ويژگي‎هاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا

مدتي بود كه بني اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاي بسياري در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ به هفت سالگي رسيد. آن حضرت در اين سن و سال...
يکشنبه، 18 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ويژگي‎هاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا
ويژگي‎هاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا
ويژگي‎هاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا

قيام يحيي به امور در خردسالي

مدتي بود كه بني اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاي بسياري در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ به هفت سالگي رسيد. آن حضرت در اين سن و سال براي هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع مردم سخنراني نمود. پس از حمد و ثناي الهي، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتاري‎ها و بلاها بر اثر گناهاني است كه در ميان بني اسرائيل رايج شده است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ بشارت داد.[1]
روزي كودكان نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمدند و گفتند: «اِذهب بِنا نلعبْ؛ بيا برويم و با هم بازي كنيم.»
يحيي ـ عليه السلام ـ در پاسخ فرمود: «ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما براي بازي كردن آفريده نشده‎ايم.»[2]
آري يحيي ـ عليه السلام ـ در همان خردسالي ره صد ساله مي‎پيمود، هرگز به كارهاي بيهوده دست نمي‎زد، و اهداف منطقي و سودمند را بر سرگرمي‎هاي بي‎حاصل، ترجيح مي‎داد.

خوف و پارسايي يحيي ـ عليه السلام ـ در خردسالي

يحيي ـ عليه السلام ـ در همان خردسالي از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگي به دنيا نداشت و همواره به خدا و آخرت مي‎انديشيد. او در عصر پدرش زكريا ـ عليه السلام ـ به مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن موئين و كلاه پشمينه و زبر پوشيده‎اند و با وضع دلخراشي خود را به ديوار مسجد بسته‎اند و مشغول عبادت هستند، يحيي ـ عليه السلام ـ با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: «براي من پيراهن موئين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماي عابد بني اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.»
مادرش گفت: «صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم.» صبر كردند تا حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ آمد، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ جريان را به حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ خبر داد، زكريا ـ عليه السلام ـ به يحيي گفت: «چه موجب شده كه به اين فكرها افتاده‎اي، با اين كه هنوز كودك هستي؟»
يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: «پدرجان! آيا نديده‎اي افرادي را كه كوچكتر از من بودند، حادثة مرگ را چشيدند؟»
زكريا گفت: آري چنين افرادي را ديده‎ام. آن گاه به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ دستور داد تا چنان لباس و كلاه را براي يحيي آماده سازد. مادر به اين دستور عمل كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ لباس و كلاه زبر و موئين پوشيد به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن موئين گوشت بدنش را آب كرد. روزي به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست.
خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر مي‎بيني گريه مي‎كني، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهي افكنده بودي، بجاي پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين مي‎پوشيدي.»
يحيي ـ عليه السلام ـ بسيار گريه كرد، به گونه‎اي كه آثار سخت گريه در چهره‎اش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، از سوي ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه آن وضع دلخراش را از يحيي ـ عليه السلام ـ ديد فرمود: «پسر جان! اين چه حالي است كه در تو مي‎نگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيلة تو چشمم را روشن سازد.»
يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودي.
زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: كي تو را چنين دستور دادم؟
يحيي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «آيا نگفتي كه بين بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)اي است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسي از آن عبور نمي‎كند؟»
زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: «حال كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.»
يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاي آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.
يحيي ـ عليه السلام ـ آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جاري شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاي او خيس شدند، و قطره‎هاي اشكش از سر انگشتانش فرو مي‎چكيد. زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه حال و وضع پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاي چشمانش مي‎باشد، اي خدايي كه مهربانترين مهربانان هستي.»[3]

خوف شديد يحيي ـ عليه السلام ـ از خدا

هرگاه حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ مي‎خواست بني اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه مي‎كرد، اگر يحيي ـ عليه السلام ـ را در ميان جمعيت مي‎ديد از بهشت و دوزخ سخني نمي‎گفت.
روزي بر مسند نشست تا بني اسرائيل را موعظه كند، يحيي ـ عليه السلام ـ كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه‎اي در ميان جمعيت نشست. زكريا ـ عليه السلام ـ به جمعيت نگريست، و يحيي ـ عليه السلام ـ را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:
«اي بني اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهي به نام «سُكران» وجود دارد،‌ در پايين اين كوه دره‎اي هست كه نامش «غَضبان» است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در ميان آن دره چاهي هست كه طول آن به اندازة مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوت‎ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاي آتشين هست.»
يحيي ـ عليه السلام ـ تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: «واغفلتاه مِنُ السكران؛ واي بر من از غافل شدنم از كوه سكران!»
سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد.
زكريا ـ عليه السلام ـ بي‎درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيي ـ عليه السلام ـ رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هم اكنون برخيز و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينيم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد.»
مادر يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ پرداخت، در بيابان چند جوان را ديد، از آنها جوياي يحيي ـ عليه السلام ـ شد، آنها اظهار بي‎اطلاعي كردند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپاني را در بيابان ديدند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ از او پرسيد: «آيا جواني با قيافة چنين و چنان نديدي؟»
چوپان گفت: «گويا در جستجوي يحيي پسر زكريا ـ عليه السلام ـ هستي؟»
مادر يحيي گفت: «آري، او پسر من است نامي از دوزخ در نزد او بردند،‌ او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.»
چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنة فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مي‎كرد:
«و عِزتكُ مُولاي لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتي اَنظر منزلتي مِنكُ؛ اي خدا و اي مولاي من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامي دارم؟»
مادر يحيي ـ عليه السلام ـ به سوي آن كوه حركت كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، ‌و او را سوگند داد كه برخيز و با هم به خانه بازگرديم.
يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايي گرمي كرد، ولي او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاي زِبر موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوي مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيري مي‎كرد، زكريا ـ عليه السلام ـ به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ فرمود:
«دُعيهِ فاِن ولدي قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ينتفع بالعيشِ؛ رهايش كن، اين پسرم به گونه‎اي است كه پردة حجاب از روي قلبش برداشته شده، كه زندگي دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمي‎كند و به او سود نمي‎بخشد.»
يحيي ـ عليه السلام ـ خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بني اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»[4]

وارستگي حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ و گفتگوي او با ابليس

زهد و پارسايي حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ در سطح بسيار بالايي بود، هرگز در زندگي او دلبستگي به دنيا نبود، او ساده مي‎زيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازة تأمين يك شبانه روز خود غذا نمي‎اندوخت. روزي داراي يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: «تو مي‎پنداري زاهد هستي با اين كه براي خود يك قرص نان اندوخته‎اي؟» يحيي ـ عليه السلام ـ جواب داد: اي ملعون! اين قرص نان به اندازة قوت (و مورد نياز يك شبانه روز) من است.
ابليس گفت: كمتر از قوت، براي كسي كه مي‎ميرد كافي است.
خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت آميز است) فراگير.[5]
روز ديگري ابليس نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، يحيي ـ عليه السلام ـ او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را داري براي من به كار بگير.

پی نوشت:

[1]. كمال الدين صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179.
[2]. تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 325.
[3]. بحار، ج 14، ص 165 و 166.
[4]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالي شيخ صدوق، ص 18ـ20.
[5]. بحار، ج 14، ص 189.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط