نويسنده: محمدرضا شمس
الاغي در بيشه ميچريد که غرش شيري را شنيد. ترسيد و فرياد کشيد.
صداي الاغ در دشت و بيشه پيچيد و به گوش شير رسيد. شير جا خورد. با خودش گفت: «اي داد و بيداد! چه صداي کلفت و ترسناکي! حتماً صاحب اين صدا خيلي قوي و پر زوره. بايد زودتر از اينجا فرار کنم.»
از اين طرف، شير راهش را کج کرد و از آن طرف الاغ. رفتند و رفتند تا به هم رسيدند. شير که تا آن موقع الاغ نديده بود از ديدن قد و بالاي الاغ جا خورد. رفت توي فکر که: «اين ديگه چه جور جانوريه؟»
الاغ که فهميد شير ترسيده، صداش را کلفت کرد و پرسيد: «آهاي تو کي هستي؟ اينجا چي کار ميکني؟»
شير گفت: «من شيرم. تو کي هستي؟»
الاغ گفت: «من خرشيرم.»
شير گفت: «اگر تو خرشيري، دنبالم بيا تا چيزي نشونت بدم.»
الاغ دنبال شير راه افتاد. رفتند تا به لاکپشت رسيدند. شير گفت: «اين جانور رو ميبيني؟ وقتي من نيستم، از خونهاش بيرون ميآد و تا ميرم سراغش، خودش رو توي خونهاش قايم ميکنه. اگر راست ميگي، حسابش رو برس.»
الاغ گفت: «اينکه چيزي نيست. من پشتم رو بهش ميکنم و اينطوري ميزنمش.»
بعد پشتش را به لاکپشت کرد و چنان جفتکي به بيچاره زد که لاکپشت به هوا بلند شد و بيست قدم آن طرفتر پايين افتاد. شير با خودش گفت: «اي داد و بيداد! عجب گيري افتادم! ببين چه زور بازويي داره! با اين زورش، از پشت سر من رو نکشه، از جلو ميکشه.»
الاغ فکر کرد: «حالا که از من ميترسه، بايد خودم رو به خواب بزنم تا راهش رو بگيره و بره.» آن وقت، زير درختي دراز کشيد و گفت: «من خستهام، ميخوام کمي بخوابم. مواظب باش کسي سر و صدا نکنه.»
شير گفت: «چشم!»
الاغ چشمهاش را بست و خودش را به خواب زد. مگسي آمد و روي پيشانياش نشست. شير جلو رفت و خيلي آرام، مگس را پراند. الاغ که ديد شير ولکن نيست، چشمهاش را باز کرد و با عصبانيت فرياد زد: «کي به تو گفت مگس رو بپروني؟ چرا اين کار رو کردي؟ مگس داشت تو گوشم لالايي ميخوند. حالا ميدونم چي کارت کنم.»
شير تا اين حرف را شنيد، پا به فرار گذاشت. مثل باد ميدويد و پشت سرش را هم نگاه نميکرد. همانطور که ميدويد، به روباه رسيد. روباه پرسيد: «چي شده؟ با اين عجله کجا ميري؟»
شير گفت: «نميدوني گرفتار چه بلايي شدهام. زود باش، زود باش تو هم فرار کن.»
روباه پرسيد: «براي چي؟»
شير گفت: «تو اين بيشه جانوري پيدا شده که از من بزرگتر و قويتره.»
روباه گفت: «من که فکر نميکنم چنين جانوري پيدا بشه. چه شکليه؟ اسمش چيه؟»
شير گفت: «قدش از من بلندتره. چشمهاش درشتترند. گوشهاي درازي داره. اسمش هم خرشيره.»
روباه خنديد و گفت: «اين نشونيهايي که ميدي، نشوني الاغه. تو بيخود ازش ترسيدي. بيا برگرديم و بخوريمش...»
شير گفت: «فکر نميکنم اون جانور، الاغ باشه. من که خيلي ازش ميترسم.»
روباه گفت: «نترس! من جلو ميرم، تو هم پشت سرم بيا.»
با هم راه افتادند، رفتند تا نزديک الاغ رسيدند. الاغ که آنها را ديد، فکر کرد و با صداي بلند گفت: «آفرين روباه! کارت رو خوب انجام دادي، محکم نگهاش دار تا بيام!»
شير گفت: «اي روباه بدجنس! من رو گول ميزني؟»
روباه را بلند کرد و محکم به زمين کوبيد. بعد پا به فرار گذاشت.
از آن به بعد، ديگر کسي شير را آن طرفها نديد. الاغ هم نفس راحتي کشيد و مشغول چرا شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
صداي الاغ در دشت و بيشه پيچيد و به گوش شير رسيد. شير جا خورد. با خودش گفت: «اي داد و بيداد! چه صداي کلفت و ترسناکي! حتماً صاحب اين صدا خيلي قوي و پر زوره. بايد زودتر از اينجا فرار کنم.»
از اين طرف، شير راهش را کج کرد و از آن طرف الاغ. رفتند و رفتند تا به هم رسيدند. شير که تا آن موقع الاغ نديده بود از ديدن قد و بالاي الاغ جا خورد. رفت توي فکر که: «اين ديگه چه جور جانوريه؟»
الاغ که فهميد شير ترسيده، صداش را کلفت کرد و پرسيد: «آهاي تو کي هستي؟ اينجا چي کار ميکني؟»
شير گفت: «من شيرم. تو کي هستي؟»
الاغ گفت: «من خرشيرم.»
شير گفت: «اگر تو خرشيري، دنبالم بيا تا چيزي نشونت بدم.»
الاغ دنبال شير راه افتاد. رفتند تا به لاکپشت رسيدند. شير گفت: «اين جانور رو ميبيني؟ وقتي من نيستم، از خونهاش بيرون ميآد و تا ميرم سراغش، خودش رو توي خونهاش قايم ميکنه. اگر راست ميگي، حسابش رو برس.»
الاغ گفت: «اينکه چيزي نيست. من پشتم رو بهش ميکنم و اينطوري ميزنمش.»
بعد پشتش را به لاکپشت کرد و چنان جفتکي به بيچاره زد که لاکپشت به هوا بلند شد و بيست قدم آن طرفتر پايين افتاد. شير با خودش گفت: «اي داد و بيداد! عجب گيري افتادم! ببين چه زور بازويي داره! با اين زورش، از پشت سر من رو نکشه، از جلو ميکشه.»
الاغ فکر کرد: «حالا که از من ميترسه، بايد خودم رو به خواب بزنم تا راهش رو بگيره و بره.» آن وقت، زير درختي دراز کشيد و گفت: «من خستهام، ميخوام کمي بخوابم. مواظب باش کسي سر و صدا نکنه.»
شير گفت: «چشم!»
الاغ چشمهاش را بست و خودش را به خواب زد. مگسي آمد و روي پيشانياش نشست. شير جلو رفت و خيلي آرام، مگس را پراند. الاغ که ديد شير ولکن نيست، چشمهاش را باز کرد و با عصبانيت فرياد زد: «کي به تو گفت مگس رو بپروني؟ چرا اين کار رو کردي؟ مگس داشت تو گوشم لالايي ميخوند. حالا ميدونم چي کارت کنم.»
شير تا اين حرف را شنيد، پا به فرار گذاشت. مثل باد ميدويد و پشت سرش را هم نگاه نميکرد. همانطور که ميدويد، به روباه رسيد. روباه پرسيد: «چي شده؟ با اين عجله کجا ميري؟»
شير گفت: «نميدوني گرفتار چه بلايي شدهام. زود باش، زود باش تو هم فرار کن.»
روباه پرسيد: «براي چي؟»
شير گفت: «تو اين بيشه جانوري پيدا شده که از من بزرگتر و قويتره.»
روباه گفت: «من که فکر نميکنم چنين جانوري پيدا بشه. چه شکليه؟ اسمش چيه؟»
شير گفت: «قدش از من بلندتره. چشمهاش درشتترند. گوشهاي درازي داره. اسمش هم خرشيره.»
روباه خنديد و گفت: «اين نشونيهايي که ميدي، نشوني الاغه. تو بيخود ازش ترسيدي. بيا برگرديم و بخوريمش...»
شير گفت: «فکر نميکنم اون جانور، الاغ باشه. من که خيلي ازش ميترسم.»
روباه گفت: «نترس! من جلو ميرم، تو هم پشت سرم بيا.»
با هم راه افتادند، رفتند تا نزديک الاغ رسيدند. الاغ که آنها را ديد، فکر کرد و با صداي بلند گفت: «آفرين روباه! کارت رو خوب انجام دادي، محکم نگهاش دار تا بيام!»
شير گفت: «اي روباه بدجنس! من رو گول ميزني؟»
روباه را بلند کرد و محکم به زمين کوبيد. بعد پا به فرار گذاشت.
از آن به بعد، ديگر کسي شير را آن طرفها نديد. الاغ هم نفس راحتي کشيد و مشغول چرا شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.