نویسنده: محمدرضا شمس
کچلی بود تنوری؛ سال به دوازده ماه جاش توی تنور بود. یک روز به مادرش گفت: «ننه، من زن میخوام.»
مادرش پرسید: «حالا چه کسی رو میخوای؟»
کچل نه گذاشت و نه برداشت و پررو پررو گفت: «دختر پادشاه!»
ننهاش گفت: «بمیری با این زن خواستنت! آخه حیف نون، دختر پادشاه میآد خونهی تو چی کار؟ نه اینکه خیلی خوشگلی، نه اینکه خیلی پولداری، نه اینکه خیلی کار میکنی، دختر پادشاه رو هم میخوای؟»
کچل گفت: «همین که گفتم! باید همین امروز بری و دختر پادشاه رو برام خواستگاری کنی.»
مادر بیچاره، ترسان و لرزان رفت خواستگاری دختر پادشاه. شاه قبول نکرد. اما دختر قبول کرد و شد زن کچل تنوری!
دختر پادشاه وقتی وارد خانهی کچل شد، به مادر کچل گفت: «ننه جان، از این به بعد اختیار کچل با من!»
مادر کچل از خدا خواسته گفت: «باشه.»
شب خوابیدند و صبح که بیدار شدند، کچل گفت: «ننه، من نون میخوام.»
ننه گفت: «از زنت بگیر.»
کچل به زنش گفت: «هوی تازه عروس! نون بده بخورم.»
دختر گفت: «تازه داماد! شاخ شمشاد! نونت رو گذاشتم جلوی در، بلند شو، بردار و بخور.» کچل بلند شد، نان را برداشت و فوری جست توی تنور و خورد. ظهر شد، کچل گفت: «عروس! به من نون بده.»
عروس گفت: «نونت رو گذاشتم تو حیاط، بلند شو، بردار و بخور.»
کچل بلند شد، نان را برداشت و فوری جست توی تنور و نان را خورد. شب شد. کچل دوباره گفت: «عروس! من نون میخوام.»
عروس گفت: «نونت رو گذاشتم توی حیاط، روی پلهها. برو، بردار و بخور.»
کچل رفت نان را برداشت، دوباره جست توی تنور و نان را خورد و خوابید. صبح شد. کچل دوباره نان خواست. دختر گفت: «نون رو گذاشتم تو کوچه.»
کچل رفت نان را بیاورد، دختر فوری در را بست و او را بیرون کرد. کچل هر چه در زد، دختر در را باز نکرد. نشست کنار در. دختر از پشت در گفت: «به جای اینکه صبح تا شب توی تنور بخوابی، برو تو بازار و محله گشتی بزن، کار کردن مردم رو ببین.»
کچل گشتی توی محله و بازار زد. دید شلوغ است. با خودش گفت: «برم بیابون بهتره.»
برگشت خانه و در را کوبید. زنش آمد پشت در، پرسید: «چی میخوای؟»
کچل گفت: «یک چیزی برای خوردن به من بده. میخوام برم بیابون، شکار.»
زن چند تا نان و قدری آرد و چند تا تخم مرغ نپخته توی خورجین گذاشت و به کچل داد. کچل خورجین را انداخت روی شانهاش و رفت. توی راه یک لاکپشت دید. آن را برداشت و توی خورجینش گذاشت. بعد یک پای خر پیدا کرد.آن را هم برداشت و به جای تفنگ، حمایل کرد به شانهاش. رفت تا به کوه بلندی رسید. از کوه بالا رفت. وسط راه، صدای عجیبی شنید. سرش را بالا کرد، دید دیوی به چه بزرگی صدا میزند: «آهای آدمیزاد! مگه از جونت سیر شدی که بیترس و واهمه میآی بالا؟»
کچل تنوری گفت: «اوهوی دیو گنده! مگه از جونت سیر شدی که با من اینطوری حرف میزنی؟»
دیو گفت: «حالا که سر نترسی داری، قدرت خودت رو نشون بده ببینم.»
کچل گفت: «تو قدرت خودت رو نشون بده. من احتیاجی به قدرتنمایی ندارم.»
دیو تکه سنگی از کمر کوه کند و فشار داد. سنگ خرد شد. دیو گفت: «این زور من! حالا تو زورت رو نشون بده.»
کچل دست کرد توی خورجین، تخم مرغی بیرون آورد و چنان فشار داد که زردهاش درآمد. گفت: «این هم زور من!»
دیو ترسید و خودش را باخت. کچل گفت: «حالا زور دوم بزن، آقا دیو!»
دیو دست کرد و از لای موهای زیر بغلش، یک شپش گرفت به اندازهی یک قورباغه و پرتش کرد برای کچل و گفت: «این جانور تن منه!»
کچل هم لاکپشت را از توی خورجین درآورد و گفت: «این هم جانورِ تن من!»
دیو نگاهی به لاکپشت انداخت و گفت: «خونهات خراب، آدمیزاد! این چه جانوری بود از تنت درآوردی؟»
کچل تنوری گفت: «زور سومت رو بزن!»
دیو دست کرد توی دهانش و یکی از دندانهاش را کشید و پرت کرد برای کچل. دندانش نیم متر میشد.
کچل فوری پای خر را بیرون آورد و پرت کرد برای دیو و گفت: «بفرما، این هم دندون من!»
دیو خودش را باخت و تسلیم شد. بعد کچل را به قلعهاش برد و نوکر کچل شد.
یک روز کچل گفت: «من گرسنهام. زود باش برای من یک خروار برنج درست کن؛ یک سیر کم و زیاد نباشه.»
دیو فوری برنج را پخت و جلوی کچل گذاشت. کچل خورد و سیر شد. باقی آن را هم یواشکی توی کیسههای آرد ریخت. بعد به دیو گفت: «جام رو بنداز که خوابم میآد.»
دیو جای کچل را انداخت. کچل متکایش را جای خودش گذاشت و توی تنور پنهان شد.
دیو فکر کرد: «خوبه تا این خونه خراب خوابه، بکشمش و از دستش راحت بشم.» بعد یواشکی رفت بالای سر کچل و با چماق، محکم توی سرش کوبید و برگشت. کچل هم فوری از توی تنور بیرون آمد و سر جاش دراز کشید. بعد فریاد کشید: «آهای! این هم جا بود من رو آوردی؟ پشهها پدرم رو درآوردند.»
دیو که ترسیده بود با خودش گفت: «تا این خونه خراب من رو نکشه، ولم نمیکنه.» آن وقت دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار. رفت و رفت تا به روباه رسید، روباه پرسید: «چی شده؟ بد به حالت نباشه؟»
دیو گفت: «آدمیزادی اومده که یک خروار برنج من رو تو یک وعده خورده و آسایش من رو به هم زده.» روباه قاهقاه خندید و گفت: «تو چقدر پخمهای! آدمیزاد زورش کجا بود؟ بیا بریم حسابش رو برسیم.»
با هم رفتند. کچل از دور آنها را دید و داد زد: «آهای روباه! تو نُه تا دیو به پدرم بدهکار بودی، چرا فقط یکی آوردی؟»
دیو گفت: «بدجنس موذی! میخوای من رو به جای قرضت بدی؟»
بعد چنان مشتی توی سر روباه کوبید که روباه پخش زمین شد. دیو فرار کرد. روباه هم رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
کچل به قلعه برگشت. قلعهی دیو، چهل اتاق داشت. کچل درِ هر کدام را که باز میکرد، پر از طلا و جواهر بود. خوشحال شد. خورجینش را پر از طلا و جواهر کرد و به خانه برگشت. بعد با کمک مادر و زنش، بقیهی طلا و جواهرها را از قلعهی دیو خارج کرد و خارج از شهر قصری ساخت، از قصر پادشاه زیباتر. آنها صد سال به خوشی کنار هم زندگی کردند و هنوز هم قصهشان بر سر زبانهاست.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مادرش پرسید: «حالا چه کسی رو میخوای؟»
کچل نه گذاشت و نه برداشت و پررو پررو گفت: «دختر پادشاه!»
ننهاش گفت: «بمیری با این زن خواستنت! آخه حیف نون، دختر پادشاه میآد خونهی تو چی کار؟ نه اینکه خیلی خوشگلی، نه اینکه خیلی پولداری، نه اینکه خیلی کار میکنی، دختر پادشاه رو هم میخوای؟»
کچل گفت: «همین که گفتم! باید همین امروز بری و دختر پادشاه رو برام خواستگاری کنی.»
مادر بیچاره، ترسان و لرزان رفت خواستگاری دختر پادشاه. شاه قبول نکرد. اما دختر قبول کرد و شد زن کچل تنوری!
دختر پادشاه وقتی وارد خانهی کچل شد، به مادر کچل گفت: «ننه جان، از این به بعد اختیار کچل با من!»
مادر کچل از خدا خواسته گفت: «باشه.»
شب خوابیدند و صبح که بیدار شدند، کچل گفت: «ننه، من نون میخوام.»
ننه گفت: «از زنت بگیر.»
کچل به زنش گفت: «هوی تازه عروس! نون بده بخورم.»
دختر گفت: «تازه داماد! شاخ شمشاد! نونت رو گذاشتم جلوی در، بلند شو، بردار و بخور.» کچل بلند شد، نان را برداشت و فوری جست توی تنور و خورد. ظهر شد، کچل گفت: «عروس! به من نون بده.»
عروس گفت: «نونت رو گذاشتم تو حیاط، بلند شو، بردار و بخور.»
کچل بلند شد، نان را برداشت و فوری جست توی تنور و نان را خورد. شب شد. کچل دوباره گفت: «عروس! من نون میخوام.»
عروس گفت: «نونت رو گذاشتم توی حیاط، روی پلهها. برو، بردار و بخور.»
کچل رفت نان را برداشت، دوباره جست توی تنور و نان را خورد و خوابید. صبح شد. کچل دوباره نان خواست. دختر گفت: «نون رو گذاشتم تو کوچه.»
کچل رفت نان را بیاورد، دختر فوری در را بست و او را بیرون کرد. کچل هر چه در زد، دختر در را باز نکرد. نشست کنار در. دختر از پشت در گفت: «به جای اینکه صبح تا شب توی تنور بخوابی، برو تو بازار و محله گشتی بزن، کار کردن مردم رو ببین.»
کچل گشتی توی محله و بازار زد. دید شلوغ است. با خودش گفت: «برم بیابون بهتره.»
برگشت خانه و در را کوبید. زنش آمد پشت در، پرسید: «چی میخوای؟»
کچل گفت: «یک چیزی برای خوردن به من بده. میخوام برم بیابون، شکار.»
زن چند تا نان و قدری آرد و چند تا تخم مرغ نپخته توی خورجین گذاشت و به کچل داد. کچل خورجین را انداخت روی شانهاش و رفت. توی راه یک لاکپشت دید. آن را برداشت و توی خورجینش گذاشت. بعد یک پای خر پیدا کرد.آن را هم برداشت و به جای تفنگ، حمایل کرد به شانهاش. رفت تا به کوه بلندی رسید. از کوه بالا رفت. وسط راه، صدای عجیبی شنید. سرش را بالا کرد، دید دیوی به چه بزرگی صدا میزند: «آهای آدمیزاد! مگه از جونت سیر شدی که بیترس و واهمه میآی بالا؟»
کچل تنوری گفت: «اوهوی دیو گنده! مگه از جونت سیر شدی که با من اینطوری حرف میزنی؟»
دیو گفت: «حالا که سر نترسی داری، قدرت خودت رو نشون بده ببینم.»
کچل گفت: «تو قدرت خودت رو نشون بده. من احتیاجی به قدرتنمایی ندارم.»
دیو تکه سنگی از کمر کوه کند و فشار داد. سنگ خرد شد. دیو گفت: «این زور من! حالا تو زورت رو نشون بده.»
کچل دست کرد توی خورجین، تخم مرغی بیرون آورد و چنان فشار داد که زردهاش درآمد. گفت: «این هم زور من!»
دیو ترسید و خودش را باخت. کچل گفت: «حالا زور دوم بزن، آقا دیو!»
دیو دست کرد و از لای موهای زیر بغلش، یک شپش گرفت به اندازهی یک قورباغه و پرتش کرد برای کچل و گفت: «این جانور تن منه!»
کچل هم لاکپشت را از توی خورجین درآورد و گفت: «این هم جانورِ تن من!»
دیو نگاهی به لاکپشت انداخت و گفت: «خونهات خراب، آدمیزاد! این چه جانوری بود از تنت درآوردی؟»
کچل تنوری گفت: «زور سومت رو بزن!»
دیو دست کرد توی دهانش و یکی از دندانهاش را کشید و پرت کرد برای کچل. دندانش نیم متر میشد.
کچل فوری پای خر را بیرون آورد و پرت کرد برای دیو و گفت: «بفرما، این هم دندون من!»
دیو خودش را باخت و تسلیم شد. بعد کچل را به قلعهاش برد و نوکر کچل شد.
یک روز کچل گفت: «من گرسنهام. زود باش برای من یک خروار برنج درست کن؛ یک سیر کم و زیاد نباشه.»
دیو فوری برنج را پخت و جلوی کچل گذاشت. کچل خورد و سیر شد. باقی آن را هم یواشکی توی کیسههای آرد ریخت. بعد به دیو گفت: «جام رو بنداز که خوابم میآد.»
دیو جای کچل را انداخت. کچل متکایش را جای خودش گذاشت و توی تنور پنهان شد.
دیو فکر کرد: «خوبه تا این خونه خراب خوابه، بکشمش و از دستش راحت بشم.» بعد یواشکی رفت بالای سر کچل و با چماق، محکم توی سرش کوبید و برگشت. کچل هم فوری از توی تنور بیرون آمد و سر جاش دراز کشید. بعد فریاد کشید: «آهای! این هم جا بود من رو آوردی؟ پشهها پدرم رو درآوردند.»
دیو که ترسیده بود با خودش گفت: «تا این خونه خراب من رو نکشه، ولم نمیکنه.» آن وقت دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار. رفت و رفت تا به روباه رسید، روباه پرسید: «چی شده؟ بد به حالت نباشه؟»
دیو گفت: «آدمیزادی اومده که یک خروار برنج من رو تو یک وعده خورده و آسایش من رو به هم زده.» روباه قاهقاه خندید و گفت: «تو چقدر پخمهای! آدمیزاد زورش کجا بود؟ بیا بریم حسابش رو برسیم.»
با هم رفتند. کچل از دور آنها را دید و داد زد: «آهای روباه! تو نُه تا دیو به پدرم بدهکار بودی، چرا فقط یکی آوردی؟»
دیو گفت: «بدجنس موذی! میخوای من رو به جای قرضت بدی؟»
بعد چنان مشتی توی سر روباه کوبید که روباه پخش زمین شد. دیو فرار کرد. روباه هم رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
کچل به قلعه برگشت. قلعهی دیو، چهل اتاق داشت. کچل درِ هر کدام را که باز میکرد، پر از طلا و جواهر بود. خوشحال شد. خورجینش را پر از طلا و جواهر کرد و به خانه برگشت. بعد با کمک مادر و زنش، بقیهی طلا و جواهرها را از قلعهی دیو خارج کرد و خارج از شهر قصری ساخت، از قصر پادشاه زیباتر. آنها صد سال به خوشی کنار هم زندگی کردند و هنوز هم قصهشان بر سر زبانهاست.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.