نویسنده: محمدرضا شمس
موشی بود، شکمو. یک روز خیلی گرسنه شد اما هرچه گشت، چیزی برای خوردن پیدا نکرد. به باغی رفت. سه تا سیب پیدا کرد و خورد. یک دفعه بادی وزید، چند تا از برگهای درخت کنده شدند و روی سرش ریختند. موش عصبانی شد و برگها را خورد. از باغ که بیرون آمد، دید دهقانی بیل به دوش میرود. گفت: «آهای دهقان! توی باغ سه تا سیب خوردم. برگهای درخت رو هم خوردم. حالا هم میخوام تو رو بخورم».
دهقان گفت: «همچین با بیل میزنم تو سرت که بمیری!»
موش، دهقان و بیلش را یکجا قورت داد و راه افتاد. رسید به زن دهقان. زن داشت آتش گردانش را میچرخاند. موش گفت: «آهای زن دهقان! رفتم باغ سه تا سیب خوردم. باد اومد، برگها ریختند. برگها رو هم خوردم. دهقان بیل به دوش رو هم خوردم. حالا هم میخوام تو رو بخورم.»
زن گفت: «همچین با آتش گردان میزنم تو سرت که کباب شی!»
موش شکمو، زن دهقان را هم با آتش گردانش قورت داد و راه افتاد. رسید به چند تا دختر. دخترها دور هم نشسته بودند و گلدوزی میکردند. موش گفت: «آهای دخترها! رفتم باغ سه تا سیب خوردم. باد اومد، برگها ریختند. برگها رو هم خوردم. دهقان بیل به دوش رو هم خوردم. زن دهقان رو هم خوردم. حالا هم میخوام شما رو بخورم.»
دخترها گفتند: «جلو نیا که با این سوزنها سوراخ سوراخت میکنیم!»
موش شکمو، دخترها را با سوزنهاشان قورت داد. بعد رفت و رفت تا به چند تا پسر رسید که الک دولک بازی میکردند. گفت: «سه تا سیب خوردم، سیر نشدم. برگهای درخت رو خوردم، سیر نشدم. دهقان بیل به دوش رو خوردم، سیر نشدم. زن دهقان رو خوردم، سیر نشدم. دخترهای گلدوز رو خوردم، سیر نشدم. حالا میخوام شما رو بخورم.»
پسرها گفتند: «همچین با چوب الک و دولک میزنیم تو سرت که بمیری!»
موش شکمو، پسرها را هم قورت داد. رفت و رفت تا به پینهدوز رسید. پینهدوز داشت کفش میدوخت. موش شکمو گفت: «آهای پینهدوز! سه تا سیب خوردم. برگهای درخت رو هم خوردم. دهقان رو خوردم. زن دهقان رو خوردم. دخترهای گلدوز رو خوردم. پسرهای الک دولک باز رو خوردم، اما سیر نشدم، حالا میخوام تو رو بخورم.»
پینهدوز گفت: «با این گزنک تیزم، همچین میزنمت که از وسط دو تا بشی!»
موش گرسنه، پینهدوز را هم قورت داد. پینهدوز با گزنک تیزش، شکم موش را پاره کرد و بیرون آمد. پسرهای الک دولک باز و دخترهای گلدوز هم بیرون آمدند. دهقان بیل به دوش و زن آتشگردان به دست هم بیرون آمدند. پینهدوز، شکم موش را دوخت و موش شکمو به لانهاش برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
دهقان گفت: «همچین با بیل میزنم تو سرت که بمیری!»
موش، دهقان و بیلش را یکجا قورت داد و راه افتاد. رسید به زن دهقان. زن داشت آتش گردانش را میچرخاند. موش گفت: «آهای زن دهقان! رفتم باغ سه تا سیب خوردم. باد اومد، برگها ریختند. برگها رو هم خوردم. دهقان بیل به دوش رو هم خوردم. حالا هم میخوام تو رو بخورم.»
زن گفت: «همچین با آتش گردان میزنم تو سرت که کباب شی!»
موش شکمو، زن دهقان را هم با آتش گردانش قورت داد و راه افتاد. رسید به چند تا دختر. دخترها دور هم نشسته بودند و گلدوزی میکردند. موش گفت: «آهای دخترها! رفتم باغ سه تا سیب خوردم. باد اومد، برگها ریختند. برگها رو هم خوردم. دهقان بیل به دوش رو هم خوردم. زن دهقان رو هم خوردم. حالا هم میخوام شما رو بخورم.»
دخترها گفتند: «جلو نیا که با این سوزنها سوراخ سوراخت میکنیم!»
موش شکمو، دخترها را با سوزنهاشان قورت داد. بعد رفت و رفت تا به چند تا پسر رسید که الک دولک بازی میکردند. گفت: «سه تا سیب خوردم، سیر نشدم. برگهای درخت رو خوردم، سیر نشدم. دهقان بیل به دوش رو خوردم، سیر نشدم. زن دهقان رو خوردم، سیر نشدم. دخترهای گلدوز رو خوردم، سیر نشدم. حالا میخوام شما رو بخورم.»
پسرها گفتند: «همچین با چوب الک و دولک میزنیم تو سرت که بمیری!»
موش شکمو، پسرها را هم قورت داد. رفت و رفت تا به پینهدوز رسید. پینهدوز داشت کفش میدوخت. موش شکمو گفت: «آهای پینهدوز! سه تا سیب خوردم. برگهای درخت رو هم خوردم. دهقان رو خوردم. زن دهقان رو خوردم. دخترهای گلدوز رو خوردم. پسرهای الک دولک باز رو خوردم، اما سیر نشدم، حالا میخوام تو رو بخورم.»
پینهدوز گفت: «با این گزنک تیزم، همچین میزنمت که از وسط دو تا بشی!»
موش گرسنه، پینهدوز را هم قورت داد. پینهدوز با گزنک تیزش، شکم موش را پاره کرد و بیرون آمد. پسرهای الک دولک باز و دخترهای گلدوز هم بیرون آمدند. دهقان بیل به دوش و زن آتشگردان به دست هم بیرون آمدند. پینهدوز، شکم موش را دوخت و موش شکمو به لانهاش برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.