آواز فاخته

دو برادر فقیر در فکر بودند چه کنند و چه نکنند تا بتوانند خانه و زندگی‌شان را اداره کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که برادر کوچک در خانه بماند و برادر بزرگ پیش ثروتمندی به نوکری برود و پول به خانه بیاورد.
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
آواز فاخته
 آواز فاخته

نویسنده: محمد رضا شمس

 
دو برادر فقیر در فکر بودند چه کنند و چه نکنند تا بتوانند خانه و زندگی‌شان را اداره کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند که برادر کوچک در خانه بماند و برادر بزرگ پیش ثروتمندی به نوکری برود و پول به خانه بیاورد.
برادر بزرگ در خانه‌ی مرد ثروتمندی نوکر شد. قرار شد تا بهار که فاخته آواز می‌خواند، برادر بزرگ در خانه‌ی ثروتمند کار کند. ارباب شرطی هم گذاشت، که تا به حال کسی نشنیده بود.
او گفت: «تا پایان مدت قرارمان، اگر تو عصبانی شدی، باید هزار سکه به من جریمه بدهی و اگر من عصبانی شدم، هزار سکه به تو می‌دهم.»
نوکر گفت: «اما من که هزار سکه ندارم.»
ارباب گفت: «اشکالی ندارد، به جای آن، ده سال برایم مجانی کار کن.»
نوکر از شرط عجیب ارباب وحشت کرد، اما فکر کرد: «مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ من که عصبانی نمی‌شوم، هر کاری بگویند انجام می‌دهم. ولی اگر خودشان عصبانی بشوند، به ضررشان تمام می‌شود.» پس شرط را قبول کرد.
آن دو با هم عهد بستند و کار شروع شد. روز بعد، ارباب صبح زود نوکر را بیدار کرد و گفت: «برو تا هوا روشن است، گندم‌ها را درو کن؛ تاریک که شد، برگرد.»
نوکر رفت و تمام روز، گندم‌ها را درو کرد. شب، خسته به خانه آمد. ارباب پرسید: «چرا آمدی؟»
نوکر گفت: «خورشید غروب کرد، من هم آمدم.»
ارباب گفت: «نه‌، نه، این طوری نمی‌شود. من به تو گفتم تا زمانی که هوا روشن است، باید درو کنی. خورشید غروب کرده، ولی ببین، برادرش ماه بیرون آمده. نور ماه هم، نور کمی نیست.»
نوکر تعجب کرد و گفت: «آخر توی تاریکی نمی‌شود کار کرد.»
ارباب پرسید: «هان، چی شد، انگار عصبانی شدی؟»
نوکر گفت: «نه عصبانی نشدم...فقط می‌خواستم بگویم خسته‌ام... کمی که استراحت کنم، بر می‌گردم.» نوکر برگشت و درو کرد. درو کرد و درو کرد تا ماه رفت. ماه که رفت، خورشید بیرون آمد. نوکر خسته و ناتوان روی زمین ولو شد: «ای لعنت به این مزرعه‌ات، ای حرام بشود این لقمه نان و حقوقی که به من ‌می‌دهی.» نوکر ناامید بدوبیراه می‌گفت.
ارباب بالای سرش ایستاد و گفت: «حالا عصبانی شدی، یا باید هزار سکه را بدهی یا ده سال برایم مجانی کار کنی.»
نوکر در مخمصه‌ی بدی گرفتار شده بود. هزار سکه نداشت که بدهد، اگر داشت، می‌داد و جانش را خلاص می‌کرد. از سوی دیگر، ده سال پیش چنین آدمی کار کردن غیر ممکن بود. به جای هزار سکه، نوشته‌ای به عنوان بدهی به ارباب داد و دست خالی به خانه برگشت.
برادر کوچک پرسید: «چی شد؟»
برادر بزرگ همه‌ی ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد.
برادر کوچک گفت: «اشکالی ندارد، تو در خانه بمان. من می‌روم.» و راه افتاد و رفت به خانه‌ی همان ارباب و نوکر او شد. قرار شد تا زمان خواندن فاخته با هم کار کنند.
ارباب باز هم شرط گذاشت که اگر نوکر عصبانی بشود هزار سکه جریمه بدهد، یا اینکه ده سال مجانی کار کند و اگر خودش عصبانی بشود هزار سکه بدهد و از همان روز هم نوکر آزاد شود.
برادر کوچک با این قرار داد مخالفت کرد و گفت: «نه این مبلغ کم است، اگر تو عصبانی بشوی، دو هزار سکه به من بده و اگر من عصبانی بشوم، دو هزار سکه به تو می‌دهم یا اینک باید بیست سال مجانی برایت کار کنم.»
ارباب با خوشحال قبول کرد و برادر کوچک مشغول کار شد.
صبح شد، نوکر بیدار شد. ارباب رفت و آمد، دید که نوکرش هنوز خواب است.
داد زد: «آهای پسر، بلند شو، ظهر شد.»
نوکر سرش را بلند کرد و گفت: «هان، چه شده، داری عصبانی می‌شوی؟»
ارباب گفت: «نه، عصبانی نیستم، فقط می‌خواستم بگویم باید برویم مزرعه را درو کنیم.»
نوکر گفت: «آه، پس منظورت این بود؟ باشد می‌رویم، چرا عجله می‌کنید؟»
بالاخره نوکر از خواب بیدار شد و کفش‌هایش را به پا کرد. ارباب رفت و آمد و دید که هنوز نوکرش مشغول به پا کردن کفش‌هایش است.
داد زد: «پسر، زود باش.»
نوکر گفت: «عصبانی که نیستی؟»
ارباب گفت: «نه، کسی گفته عصبانی‌ام؟ فقط می‌خواهم بگویم دارد دیرمان می‌شود.»
نوکر گفت: «آه؛ ای نشد یک حرفی، و گرنه قرارمان سرجایش است.»
تا نوکر کفش‌هایش را به پا کرد و به مزرعه رسیدند، ظهر شده بود.
نوکر گفت: «حالا دیگر وقت درو کردن نیست. ببین، همه دارند ناهار می‌خورند، ما هم بخوریم بعد شروع کنیم.»
نشستند و ناهار خوردند. بعد از ناهار، نوکر گفت: «ما رعیت جماعت باید کمی بخوابیم و استراحت کنیم و گرنه...»
و سرش را روی علف‌ها گذاشت و تا شب خوابید.
ارباب ناامید شروع به داد و فریاد کرد: «بلند شو، شب شد. همه زمین‌های‌شان را درو کردند، زمین ما مانده...آخ بشکند گردن کسی که تو را به اینجا فرستاد. آخ که هر چه خوردی، حرام‌ات بشود..... ببینید به چه بلایی گرفتار شدم.»
نوکر سرش را بلند کرد و گفت: «هان، چه شده، نکند داری عصبانی می‌شوی؟»
ارباب گفت: «نه، نه، کی گفته عصبانی شدم، خواستم بگویم شب شده و وقت خانه رفتن است.»
نوکر گفت: «خب زودتر می‌گفتی. پس برویم و گرنه تو که قرارمان را می‌دانی، وای به روز کسی که عصبانی بشود.»
به خانه که رسیدند، مهمان آمده بود.
ارباب، نوکر را فرستاد که گوسفندی سر ببرد.
نوکر پرسید: «کدام یکی را سر ببرم؟»
ارباب گفت: «هر کدام که دم دستت بود.»
نوکر رفت. کمی بعد به ارباب خبر دادند که چه نشسته‌ای؛ نوکرت همه‌ی گله‌ات را سر بریده است. ارباب دو دستی به سرش کوبید و گفت: «آخر این چه کاری بود که کردی، خدانشناس؟ خانه‌ات خراب بشود که خانه‌ام را خراب کردی.»
نوکر با آرامش گفت: «مگر چه کرده‌ام؟ تو خودت گفتی هر کدام را که دم دستت بود سر ببر. من هم دیدم همه دم دستم هستند، همه را سر بریدم. من کار خلافی نکردم، اما انگار دارید عصبانی می‌شوید.»
ارباب گفت: «نه عصبانی نیستم، فقط حیفم آمد که این همه مالم از بین رفت.»
نوکر گفت: «خیلی خب، حالا که عصبانی نیستی، پس باز هم کار می‌کنم.»
ارباب به فکر افتاد چه کند تا از دست این نوکر خلاص بشود. قرارشان تا فصل بهار بود که فاخته می‌خواند، در حالی که اول زمستان بود و تا بهار خیلی مانده بود.
فکر کرد و فکر کرد و راهی به نظرش رسید. زنش را به جنگل برد و بالای درختی جایش داد و سفارش کرد که صدای فاخته در بیاورد. بعد برگشت و به نوکر گفت: «بیا باهم به شکار برویم.» همین که آن دو وارد جنگل شدند، زن ارباب از بالای درخت صدای مرغ فاخته در آورد. «کوکو...کوکو...»
ارباب با شنیدن صدا به نوکر گفت: «آهان، چشمت روشن، مرغ فاخته خواند، دیگر زمان قرار داد تمام شد.»
نوکر پی به حیله ارباب برد و گفت: «نه، چه کسی تا به حال شنیده که در زمستان، فاخته به صدا در آید؟ این چه جور فاخته‌ای است؟ من باید این فاخته را بکشم.»
این را گفت و تفنگ را به سمت درخت گرفت. ارباب فریاد کشید و جلوی او ایستاد: «تو را به خدا شلیک نکن... سیاه بشود روزی که تو را دیدم...این چه بلایی بود گرفتارش شدم؟»
نوکر گفت: «هان نکند عصبانی شده‌اید؟»
ارباب گفت: «بله برادر، دیگر بس است. بیا هر چقدر جریمه‌ام است بدهم تا از دست تو خلاص بشوم. قرار را خودم گذاشته‌ام، خودم هم باید چوبش را بخورم. حالا دارم معنی آن مثل قدیمی را می‌فهمم که می‌گوید خود کرده را تدبیر نیست.»
به این ترتیب، برادر کوچک مدرک بدهی برادر بزرگ را از ارباب گرفت، پاره کرد و هزار سکه هم جریمه گرفت و به خانه برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط