روز آن را آب بده.»
صبح که شد، احمد با خودش گفت: «با اینکه فقط یک خواب بود، اما من تمام کارهایی را که پری آبی گفته است، انجام می‌دهم.»
احمد مقداری شن تمیز جمع کرد و به بالای تپه رفت. گودالی کند و شن‌ها را داخل گودال ریخت. بعد دانه‌ی آبی را داخل آن قرار داد و روی آن آب پاشید. او هر روز قبل از طلوع آفتاب، به بالای تپه می‌رفت. صبح روز چهارم، احمد گیاه کوچک آبی رنگی را دید که از زیر شن‌ها بیرون آمده بود. صبح روز پنجم، گیاه مقدار زیادی رشد کرده بود. صبح روز ششم، ساقه‌ی گیاه تا سر احمد رسیده بود. صبح روز آخر، دیگر یک درخت بزرگ شده بود. آن شب احمد پری آبی را دید.
پری گفت: «حالا که از دانه خارج شدم، می‌توانم به خانه‌ام برگردم. تو هم می‌توانی به جزیره‌ی خوشبختی بروی. وقتی خورشید طلوع کرد، به پایین رودخانه برو. آنجا قایقی هست. سوار قایق شو. قایق تو را به جزیره‌ی خوشبختی می‌برد.»
احمد به پایین رودخانه رفت و سوار قایق شد. قایق به طرف جزیره به راه افتاد.
خورشید به آسمان رسیده بود. احمد فقط دریای بزرگ را می‌دید و قادر به دیدن خشکی نبود. قایق همچنان حرکت می‌کرد. سرانجام او نقطه‌ی سیاه کوچکی را بین دریا و آسمان دید. قایق به طرف آن نقطه می‌رفت. آن محل، بزرگ و بزرگ‌تر شد. آنجا جزیره‌ای بود. قایق به سمت جزیره رفت. احمد توانست درختان را ببیند. قایق به طرف ساحل رفت و احمد پیاده شد.
جزیره، پر از گل‌های قشنگ و درختان میوه بود. اما هیچ کس آنجا نبود، نه مردی، نه زنی و نه کودکی. احمد قدری میوه خورد و پای درختی خوابید.
روز بعد، احمد با خودش گفت: «اینجا خیلی قشنگ است، اما حیف که کسی نیست تا با اوحرف بزنم. اگر پدر و مادرم و خواهرم و برادرم اینجا بودند، خیلی خوشحال می‌شدند. اگر همه با هم باشیم، به ما خیلی خوش می‌گذرد. من بر می‌گردم و آنها را به اینجا می‌آورم.»
با این فکر، به دهکده‌اش برگشت و پدر و مادر و خواهر و برادرش را به جزیره‌ی خوشبختی آورد. آنها یک خانه و یک باغ ساختند و در آنجا به خوبی و خوشی زندگی کردند.
بعد از مدتی، مادر احمد گفت: «اینجا جزیره‌ی خوبی است و من هم خوشحالم. اما در اینجا هیچ زنی نیست که با من هم صحبت شود.»
پدر احمد گفت: «اگر دیگران هم به اینجا بیایند، خیلی خوشحال می‌شوند. چون اینجا به اندازه‌ی کافی زمین وجود دارد.»
به این ترتیب، احمد دیگران را هم به جزیره‌ی خوشبختی برد. دیگر هیچ کس در دهکده نمانده بود. رفته رفته خانه‌ها خراب شدند و به جز یک درخت، همه چیز از بین رفت.
این درخت که امروز هم آنجاست همان درخت جواهر است.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط