نويسنده: محمدرضا شمس
روزي يک بز، يک سگ، يک گوساله و يک برهي گر فرار کردند و به جنگل رفتند. حسابي خوردند و خوب خوابيدند و چاق و چله شدند. گري (1) هم رفت پي کارش!
شبي دور هم نشسته بودند و از اين در و آن در حرف ميزدند که يک دفعه از دور نوري ديدند. بز که ريش سفيدشان بود گفت: «کاش قلياني چاق ميکرديم...»
سگ گفت: «اين که کاري نداره. من آب ميآرم، گوساله تنباکو، بره آتش. بعد قليان رو چاق ميکنيم.»
بره دنبال آتش رفت. رفت و رفت تا نزديک روشنايي رسيد، ناگهان چشمش به دوازده گرگ افتاد که دور آتش خودشان را گرم ميکردند. ترسيد. سلام کرد. گرگها گفتند: «سلام بره توپولي! تو کجا، اينجا کجا؟»
بره، ترسان و لرزان گفت: «اومدم از شما آتش بگيرم تا براي بز قليان چاق کنيم.»
گرگها گفتند: «حالا بيا خستگي در کن.»
بره رفت و نشست. يکي گفت: «معطل چي هستيم؟ بخوريمش ديگه!»
بقيه گفتند: «صبر کن، الان يکي يکي از راه ميرسند.»
بز هرچه صبر کرد، ديد بره نيامد. گفت: «گوساله جان، پاشو برو ببين چه بلايي سر بره اومده!» گوساله رفت تا به گرگها رسيد. ديد اي دل غافل! دوازده گرگ دور بره نشستهاند. به روي خودش نياورد و به بره تشر زد: «اومدي اينجا چيکار؟ آتش بياري يا بنشيني و با اين آقايون حرف بزني؟ زود پاشو بريم. وقت تنگه و بز عصباني ميشه.»
گرگها گفتند: «خونت را کثيف نکن، رفيق! حالا بيا کمي بنشين، خستگي در کن.»
گوساله از ترس هم چيزي نگفت و کنار بره نشست. يکي گفت: «حالا ديگه معطل چي هستيم؟» بقيه گفتند: «عجله نکن، الان بقيه هم پيداشون ميشه.»
بر هر چه صبر کرد، از بره و گوساله خبري نشد. به سگ گفت: «سگ جان! تو برو دنبالشون.»
سگ فوري راه افتاد. رفت تا به گرگها رسيد، ديد اي داد و بيداد! دوازده تا گرگ، بره و گوساله را دوره کردهاند.
از ترس لرزيد، اما به روي خودش نياورد و فرياد زد: «آهاي با شما هستم! چرا اينجا نشستهايد؟ حيا نميکنيد؟ بز منتظر شماست. زود باشيد راه بيفتيد. وقت قليان بزه ميگذره.»
گرگها گفتند: «رفيق سگ، بيخودي عصباني ميشي. اين بيچارهها گناهي ندارند. حالا تو هم بيا کمي بنشين و خستگي در کن...»
سگ هم از ترس چيزي نگفت و کنار دوستانش نشست.
بز وقتي ديد از سگ هم خبري نشد، خودش بلند شد و رفت. سر راه، لاشهي گرگي پيدا کرد. شاخ محکمي به لاشه زد و آن را روي سر بلند کرد و رفت تا نزديک روشنايي رسيد. ديد دوازده تا گرگ دوستانش را دوره کردهاند و آب از لب و لوچههاشان سرازير است.
بز کمي فکر کرد و با صداي بلند به گرگها گفت: «خوب جايي گيرتون آوردم، پدرتون بيست گرگ به من بدهکار بود. هفت تاش رو خوردم، يکي هم سر شاخهام گذاشتم. شما رو هم که بخورم، ميشه بيست تا. آهاي سگ، مواظب باش فرار نکنند.»
گرگها تا اين حرف را شنيدند، دو پا داشتند، دو پاي ديگر هم قرض کردند و چنان فرار کردند که باد هم به گردشان نميرسيد. سگ هم شروع کرد به واقواق کردن، يعني حالا ميگيرم و تکهپارهتون ميکنم.
وقتي گرگها کاملاً از آنجا دور شدند، بز و دوستانش برگشتند. بز گفت: «امشب، گرگها دست از سرما برنميدارند، بياييد بالاي درخت سنجد قايم بشيم.»
همگي به طرف درخت رفتند. اول از همه بز بالا رفت و روي بالاترين شاخه نشست. سگ زير پاي او و بره زير پاي سگ نشست. گوساله هرچه کرد، نتوانست از درخت بالا برود و آخرش به سختي خودش را به شاخهاي بند کرد.
گرگها پس از مدتي دويدن ايستادند. يکيشان گفت: «يعني چي؟ کي تا حالا شنيده گرگ از بز بترسه؟ بايد برگرديم و حسابشون رو برسيم.»
گرگها قبول کردند و برگشتند. اما هرچه گشتند، بز و دوستانش را پيدا نکردند و پاي درخت سنجد نشستند. گوساله ترسيد و از بالاي درخت افتاد رويشان. بز تا ديد کار دارد خراب ميشود، داد زد: «گوساله جان! جلوشون رو بگير. نذار فرار کنند.»
گرگها دوباره ترسيدند و فرار کردند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند.
بز و دوستانش هم به خوبي و خوشي با هم زندگي کردند.
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
شبي دور هم نشسته بودند و از اين در و آن در حرف ميزدند که يک دفعه از دور نوري ديدند. بز که ريش سفيدشان بود گفت: «کاش قلياني چاق ميکرديم...»
سگ گفت: «اين که کاري نداره. من آب ميآرم، گوساله تنباکو، بره آتش. بعد قليان رو چاق ميکنيم.»
بره دنبال آتش رفت. رفت و رفت تا نزديک روشنايي رسيد، ناگهان چشمش به دوازده گرگ افتاد که دور آتش خودشان را گرم ميکردند. ترسيد. سلام کرد. گرگها گفتند: «سلام بره توپولي! تو کجا، اينجا کجا؟»
بره، ترسان و لرزان گفت: «اومدم از شما آتش بگيرم تا براي بز قليان چاق کنيم.»
گرگها گفتند: «حالا بيا خستگي در کن.»
بره رفت و نشست. يکي گفت: «معطل چي هستيم؟ بخوريمش ديگه!»
بقيه گفتند: «صبر کن، الان يکي يکي از راه ميرسند.»
بز هرچه صبر کرد، ديد بره نيامد. گفت: «گوساله جان، پاشو برو ببين چه بلايي سر بره اومده!» گوساله رفت تا به گرگها رسيد. ديد اي دل غافل! دوازده گرگ دور بره نشستهاند. به روي خودش نياورد و به بره تشر زد: «اومدي اينجا چيکار؟ آتش بياري يا بنشيني و با اين آقايون حرف بزني؟ زود پاشو بريم. وقت تنگه و بز عصباني ميشه.»
گرگها گفتند: «خونت را کثيف نکن، رفيق! حالا بيا کمي بنشين، خستگي در کن.»
گوساله از ترس هم چيزي نگفت و کنار بره نشست. يکي گفت: «حالا ديگه معطل چي هستيم؟» بقيه گفتند: «عجله نکن، الان بقيه هم پيداشون ميشه.»
بر هر چه صبر کرد، از بره و گوساله خبري نشد. به سگ گفت: «سگ جان! تو برو دنبالشون.»
سگ فوري راه افتاد. رفت تا به گرگها رسيد، ديد اي داد و بيداد! دوازده تا گرگ، بره و گوساله را دوره کردهاند.
از ترس لرزيد، اما به روي خودش نياورد و فرياد زد: «آهاي با شما هستم! چرا اينجا نشستهايد؟ حيا نميکنيد؟ بز منتظر شماست. زود باشيد راه بيفتيد. وقت قليان بزه ميگذره.»
گرگها گفتند: «رفيق سگ، بيخودي عصباني ميشي. اين بيچارهها گناهي ندارند. حالا تو هم بيا کمي بنشين و خستگي در کن...»
سگ هم از ترس چيزي نگفت و کنار دوستانش نشست.
بز وقتي ديد از سگ هم خبري نشد، خودش بلند شد و رفت. سر راه، لاشهي گرگي پيدا کرد. شاخ محکمي به لاشه زد و آن را روي سر بلند کرد و رفت تا نزديک روشنايي رسيد. ديد دوازده تا گرگ دوستانش را دوره کردهاند و آب از لب و لوچههاشان سرازير است.
بز کمي فکر کرد و با صداي بلند به گرگها گفت: «خوب جايي گيرتون آوردم، پدرتون بيست گرگ به من بدهکار بود. هفت تاش رو خوردم، يکي هم سر شاخهام گذاشتم. شما رو هم که بخورم، ميشه بيست تا. آهاي سگ، مواظب باش فرار نکنند.»
گرگها تا اين حرف را شنيدند، دو پا داشتند، دو پاي ديگر هم قرض کردند و چنان فرار کردند که باد هم به گردشان نميرسيد. سگ هم شروع کرد به واقواق کردن، يعني حالا ميگيرم و تکهپارهتون ميکنم.
وقتي گرگها کاملاً از آنجا دور شدند، بز و دوستانش برگشتند. بز گفت: «امشب، گرگها دست از سرما برنميدارند، بياييد بالاي درخت سنجد قايم بشيم.»
همگي به طرف درخت رفتند. اول از همه بز بالا رفت و روي بالاترين شاخه نشست. سگ زير پاي او و بره زير پاي سگ نشست. گوساله هرچه کرد، نتوانست از درخت بالا برود و آخرش به سختي خودش را به شاخهاي بند کرد.
گرگها پس از مدتي دويدن ايستادند. يکيشان گفت: «يعني چي؟ کي تا حالا شنيده گرگ از بز بترسه؟ بايد برگرديم و حسابشون رو برسيم.»
گرگها قبول کردند و برگشتند. اما هرچه گشتند، بز و دوستانش را پيدا نکردند و پاي درخت سنجد نشستند. گوساله ترسيد و از بالاي درخت افتاد رويشان. بز تا ديد کار دارد خراب ميشود، داد زد: «گوساله جان! جلوشون رو بگير. نذار فرار کنند.»
گرگها دوباره ترسيدند و فرار کردند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند.
بز و دوستانش هم به خوبي و خوشي با هم زندگي کردند.
پينوشتها:
1- بيماري پوستي همراه با خارش و ريزش مو
منبع مقاله :شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.