نويسنده: محمدرضا شمس
گرگي بود، گرسنه. دنبال غذا ميگشت که رسيد به يک گوسفند. گفت: «به به، چه گوسفند چاق و چلهاي! خيلي گرسنهام، الان ميخورمت.»
گوسفند گفت: «بخور، آقا گرگ! بخور، نوش جونت. فقط بدون که خيلي قشنگ ميرقصم. اول تماشا کن، بعد بخور.»
گرگ گفت: «برقص ببينم!»
گوسفند بالا پريد، پايين پريد، اين طرف رفت، آن طرف رفت و يک دفعه پا گذاشت به فرار. گرگ همانطور که ايستاده بود و بر و بر نگاهش ميکرد. وقتي ديد گوسفند فرار کرده دوباره راه افتاد و رسيد به بز. گفت: «بز، من خيلي گرسنهام. بيا جلو ميخوام بخورمت.»
بز گفت: «باشه، الان ميآم. اما تو با خوردن من يکي که سير نميشي. دوستهام پشت اين کوهاند. بذار برم صداشون کنم.»
گرگ گفت: «برو، ولي زود بيا که خيلي گرسنهام.»
بز بدو بدو رفت بالاي کوه. بعد از آن طرف سرازير شد و رفت پي کارش. گرگ هرچه منتظر شد، از بز خبري نشد. آخر سر راه افتاد و رفت تا رسيد به يک اسب. اسب زير درختي خوابيده بود و خواب ميديد. گرگ رفت بالاي سر اسب. داد زد: «آهاي، بلند شو ببينم. چرا اينجا خوابيدي؟ الان ميخورمت.»
اسب گفت: «خب بخور، ديگه چرا داد ميزني؟ فقط اين نامه رو که زير پامه بخون، بعد من رو بخور.»
گرگ گفت: «باشه، پات رو بيار بالا، بخونم.»
اسب پاش را بالا آورد. گرگ سرش را پايين آورد. يک دفعه اسب چنان لگدي به گرگ زد که گرگ چند متر آن طرفتر روي زمين ولو شد.
اسب راهش را کشيد و رفت. گرگ از جاش بلند شد و در حالي که شکمش به قاروقور افتاده بود و تمام تناش درد ميکرد، به طرف بيشه رفت. ميرفت و زير لب ميخواند:
«آهاي آقاي گرگه
که هيکلت بزرگه،
وقتي گوسفندي ديدي
عقلت بهت چي ميگه؟!
بگير بخورش ديگه!
رقص به چه کارت ميآد؟
مطربي يا خواننده؟
وقتي يه بز ميبيني
زود بخورش نميري
يکي بسه، دو تا سه تا زياده
خودت بگو سواري يا پياده؟!
وقتي يه اسب رو ديدي
زود بخورش وقتي بهش رسيدي
نامه ميخواي براي چي؟
به من بگو معلمي يا پستچي؟»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
گوسفند گفت: «بخور، آقا گرگ! بخور، نوش جونت. فقط بدون که خيلي قشنگ ميرقصم. اول تماشا کن، بعد بخور.»
گرگ گفت: «برقص ببينم!»
گوسفند بالا پريد، پايين پريد، اين طرف رفت، آن طرف رفت و يک دفعه پا گذاشت به فرار. گرگ همانطور که ايستاده بود و بر و بر نگاهش ميکرد. وقتي ديد گوسفند فرار کرده دوباره راه افتاد و رسيد به بز. گفت: «بز، من خيلي گرسنهام. بيا جلو ميخوام بخورمت.»
بز گفت: «باشه، الان ميآم. اما تو با خوردن من يکي که سير نميشي. دوستهام پشت اين کوهاند. بذار برم صداشون کنم.»
گرگ گفت: «برو، ولي زود بيا که خيلي گرسنهام.»
بز بدو بدو رفت بالاي کوه. بعد از آن طرف سرازير شد و رفت پي کارش. گرگ هرچه منتظر شد، از بز خبري نشد. آخر سر راه افتاد و رفت تا رسيد به يک اسب. اسب زير درختي خوابيده بود و خواب ميديد. گرگ رفت بالاي سر اسب. داد زد: «آهاي، بلند شو ببينم. چرا اينجا خوابيدي؟ الان ميخورمت.»
اسب گفت: «خب بخور، ديگه چرا داد ميزني؟ فقط اين نامه رو که زير پامه بخون، بعد من رو بخور.»
گرگ گفت: «باشه، پات رو بيار بالا، بخونم.»
اسب پاش را بالا آورد. گرگ سرش را پايين آورد. يک دفعه اسب چنان لگدي به گرگ زد که گرگ چند متر آن طرفتر روي زمين ولو شد.
اسب راهش را کشيد و رفت. گرگ از جاش بلند شد و در حالي که شکمش به قاروقور افتاده بود و تمام تناش درد ميکرد، به طرف بيشه رفت. ميرفت و زير لب ميخواند:
«آهاي آقاي گرگه
که هيکلت بزرگه،
وقتي گوسفندي ديدي
عقلت بهت چي ميگه؟!
بگير بخورش ديگه!
رقص به چه کارت ميآد؟
مطربي يا خواننده؟
وقتي يه بز ميبيني
زود بخورش نميري
يکي بسه، دو تا سه تا زياده
خودت بگو سواري يا پياده؟!
وقتي يه اسب رو ديدي
زود بخورش وقتي بهش رسيدي
نامه ميخواي براي چي؟
به من بگو معلمي يا پستچي؟»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.