خير و شر

دو تا دوست بودند. اسم يکي «خير» بود، اسم يکي «شر». يک روز قرار گذاشتند براي پيدا کردن کار به شهر بروند. هر کدام غذاي چند روزشان را برداشتند و رفتند. توي راه، شر به خير گفت: «بيا اول غذاي تو رو
يکشنبه، 24 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خير و شر
خير و شر

نويسنده: محمدرضا شمس

 
دو تا دوست بودند. اسم يکي «خير» بود، اسم يکي «شر». يک روز قرار گذاشتند براي پيدا کردن کار به شهر بروند. هر کدام غذاي چند روزشان را برداشتند و رفتند. توي راه، شر به خير گفت: «بيا اول غذاي تو رو بخوريم. مال تو که تموم شد، غذاي من رو مي‌خوريم.»
خير قبول کرد. از آن به بعد هر روز وقت ناهار و شام، خير سفره‌اش را باز مي‌کرد و هرچه داشت با شر قسمت مي‌کرد. تا اينکه بالاخره غذاش تمام شد.
نوبت شر که رسيد، به خير غذا نداد. خير گفت: «مگه خودت نگفتي اول غذاي تو رو بخوريم، بعد غذاي من؟»
شر گفت: «من گفتم، تو چرا باور کردي؟»
بعد پشتش را به خير کرد و غذاش را خورد. خير چيزي نگفت. يکي دو روز با شکم گرسنه صبر کرد. اما بالاخره از گرسنگي و تشنگي به صدا آمد و گفت: «من و تو با هم دوستيم. يک کم نونه به من بده، دارم از گرسنگي مي‌ميرم.»
شر گفت: «من اين حرف‌ها سرم نمي‌شه.»
خير به التماس افتاد و گفت: «فقط يک کم، به اندازه‌ي يک کف دست.»
شر گفت: «نمي‌دم.»
خير دوباره التماس کرد. شر گفت: «اگر نون مي‌خواي، بايد هرچي پول داري بدي به من.»
خير قبول کرد و هرچه پول داشت، به شر داد و کمي نان گرفت و خورد. اما هنوز هم گرسنه بود.
دوباره راه افتادند. کمي که رفتند، خير بي‌حال روي زمين افتاد. شر راهش را کشيد و رفت. خير با ناله گفت: «اي شر، رحم داشته باشد. يک کم به من نون بده، دارم مي‌ميرم.»
شر به طرف خير رفت و گفت: «اگر نون مي‌خواي، بايد چشم‌هات رو به من بدي.»
خير گفت: «چشم‌هاي من رو مي‌خواي چي کار؟»
شر گفت: «تو کاري به اين کارها نداشته باش. چشم‌هات رو بده و نونت رو بگير.»
خير هرچه گفت و هرچه التماس کرد، شر گوش نکرد. بالاخره قبول کرد. چشم‌هاش را به شر داد و روي زمين افتاد و ناله کرد. شر هم کمي نان به او داد و او را با همان حال زار گذاشت و رفت.
در آن نزديکي‌ها، چاه آبي بود که دخترها براي بردن آب به آنجا مي‌رفتند. از قضا آن روز، دختر کدخدا رفته بود کوزه‌اش را پر کند و داشت برمي‌گشت که خير صداي پاش را شنيد، فرياد زد و کمک خواست. دختر کدخدا به طرف خير رفت و وقتي حال و روزش را ديد، پرسيد: «چي شده برادر؟ چرا به اين روز افتادي؟»
خير همه چيز را تعريف کرد. دختر دلش سوخت. دستش را گرفت و او را به ده، پيش پدرش برد. کدخدا که مرد مهرباني بود، وقتي فهميد چه بلايي سر خير آمده، گفت: «ناراحت نباش. من چشم‌هات رو خوب مي‌کنم.»
بعد کمي برگ درخت «ماميران» به چشم‌هاي خير ماليد و چشم‌هاش را خوب کرد. خير خيلي خوشحال شد و از کدخدا و دخترش تشکر کرد. آن‌ها هم از او خواستند تا چند روزي مهمان‌شان باشد. خير قبول کرد و چند روز آنجا ماند. بعد راه افتاد و به طرف شهر رفت.
رفت و رفت تا به درخت بزرگي رسيد. زير درخت دراز کشيد و چشم‌هاش را بست. دو تا کبوتر روي درخت نشسته بودند. يکي از آن‌ها گفت: «خواهر!»
ديگري گفت: «جان خواهر؟»
کبوتر اولي گفت: «اين جوان رو مي‌شناسي؟»
کبوتر دومي گفت: «بله که مي‌شناسم، اين خيره. هموني که شر، رفيق راهش شد و نون و آبش رو خورد. آخرش هم کورش کرد.»
اولي گفت: «آفرين خواهر، حالا بگو ببينم، مي‌دوني اسم اين درخت چيه؟»
دومي گفت: «مي‌دونم، درخت ماميران. اگر برگ‌هاي اين درخت نبودند، خير هنوز هم کور بود.»
اولي گفت: «دختر حاکم مريض شده. هيچ کس هم تا به حال نتونسته خوبش کنه. اگر اين جوان برگ‌هاي اين درخت رو بجوشونه و به دخترک بده، دختر خوب مي‌شه.»
دومي گفت: «حاکم هم دخترش رو به او مي‌ده.»
خير در خواب و بيداري بود که اين حرف‌ها را شنيد. فوري بلند شد. چند تا از برگ‌هاي درخت را کند و پيش حاکم رفت و گفت: «من مي‌تونم دخترت رو خوب کنم.»
حاکم گفت: «مي‌دوني اگر نتوني، کشته مي‌شي؟»
خير گفت: «مي‌دونم.»
حاکم او را پيش دخترش برد. خير برگ‌ها را جوشاند و به دختر داد. دختر خورد و خوب شد. حاکم خيلي خوشحال شد و دخترش را به خير داد.
بعد از مدتي حاکم از دنيا رفت و خير، حاکم شد. فوري دستور داد کدخدا و دخترش را بياورند. کدخدا را وزير و دخترش را همه‌کاره‌ي قصر کرد.
يک روز که حاکم و وزير به شکار رفته بودند، شر را ديدند. خير گفت: «اين شره، همون که رفيق راه من بود.»
کدخدا تا اين را شنيد، شمشيرش را درآورد و گردن شر را زد و مردم را از شرش راحت کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط