نویسنده: محمدرضا شمس
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند. یک روز زمستانی که برف میبارید، زن دستش را برید. چند قطره خون روی برفها چکید. زن سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا، به من دختری بده که مثل این برف سفید و مثل این خون سرخ باشه. چشم و ابروش هم مثل شب سیاه باشه.»
چند ماه گذشت. زن دختری به دنیا آورد که پوستش مثل برف سفید بود، گونههاش مثل خون سرخ بودند و چشم و ابروش مثل شب سیاه. اسم دختر را «پریچهر» گذاشتند. بعد از هفت سال، مادر پریچهر مرد و پدرش زن دیگری گرفت. زن بابا خیلی بدجنس بود و تا میتوانست پریچهر را اذیت میکرد. او آینهای جادویی داشت و هر روز از آینه میپرسید: «آینه، آینه، کی از همه قشنگتره؟» آینه هم میگفت: «تو از همه قشنگتری».
یک روز که مثل همیشه، زن بابا از آینه پرسید: «کی از همه قشنگتره؟» آینه جواب داد: «تو قشنگی، اما پریچهر از تو قشنگتره!» زن بابا خیلی ناراحت شد و از شکارچی دربار خواست پریچهر را به بیابان ببرد و بکشد. شکارچی قبول کرد و پریچهر را برد، اما دلش نیامد او را بکشد. حیوان کوچکی شکار کرد و دل و جگرش را پیش زن بابا برد.
پریچهر که تنها مانده بود و از ترس نمیتوانست به خانه برگردد، رفت و رفت تا به کلبهای رسید. وارد کلبه شد. میز کوچکی وسط اتاق بود که غذاهای خوشمزهای روی آن چیده شده بودند. پریچهر پشت میز نشست و از غذاها خورد تا سیر شد. بعد به اتاق دیگری رفت که هفت تخت در آن بودند.
پریچهر که خوابش میآمد، روی تخت اولی دراز کشید و خوابید. هنوز چشمهاش درست و حسابی گرم نشده بود که سر و صدایی شنید و از خواب پرید. هفت کوتوله دور او جمع شده بودند و با تعجب نگاهش میکردند. یکی از کوتولهها پرسید: «تو کی هستی و از کجا اومدی؟»
پریچهر همه چیز را تعریف کرد. کوتولهها از او خواستند که پیششان بماند. پریچهر خوشحال شد و قبول کرد.
روزها گذشت. پریچهر بزرگ و بزرگتر شد. او دوست داشت پیش پدرش برگردد و به دیدن دوستان قدیمیاش برود، اما از زن بابا میترسید. از طرف دیگر، کوتولهها را دوست داشت و دلش نمیخواست از آنها جدا شود.
روزی که کوتولهها مثل همیشه دنبال کار رفته بودند و پریچهر هم مشغول پختن غذا بود، ناگهان دید جوانی زیر پنجره ایستاده و به او نگاه میکند. پرسید: «تو کی هستی و اینجا چی کار میکنی؟»
جوان جواب داد: «با دوستهام برای شکار به این اطراف اومده بودیم. تشنه شدیم و دنبال چشمهای میگشتیم که این کلبه رو دیدیم و اومدیم کمی آب بگیریم.»
پریچهر کوزهای آب به جوان داد. جوان و دوستانش تشکر کردند و رفتند. شب که کوتولهها برگشتند، پریچهر ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کوتولهها کمی نگران شدند و صبح که شد از خانه بیرون نرفتند، چون فکر کردند ممکن است شکارچیها برگردند.
ساعتی بعد، همان جوان به کلبهی هفت کوتوله آمد و گفت پسر حاکم است و از پریچهر خواستگاری کرد. پریچهر قبول کرد. پدر پریچهر را خبر کردند و با اجازهی او، پریچهر را به عقد پسر حاکم درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند.
زن بابا این خبر را که شنید، از غصه دق کرد و مرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
چند ماه گذشت. زن دختری به دنیا آورد که پوستش مثل برف سفید بود، گونههاش مثل خون سرخ بودند و چشم و ابروش مثل شب سیاه. اسم دختر را «پریچهر» گذاشتند. بعد از هفت سال، مادر پریچهر مرد و پدرش زن دیگری گرفت. زن بابا خیلی بدجنس بود و تا میتوانست پریچهر را اذیت میکرد. او آینهای جادویی داشت و هر روز از آینه میپرسید: «آینه، آینه، کی از همه قشنگتره؟» آینه هم میگفت: «تو از همه قشنگتری».
یک روز که مثل همیشه، زن بابا از آینه پرسید: «کی از همه قشنگتره؟» آینه جواب داد: «تو قشنگی، اما پریچهر از تو قشنگتره!» زن بابا خیلی ناراحت شد و از شکارچی دربار خواست پریچهر را به بیابان ببرد و بکشد. شکارچی قبول کرد و پریچهر را برد، اما دلش نیامد او را بکشد. حیوان کوچکی شکار کرد و دل و جگرش را پیش زن بابا برد.
پریچهر که تنها مانده بود و از ترس نمیتوانست به خانه برگردد، رفت و رفت تا به کلبهای رسید. وارد کلبه شد. میز کوچکی وسط اتاق بود که غذاهای خوشمزهای روی آن چیده شده بودند. پریچهر پشت میز نشست و از غذاها خورد تا سیر شد. بعد به اتاق دیگری رفت که هفت تخت در آن بودند.
پریچهر که خوابش میآمد، روی تخت اولی دراز کشید و خوابید. هنوز چشمهاش درست و حسابی گرم نشده بود که سر و صدایی شنید و از خواب پرید. هفت کوتوله دور او جمع شده بودند و با تعجب نگاهش میکردند. یکی از کوتولهها پرسید: «تو کی هستی و از کجا اومدی؟»
پریچهر همه چیز را تعریف کرد. کوتولهها از او خواستند که پیششان بماند. پریچهر خوشحال شد و قبول کرد.
روزها گذشت. پریچهر بزرگ و بزرگتر شد. او دوست داشت پیش پدرش برگردد و به دیدن دوستان قدیمیاش برود، اما از زن بابا میترسید. از طرف دیگر، کوتولهها را دوست داشت و دلش نمیخواست از آنها جدا شود.
روزی که کوتولهها مثل همیشه دنبال کار رفته بودند و پریچهر هم مشغول پختن غذا بود، ناگهان دید جوانی زیر پنجره ایستاده و به او نگاه میکند. پرسید: «تو کی هستی و اینجا چی کار میکنی؟»
جوان جواب داد: «با دوستهام برای شکار به این اطراف اومده بودیم. تشنه شدیم و دنبال چشمهای میگشتیم که این کلبه رو دیدیم و اومدیم کمی آب بگیریم.»
پریچهر کوزهای آب به جوان داد. جوان و دوستانش تشکر کردند و رفتند. شب که کوتولهها برگشتند، پریچهر ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کوتولهها کمی نگران شدند و صبح که شد از خانه بیرون نرفتند، چون فکر کردند ممکن است شکارچیها برگردند.
ساعتی بعد، همان جوان به کلبهی هفت کوتوله آمد و گفت پسر حاکم است و از پریچهر خواستگاری کرد. پریچهر قبول کرد. پدر پریچهر را خبر کردند و با اجازهی او، پریچهر را به عقد پسر حاکم درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند.
زن بابا این خبر را که شنید، از غصه دق کرد و مرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.