تهيه و تنظيم: دائرةالمعارفتشيع
دولتها، ناکامي جنبشهاي علوي ضد خلافت در عراق و حجاز که به قصد فروپاشي دولت عباسي سازمان مييافت، سبب شد که به روزگار قدرت خلافت بغداد، برخي از رهبران جنبشها با تغيير دادن منطقهي جغرافيائي قيام، به نواحي دور از مرکز خلافت به کوشش پردازند، و برخي از شيعيان از طريق پيوستن به دستگاه عباسي در پي چيرگي برآيند؛ و به روزگار ضعف خلافت و توانائي اميرالامرايان بغداد، مستقيماً عراق را هدف قرار دهند و بر خلفا چيرگي تمام يابند. گرچه دولتهاي مستقل و نيمه مستقلي که بدينگونه در قلمرو خلافت شرقي، يا پس از فروپاشي خلافت پديد آمدند هر يک مطامع ويژهاي داشتند. اما عاملي قوي در گسترش انديشه و فرهنگ سياسي و اجتماعي شيعي در قلمرو خود بودند.
ادريسيان، يکي از نخستين دولتهاي شيعي مذهب، به نام ادريسيان منسوب به ادريس بن عبدالله است که در اواخر سدهي دوم هجري در مغرب اقصي بنياد شد. ادريس بن عبدالله معروف به ادريس اکبر از معدود کساني بود که از واقعهي «فخ» جان به در برد و به مصر و از آنجا به طنجه در مغرب گريخت و قبايل آن ديار را به فرمان خود خواند. در 172 ق اسحاق بن محمد پيشواي بربران به اطاعت او گردن نهاد و ادريس به ياري او بر قبايل قندلاوه پهلوانه، مديونه و مازار چيره شد و همگي به اسلام گرويدند. زان پس به تلمسان تاخت و با لقب «امام» در آنجا به فرمانروائي نشست. اما دو سال بيش نپائيد و سرانجام به فرمان هارونالرشيد و به دست شمّاخ يماني مسموم شد و درگذشت. پس از او دوازده تن از اعقابش به فرمانروايي نشستند. اين اميران تا پايان دولت يحيي چهارم (307 ق) به استقلال فرمان راندند و از آغاز حکومت حسن حجّام (313 ق) تا پاان حکومت حسن بن قاسم (375 ق / 985 م) زير نفوذ فاطميان و امويان اندلس به حيات خود ادامه دادند. تأسيس دولت ادريسيان در منطقهاي ميان قلمرو خلافت شرق و غرب اسلام - عباسيان بغداد و امويان اندلس - از اهميت ويژهاي برخوردار است. ادريس که اهميت قبايل بربر در منطقه و نظام قبيلهاي حاکم بر آن را نيک دريافته بود، با نشر دعوت خود در ميان آنها توانست در برابر خلافت عباسي پشتيباناني نيرومند بيابد. در واقع پس از فتوحات اوليهي اسلام، فرزندان ادريس نخستين کساني بودند که توانستند در ميان قبايل پراکندهي مغرب که هنوز اسلام در ميان آنها نفوذي وسيع نيافته بود، وحدتي سياسي پديد آورند. اگر چه اين وحدت با دسيسههاي روزافزون عباسيان و طمع امويان اندلس در تصرف مغرب، و سرانجام با اشتياق دولت نوخاستهي فاطمي در چيرگي بر منطقه چندان دوام نيافت، ولي از دستاوردهاي سياسي آن طي قرون بعدي نميتوان چشم پوشيد. انقراض ادريسيان را هم، برخلاف بسياري از خاندانهاي حکومتي، بايد در يورشهاي وسيع دولتهاي اطراف جستجو کرد نه در ناخشنودي مردم از آنها چه، فرزندان ادريس تا قرنها پس از انقراض دولتشان، چنانکه ابن خلدون اشاره کرده که فرزندان ادريس هنوز در ناس مقام دارند و مردم از آنها به نيکي ياد ميکنند. شهرهاي مهمي چون فاس، الحُجر، باباقلام و مَسيله به روزگار اينان ساخته شد و مغرب چندان آبادان گرديد که غالب سياحان و جغرافيداناني که در قرون بعدي از مغرب ديدار کردهاند، آثار اين آبادانيها را بسي ستودهاند. جغرافيدانان مشهور مسلمان، ابوعبدالله ادريسي، صاحب نزهة المشتاق في اختراق الافاق از اعضاي همين خاندان است.
حمدانيان، اما در عراق و شام بايد از دولت حمدانيان نام برد که از اواخر سدهي 3 ق، حدود يک قرن فرمان راندند. نياي خاندان به نام حمدان بن حمدون بن حارث در 273 ق با هارون شارعي خارجي متحد شد و بر دژ ماردين يا صواره نزديک عين زعفران چيره شد. اما اندکي بعد خليفه المعتضد او را گرفت و به زندان افکند. وي در زندان بماند تا پسرش حسين در 283 ق لشکر هارون خارجي را بشکست و از اينرو پدرش را آزاد کردند. پسر ديگر حمدان به نام عبدالله نيز در 292 ق از سوي خليفه المکتفي فرمانرواي موصل شد، و پسران ديگرش هر يک امارت و منصب يافتند. اما حسين بن حمدان که در 296 ق کوشيد تا عبدالله بن معتز را بر مسند خلافت بنشاند، توفيق نيافت و از برابر خليفه المقتدر گريخت. مدتي بعد خليفه به وساطت برادر او ابراهيم، يا وساطت ابن فرات وزير، او را بخشيد و به حکومت قم و کاشان فرستاد، حسين در 303 ق باز به مخالفت برخاست و اين بار خليفه او را به حبس افکند تا در 306 ق همانجا بمرد. در اين ميان ابوالهيجا عبدالله بن حمدان در موصل به جنگ با اکراد يزيدي مشغول بود. سپس مأموريت يافت به پيکار قرمطيان رود. پس از چند بار شکست و پيروزي در بغداد مقام گزيد و در 317 ق به ياري مونس المظفر و نازوک خادم، خليفه المقتدر را خلع کرد و القاهر را به خلافت نشاند. اما اندکي بعد که سپاهيان بغداد به طرفاري از خليفهي معزول شوريدند، ابوالهيجاء کشته شد. از او دو پسر برجاي ماند که هر يک در موصل و حلب دولتهائي تشکيل دادند که تا 394 ق دوام يافت. حمدانيان به روزگار سيطرهي خود، پيوسته با حريفان در کشاکش بودند. سيفالدوله به سبب حملات پياپي بر کرانههاي امپراطور روم شرقي، آوازهي بلند و نامي نيک يافت و روميان را براي مدتي از دستاندازي و تطاول آنها بر بلاد اسلامي دور داشت. اما مورخان را در باب اينان آراء متضاد هست. برخي ايشان را به فرزانگي و دادگري و بخشندگي ستودهاند؛ و برخي ديگر گزارشهاي تکان دهنده از روزگار ايشان دادهاند. با اين همه اميراني دانش دوست و ادبپرور بودهاند. بويژه سيفالدوله شاعران و دانشمندان را گرامي ميداشت و خود شعر نيکو ميسرود.از جمله عالمان و شاعران نامداري که در محافل سيف الدوله حضور مييافتند، بايد از کساني چون ابونصر فارابي، فيلسوف بلندآوازه که در فتح دمشق نيز با سيفالدوله بود؛ ابوالفرج اصفهاني که نسخهاي از دست نويس الاغاني را به او تقديم کرد؛ ابوالطيب متنبّي و ابوفراس حمداني، شاعران مشهور عصر و از ستايشگران اين امير حمداني نام برد.
فاطميان، در همان وقت که حمدانيان در شام و عراق، نفوذ خود را گسترش ميدادند، داعيان فاطمي در مغرب به بنياد کردن پايههاي دولت خود مشغول بودند. بنيادگزاران دولت فاطمي که خود را به حضرت فاطمه (عليهاالسلام) منسوب ميکردند، نخست در همين ديار دولتي تأسيس کردند. اما اين انتساب همواره از سوي مخالفان دولت، خاصه عباسيان سخت مورد ترديد واقع شد و حتي برخي فاطميان را به ميمون قداح ايراني منتسب ميکردند. پيش از تأسيس دولت فاطمي، يکي از داعيان اسماعيلي به نام ابوعبدالله حسين بن احمد معروف به شيعي، در حج با کساني از بربران کتامه آشنا شد و به دعوت آنها به مغرب رفت. وي در آنجا به دعوت قبايل بربر پرداخت و برغم دشواريهاي بسيار و آشوبهايي که از اين رهگذر پديد آمد، توانست سپاهي عظيم از بربران گرد آورد و به تصرف سرزمينهاي مغرب بپردازد. در اين زمان چهار دولت بني اغلب، بني رستم، مدراريه يا بني رسول و ادسيان شيعي مذهب در نواحي مختلف شمال افريقا فرمان ميراندند. ابوعبدالله نخست اغلبيان را برانداخت و عبيدالله مهدي امام فاطمي را که در حمص پنهان ميزيست به مغرب خواند. عبيدالله چون به سجلماسه در مغرب اقصي رسيد، امير بني رستم، اليسع بن مدرار، او را به حبس افکند. ابوعبدالله شيعي بدانجا تاخت و تاهرت و سجلماسه را تصرف کرد و عبيدالله را آزاد ساخت. عبيدالله مهدي از آنجا به رقاده رفت و در سال 297 ق به عنوان خليفه المهدي فاطمي آنجا را تختگاه خود ساخت و به نام او خطبه خواندند و سکه زدند. اين خليفهي فاطمي (297-322 ق) زان پس به استوارسازي پايههاي دولت خود پرداخت و براي رهائي از نفوذ و قدرت ابوعبدلله او را کشت و بر قبائلي که سر از فرمان او برتافته بودند چيره شد. جانشينان مهدي نيز بيشتر کوششهاي خود را مصروف فرونشاندن آتش مخالفتهاي قبايل يا خوارج براي سيطره بر سراسر مغرب ميکردند. اما کوششهاي آنها براي سيطره بر اندلس به جائي نرسيد، در حالي که در يورش به مصر توفيق بيشتري داشتند و گاه بر برخي از شهرهاي آن ديار چيره ميشدند. چون نوبت به خلافت المعز رسيد، از ضعف شديد دولت اخشيديان مصر، و پريشاني دستگاه خلافت بغداد به سبب چيرگي حمدانيان و بويهيان و قرمطيان بر قلمرو خلافت بهره برد و با گسيل سردار خود جوهر صقلي (سيسيلي) مصر را گشود و با بناي شهر قاهره، مرکز خلافت را بدانجا انتقال داد. فاطميان به سال 359 ق نيز دمشق را تصرف کردند، ولي همواره از مقابله با حمدانيان که چون سد محکمي، از حملات توسعهطلبانهي روميان شرقي به شام جلوگيري ميکردند کناره ميجستند. با اين همه چون استقرار يافتند، دولتي نيرومند و وسيع پديد آوردند که حدود 2 قرن نفوذش از قاهره تا بزرگترين شهرهاي افريقاي شمالي و شرق عربي امتداد داشت. برخي از مورخان اين دولت را به دو شاخه تقسيم کردهاند. شاخهاي را که حدود 65 سال بر مغرب فرمان راندند، عبيديان؛ و خلفايي را که در مصر فرمان راندند، فاطميان ناميدهاند. اين سلسله شامل 14 خليفه سرانجام به روزگار خليفه العاضد، در محرم 567 ق به دست صلاحالدين ايوبي منقرض شد. چيرگي فاطميان بر مصر، خاصه از اين جهات حائز اهميت است که راه را براي تسلط آنان بر مکه و مدينه هموار کرد و بخشي از مهمترين سرزمينهاي اسلامي را زير نگين گرفتند؛ و نه تنها سلطهي عباسيان را حتي در بغداد در معرض خطر قرار دادند، بلکه گاه به نام آنان در آن ديار خطبه ميخواندند. افزون بر آن رويارويي مستقيم فاطميان و جانشينان آنها با صليبيان، مصر را به مرکز نظامي ضد صليبي بدل کرد که تا دوران مماليک ادامه يافت. اما از ديدگاه فرهنگي، چون فاطميان اهل تسامح ديني بودند و برغم تشيع، فقهاي مذاهب ديگر، و نيز اهل ساير اديان را محترم ميشمردند. مصر به روزگار اينان از شکوفائي علمي و هنري خاصي برخوردار شد. مدارس و جوامع بسيار چون الازهر و جامع الحاکم و جامع العطارين به روزگار فاطميان ساخته شد و دانشمندان از هر سوي به مصر ميآمدند و همين امور مهمترين عامل پيشرفت علمي و ادبي مصر بود. آثار متعددي که در فنون مختلف ادب و فلسفه و تاريخ و علوم رياضي و طبيعي در آن عصر پديد آمد، گواه اين پيشرفت است. از ديدگاه سياسي خلفاي اوليه فاطمي به حکومت ارثي از پدر به پسر معتقد بودند و اين معني از اوائل سدهي 5 هجري باعث کشمکشها شد. چنانکه وقتي الحاکم در سال 404 ق پسر خود الظاهر را از ولايت عهدي عزل کرد و عموزادهاش عبدالرحيم را ولايت داد، مخالفتها پديد آمد و پس از مرگ او، سرانجام الظاهر را به خلافت نشاندند. پس از مرگ المستنصر به سال 487 ق نيز بخشي از فاطميان به سرکردگي حسن صباح، به خلافت نزار پسر بزرگ او گرويدند و به نزاريه نامبردار شدند و بخشي ديگر با دخالت وزير الافضل بن بدر الجمالي، پسر کوچک او المستعلي را به خلافت برداشتند و مستعليه نام گرفتند. همچنين اختلافاتي که پس از قتل الآمر در 524 ق به سر جانشين او پديد آمد، سبب شد که شاخهي ديگر از فاطميان موسوم به طيّبه در يمن از مصريان جدا شوند. اين اختلافها که بيشک از جمله مهمترين عوامل ضعف دولت فاطميان به شمار است، آنها را در ديدهي مردم چندان بيهيبت کرد که چون صلاحالدين ايوبي آن خلافت را برانداخت، هيچ صدائي به اعتراض برنخاست.
بريديان، دولت شيعي بريديان در عراق (316-338 ق)، منسوب به ابوعبدالله محمد بريدي که حدود سي سال بر واسط و اهواز و بصره فرمان راندند، از جمله دولتهايي است که کمتر دربارهي آن بحث و بررسي شده است. اينان در آغاز، کارگزاران دولتي يا چنانکه از نامشان بر ميآيد، گويا از اعضاي ديوان بريد بودند که به روزگار ناتواني خلفاي بغداد و کشمکش اميرالامرايان بغداد برآمدند و قدرتي يافتند. ابوعبدالله احمد نخست با پرداخت رشوه به ابوعلي بن مقله وزير مقتدر، به حکومت اهواز منصوب شد و برادر ديگرش ابوالحسين امارت فراقيه يافت. اينان در اين مناصب با پرداخت مال به خليفه چندان کارشان بالا گرفت که پس از درگذشت ابن مقله، ابوعبدالله به وزارات خليفه الراضي منصوب شد. اما چون با بجکم اميرالامراي بغداد اختلاف يافت به بصره گريخت. پس از قتل بجکم، روي به بغداد نهاد و در رمضان 329 ق آن شهر را تصرف کرد. اما چند روز بعد به سبب شورش سپاه گريخت و به واسط رفت. سال بعد ابن رائق اميرالامراي بغداد، ابوعبدالله را وزارت داد. اما او که به تصرف بغداد و اميرالامرائي طمع بسته بود، برادر خود ابوالحسين را با سپاه بدانجا فرستاد و اين يکي ابن رائق را بشکست و بغداد را گرفت و يک شبانه روز به غارت پرداخت. چون سيفالدوله حمداني به ياري خليفه سپاه به عراق برد، ابوالحسين شهر را رها کرد و گريخت. از اين پس ميان حمدانيان و بويهيان و بريديان پيکارها شد و قلمرو بريديان به بصره محدود گشت. در سال 332 ق ابوعبدالله درگذشت و برادرش ابوالحسين که با شورش سپاه خود روبرو شده بود به نزد قرمطيان در هجر گريخت و با مدد آنان بصره را تصرف کرد. چندي بعد به دعوت توزون به بغداد رفت اما در آنجا به فتواي فقها او را به قتل رساندند. در اين زمان ابوالقاسم پسر ابوعبدالله بريدي بصره را زير فرمان داشت. در 334 ق، واسط نيز از سوي معزالدوله بويهي به قلمرو وي افزوده شد. اما سال بعد در ميانهي آندو نقاري برخاست و ابوالقاسم، واسط و بصره را از دست بداد و به قرمطيان هَجَر پناهيد و دولت بريدي منقرض شد.
آل بويه، در همين روزگار برجستهترين دولت شيعي و ايراني نژاد بويهي که حدود 130 سال (322-448 ق) بر بخش بزرگي از ايران و عراق تا مرزهاي شام فرمان راند، پديدار شد. اين سلسله در پي جنبشهاي استقلالطلبانهي ايرانيان و ظهور دولتهاي مستقل و نيمه مستقل ظهور کرد و خود از بزرگترين عوامل ضعف خلافت عباسي، و تغييرات بنيادي در نهادهاي سياسي و ديني و اقتصادي آن روزگار شد. اين دوره از تاريخ اسلام و شيعه به سبب تحولات عميق و همه جانبه، در ميان سلسلهها و دولتهاي کوچک و بزرگ قلمرو خلافت، جايگاه ويژهاي را بخود اختصاص داده است. در ميان اين دولتها، بويهيان واسطهي انتقال قدرت به فرمانروايان ترک که بلافاصله پس از ديلميان پديد آمدند به شمار ميروند. به هر حال اتحاد سه فرمانرواي نخست اين سلسله، پسران ابو شجاع بويه، مهمترين عامل پيشرفت آنان بود چند سال از تصرف فارس به دست عمادالدوله نگذشته بود که خليفهي سني مذهب به اطاعت از اميري شيعي از ديلميان گردن نهاد و در بغداد خطبه و سکه به نام اينان کردند. اساساً شيعيان عراق انسجام خود را در برابر اکثريت سني مذهب، مديون غلبهي بويهيان بودند که برخي از رسوم تشيع را بنياد نهادند. و نيز از نقش عظيم شيعيان خاصه اشراف آنان در دولت بويهي نميتوان غافل بود. از ديدگاه فرهنگي، اين دوره، يکي از درخشانترين دوران تمدن اسلامي است. آثار برجستهي دانشمندان قلمرو بويهيان در زمينههاي گوناگون علمي را نميتوان از ارتباط و وابستگي لااقل بخشي از آن به برخي از فرمانروايان فرهيختهي بويهي جدا دانست. زيرا بسياري از اين دانشمندان، از وزيران و نديمان و نزديکان آنان بودند. عضدالدوله که خود مردي فرزانه بود، براي دانشمندان هر فن حقوقي معين کرد و در خانهاش همواره انجمنهاي علمي برقرار بود. وي کتابخانهي بزرگي در شيراز، و بيمارستان مشهوري در بغداد بنياد کرد که از مراکز مهم علمي عصر شد. ديگر اميران و وزيران بويهي نيز دانشمندان را مينواختند و يا خود در زمرهي عالمان به شمار ميآمدند. انجمنهاي علمي آنان همواره دانشمندان را جلب ميکرد و آثاري که در کشف حمايت و يا به درخواست اين اميران و وزيران پديد آوردند، از زمرهي برجستهترين و مهمترين آثار علمي در رشتههاي گوناگون به شمار است.
از جمله دولتهاي شيعي که در داخل ايران، مقارن زوال آل بويه پاي گرفت، شاخه اسپهبديه و کين خوازيهي باندويان است. اينان که به ساسانيان نسبت ميبردند، از قرن اول هجري در بخشهايي از مازندران حکومت داشتند و با آنکه پيکارهاي سخت ميان آنان و عباسيان رفت، استقلال خود را از دست ندادند. از نيمهي دوم سدهي 3 هجري با قيام حسن بن زيد در طبرستان و ديلمان، و نشر اسلام مذهب زيديه در آن سامان، باونديان نيز به تدريج روي به اسلام نهادند، و شاخهي اسپهبديهي آن سلسله (نيمهي دوم سدهي 5-606 ق) لااقل از علاءالدوله علي پسر شهريار، چهارمين فرمانرواي اين شاخه، مذهب شيعه داشتند. ميان اين علاءالدوله و سلاجقه و آتسز خوارزمشاه پيکارها رفت ولي هرگز نتوانستند بر قلمرو او چيره شوند. پسر او نصيرالدوله شاه غازي نيز چندان به تشيع پايبند بود که خطبه و سکه به نام صاحب الزمان کرده بود و خود را نايب او ميخواند. وي با اسماعيليان دشمني سخت ميورزيد و چند بار در رودبار و دژ الموت به کشتار آنان دست زد. پس از او سه تن از پسران و نوادگانش فرمان راندند و آخرين آنان، شمسالملوک رستم، طي توطئهاي به قتل رسيد و دولت اسپهبديه فروپاشيد. شاخهي ديگر اين سلسله به نام کين خوازيه (کين خواه) منسوب به شهريار بن کين خواز بودند و به ساختن مدارس و تخصيص اوقاف و مقرري براي سادات و ائمه شهرتي داشتند. هشت تن از حاکمان اين شاخه حدود يک قرن فرمان راندند (اوايل سدهي 7 ق - 750 ق) و به روزگار حکومت فخرالدوله حسن، اين شاخه از باونديان نيز منقرض شد.
سلسلهي شيعي ديگري که همعصر با بويهيان ميزيستند و از کردان بزرکاني ايران بودند، آل حسنويه نام دارند که از اواسط سدهي 4 ق به بخشهائي از کردستان و لرستان و خوزستان فرمان راندند (348-406 ق). مؤسس اين دولت، حسنويه بن حسين کردي نام داشت که يک وقت هم طمع در قلمرو بويهيان در ايالت جبال داشت و اين کار به صلح انجاميد. پس از او پسرش بدر رسماً از سوي عضدالدوله امارت کردستان يافت، و سپس با فخرالدوله بر ضد بهاءالدوله بويهي همداستان شد. در داستان نزاع ميان مجدالدوله و مادرش سيده، بدر سپاه به مدد سيده فرستاد و شمسالدوله به ري حکومت يافت. با اين همه شمسالدوله در جنگ با پسر او هلال، وي را کشت و نوادهاش طاهر بن هلال را مدتي دستگير و زنداني کرد. با قتل اين طاهر در جنگ با ابوالشوک عنازي حاکم کرمانشاه، دولت کردان بزرکاني منقرض شد.
دولت ديگري از اميران ديلمي نژاد که از 398 تا 536 ق در مرکز و غرب ايران امارتهايي تأسيس کردند کاکوئيان نام دارند. نخستين شاخهي اين سلسله در همدان و اصفهان، تا انقراض آن به دست طغرل دوام يافت، وزان پس حکومت دومين شاخه در يزد به نام اتابکان يزد آغاز شد. مؤسس دولت کاکوئيان، علاءالدوله محمد بن دشمنزيار معروف به پسر کاکويه (رستم پدر علاءالدوله، دائي سيده همسر فخرالدوله بويهي بود و به همين سبب کاکو به معني دايي لقب گرفت) از سوي سيده حکومت اصفهان يافت و به روزگار نزاعهاي داخلي بويهيان و پيشروي غزنويان، در آنجا رايت استقلال برافراشت و از خليفه نيز لقب و منشور حکومت گرفت. زان پس همدان و شاپور خواست را تصرف کرد و به اصفهان بازگشت. آنگاه که محمود غزنوي به شهرهاي جبال استيلا يافت، علاءالدوله در اصفهان خطبه به نام او کرد. با اين همه مسعود غزنوي، عامل علاءالدوله را از همدان بيرون کرد و اصفهان را نيز به تسخير درآورد. اما چون مسعود به خراسان بازگشت، علاءالدوله را خود بر اصفهان حکومت داد. ظاهراً علاءالدوله در اين زمان بر يزد نيز فرمان ميرانده است. او که گاه با ترکمانان غز بر ضد غزنويان ميساخت و گاه به اطاعت سلطان مسعود گردن مينهاد، همهي عمر را به کشمکش بر سر نگاهداري قلمروش سپري کرد. عمدهي شهرت او گذشته از جنگها که با رقيبان داشت، نزديکي ابن سينا به اوست که اين فيلسوف بزرگ کتاب دانشنامهي علائي را به نام اين امير کاکوئي نگاشت. پس از درگذشت علاءالدوله، پسران او در اصفهان و نهاوند و همدان حکومت يافتند. برخي به اطاعت از طغرل سلجوقي گردن نهادند و برخي از برابر او گريختند. اما در يزد، فرامرز پسر علاءالدوله از سوي طغرل حکومت يافت (443 ق)، و فرمانروائي اين شاخه از کاکوئيان با حکومت4 تن حدود يک قرن برپاي بود. علاءالدوله امير علي پسر فرامرز، که مردي ادبپرور و شعرشناس بود، همچنان به اطاعت از سلاجقه فرمان ميراند. آخرين امير اين خاندان به نام فرامرز پسر امير علي همراه سنجر سلجوقي به جنگ قراختائيان رفت و کشته شد (536 ق). اين فرامرز يکي از مشهورترين و فرهيختهترين اميران کاکوئي يزد است و کتابي به نام مهجّة التوحيد را به او نسبت دادهاند. اميران کاکوئي برغم آشوبهايي که به سبب نزاعهاي آنان با غزنويان و سلاجقه پديدار شده بود، از آباداني شهرها و تشويق دانشمندان و بناي مدارس و مساجد و کتابخانهها فرو گذار نکردند. آبادانيهاي ايشان هنوز در يزد و اصفهان برجاي است. جز آنچه گفته شد مهمترين جنبشها و دولتهاي علوي و شيعي از قرن سوم تاکنون از اين قرارند:
1- دولتهاي علوي طبرستان، مؤسس دولت علويان طبرستان، حسن بن زيد که بعدها لقب «داعي کبير» يافت، نخست همراه يحيي بن عمر بود که به زمان مستعين قيام کرد؛ اما پس از شهادت يحيي به ري گريخت و سپس به ديلم پناهيد. در اين زمان شرايطي در مناطقي از طبرستان پيش آمد که زمينهساز تشکيل دولت علويان به دست حسن بن زيد گرديد. گفتهاند مستعين، خليفهي عباسي، پس از سرکوب جنبش يحيي بن عمر، اراضي کلار و چالوس و مناطق اطراف را به محمد بن اوس بلخي مأمور خود در طبرستان بخشيد. اين کار موجب تحريک اهالي منطقه گرديد. افزون بر اين، محمد بن اوس نيز رفتار خوبي با اهالي طبرستان نداشت. به همين سبب مردم منطقه براي مقابله با کارگزاران عباسي و استقلال از خلافت، تصميم گرفتند با يک تن علوي بيعت کنند. نخستين کس محمد بن ابراهيم نامي از سادات علوي مقيم طبرستان بود که مردم او را نامزد چنين کاري کردند. اما او همگان را به سوي حسن بن زيد رهبري کرد. مردم دسته دسته با حسن بن زيد بيعت کردند. محمد و جعفر و پسر رستم که عامل کلار و چالوس بود نيز با حسن بن زيد بيعت کردند و سپس مصمم شدند با سليمان بن عبدالله عامل عباسيان ستيز کنند با آنکه هنوز نزاع آشکاري درنگرفته بود، فرمانداران سليمان از مناطق خود، گريختند و بدين ترتيب شهرهاي بسياري، بدون جنگ و جدال به تسليم حسن بن زيد و پيروان او درآمد. و بدينگونه همهي طبرستان به تسلط حسن بن زيد درآمد (250 ق). حسن بن زيد به تنظيم سپاه خود پرداخت و داعياني براي ستاندن بيعت به شهرهاي مختلف بفرستاد و خود به سوي آمل حرکت کرد. در نزديکيهاي آمل ميان دو سپاه حسن و محمد بن اوس جنگ سختي درگرفت؛ لشکر عباسي شکست خورد و سر فرماندهي آن، اخشيد را نزد حسن بن زيد آوردند؛ و حسن فاتحانه وارد آمل شد. و اهالي آمل با او بيعت کردند. پس از آن تقريباً تمامي حکمرانان ملي طبرستان با حسن بن زيد بيعت کردند. حسن پس از آن رو به سوي ساري آورد. چون سليمان بن عبدالله از روي آوردن حسن به آن منطقه آگاه شد، سپاهي را براي مقابله با او گسيل داشت. در نزديکيهاي ساري جنگ درگرفت ولي پيروزي نصيب حسن شد و وي بلا منازع وارد ساري شد. به دنبال اين پيروزي مردم دماوند، اسپهبد، لاريجان نيز با حسن بيعت کردند. تاخت و تاز حسن در تمام مناطق طبرستان ادامه يافت و جز يکي دو مورد، با مانعي برخورد نکرد. مُفلَحِ عباسي به سال 255 ق و يعقوب صفاري در 260 ق درصدد تصرف طبرستان برآمدند اما کار چنداني از پيش نبردند و ناگزير عقب نشستند. حسن به سال 270 ق در آمل درگذشت. و برادر او محمد که به جانشينياش برگزيده شده بود، در گرگان بسر ميبرد. ابوالحسين احمد بن محمد علوي داماد حسن ده ماهي پس از مرگ او حکومت را غصب کرد ولي سرانجام محمد بر او غلبه يافت. محمد پس از به حکومت نشستن همان لقب برادر را برخود نهاد و بر دلجويي شيعيان همت گماشت. در 287 ق محمد براي فتح خراسان حرکت کرد ولي با سپاه سردار ساماني محمد بن هارون روبرو شد. وي در ميدان نبرد کشته شد و محمد بن هارون طبرستان را متصرف شد. اما هنگامي که سامانيان در طبرستان به تحکيم مباني تسنن مشغول بودند، يک علوي موسوم به حسن بن علي اطروش که پس از شکست محمد بن زيد بن ري گريخته بود، توانست حمايت جُستان بن مرزبان را در خونخواهي محمد بن زيد جلب کند. آن دو به سالهاي 289 و 290 ق به طبرستان روي آوردند، ولي کاري از پيش نبردند. اطروش بعدها به دعوت ديلميان، در آن منطقه رحل اقامت افکند و بر خود لقب «ناصر الحق» نهاد. مذهبي که علويان در اين سالها در طبرستان تبليغ ميکردند و اساس دين آنها به شمار بود، آموزههاي فقهي و کلامي زيديه بود که در حقيقت اساس معتزلّي داشت. بعدها ميان اطروش و جستان بن و هسودان نزاع درگرفت و در جنگ اطروش غالب آمد و جستان ناچار به بيعت با او شد. سپس، اطروش در 301 ق آمل را متصرف شد. وي بعدها گرچه بر حملات سامانيان ناچار به عقبنشيني تا چالوس شد ولي سپس توانست مجدداً بر طبرستان و حتي گرگان دست يابد. اطروش در 304 ق درگذشت و ديلمان و گيلها تا مدتها به آرامگاه او براي زيارت ميرفتند. پس از مرگ اطروش، ميان پسرانش بر سر جانشيني او نزاع درگرفت، حسن، که اطروش بيشتر به او مايل بود، از گيلان به طبرستان آمد، اما جعفر، برادر ديگر او به قصد پس گرفتن تاج و تخت پدر از آمل بيرون آمد، در سال 306 ق احمد، برادر ديگر حسن، که اينک خود را داعي ميناميد به جعفر پيوست، حسن داعي را بشکست و بر آمل دست يافت. داعي نخست به محمد بن شهريار پناهيد ولي سپس گرفتار شد، و پس از رهايي، دوباره سپاهي فراز آورد و به طبرستان بازگشت و در استرآبادا احمد را شکست داد. آنگاه در سال 309 ق که لشکر او به فرماندهي ليلي بن نعمان، از سپاه ساماني شکست خورد و خود کشته شد، گروهي از سر جنبانان گيلي و ديلمي توطئه کردند و قصد کشتن داعي داشتند، اما او از آن آگهي يافت و به شتاب به گرگان آمده، پنج تن از آنان را به قتل آورد. اين کار او موجب ناخوشنودي سپاه گيلي و ديلمي گرديد و سرانجام به قتل داعي انجاميد. از 311 تا 331 ق که ري به دست رکنالدولهي بويهي فتح شد، طبرستان دستخوش دگرگونيهاي بسيار و جنگهاي داخلي فراوان بود. و پس از آن نيز علويان نتوانستند هيچگاه حکومت طبرستان را باز پس گيرند. البته برخي نوادگان اطروش همچنان از نفوذ فراواني در طبرستان برخوردار بودند.
2- دولتهاي علوي يمن، چون عباسيان بر تخت خلافت استقرار يافتند، يمنيها که نخست از طرفداران ايشان بودند، از آنجا که به آل علي (عليهالسلام) تمايل داشتند، به تدريج سر از اطاعت آنان بپيچيدند و فرصتي ميجستند تا بکلي خود را مستقل خوانند. گرچه مأمون يکي از اعقاب زياد بن ابيه به نام محمد بن ابراهيم را بدانجا فرستاد تا علوياني را که به رهبري ابراهيم فرزند امام موسي بن جعفر (عليهالسلام) قيام کرده بودند سرکوب کند و او سرانجام بر آن ديار چيره شد و دولتي بنياد نهاد؛ ولي دولتش چندان نپاييد و آشوبهاي محلي و هجوم قرمطيان و مخالفتهاي مردم دولت بنيزياد را به سراشيب سقوط افکند و قلمروشان محدود شد. از همين زمان برخي دولتهاي کوچک و بزرگ زيدي علوي در يمن پديد آمدند که گاه به استقلال و گاه نيمه مستقل در بخشهاي بزرگي از اين سرزمين تا روزگار معاصر فرمان راندند. برخي از اين دولتها عبارتند از: 1) امامان بني رُسّي در صعده، بنيانگزار اين سلسله، يحيي بن حسين بن قاسم ملقب به الرسي از فرزندان امام علي (عليهالسلام) و از خاندان طباطبا از مدينه به يمن رفت و در 280 ق در صعده سکني گزيد. در آنجا يمنيان با او به امامت بيعت کردند و به امام الهادي الي الحق ملقبش ساختند. او دولتي در صعده تشکيل داد و کوشيد قلمرو خود را توسعه دهد. وي در جنگ با قرامطه شرکت جست و يک بار نيز شهر مهم صنعا را تصرف کرد ولي اندکي بعد آن را از دست داد. امام يحيي را از مروجّين مذهب زيدي در يمن دانسته و او را به دادگستري و دينداري ستودهاند. امام يحيي با خلفاي فاطمي مصر نيز روابط نزديک داشت. سالهاي حکومت و حتي نام و لقب حاکمان اين سلسله در منابع ما پراکنده و ناقص و گاه متناقض است. از اين خاندان پانزده تن تا حدود سدهي 8 ق فرمان راندند و سپس حکومت به شاخهي ديگري از همين سلسله منتقل شد و تا برقراري جمهوري يمن امتداد يافت. 2) بني صُلَيح، علي بن محمد علوي مؤسس اين دولت در سال 429 ق بر زبيد و در 455 ق بر صنعا مستولي شد و بخش بزرگي از يمن را زير نگين گرفت. به روايتي او يک سال از 455 تا 456 ق بر مکه نيز استيلا يافت و قلمروش از حجاز تا حضرموت گسترده شد. بني صليح مدتي صنعا را از کف دادند تا المکرم پسر علي بن محمد در 475 ق باز آنجا را تصرف کرد. پس از المکرم پسر عمويش المنصور سبا فرمانروايي يافت و پس از او پسرش شمس المعالي علي بر تخت نشست تا در 495 ق به دست وزيرش امير مفضل به قتل رسيد و سلسلهي صليحيان منقرض شد. 3) بني مهدي، مؤسس اين دولت مردي از زهّاد به نام علي بن المهدي علوي بود که در تهامه ميزيست و پيرواني يافت که به پيروي از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) آنها را مهاجر و انصار نام نهاد. او در 545 ق برخي از دژهاي يمن را تصرف کرد و در 554 ق زبيد را به چنگ آورد و دولتي در آنجا بنياد نهاد. جانشينان او بر تهامه و نواحي اطراف آن هم سيطره يافتند. بني مهدي در ايام حکومت عبدالنبي بن علي سومين و آخرين امير خاندان به دست ايوبيان منقرض شدند. 4) دولت امامان يمن، (سدهي 10-14 ق) در قرن دهم يمن در قلمرو دولت عثماني قرار داشت و حاکمان آن ديار از سوي سلطان منصوب شدند. اما اختلافاتي که ميان امرا و حاکمان و ترکان مستقر در يمن در اين ايام پديد آمد سبب شد که قبايل نيرومند زيدي و داعيان آنها که در ارتفاعات ميزيستند، سر از اطاعت حاکمان رسمي بپيچند. اينان با بناي چند دژ و رخنه در دژهاي ديگر آشکارا به نافرماني پرداختند و يکي از پيشوايان ايشان به نام امام المطهر در 964 ق خود را مستقل خواند و دولتي پي افکند. در 975 ق به کوشش زيديان مردم يمن بر ضد عثمانيان شوريدند و مراد پاشا حاکم آن ديار کشته شد و امام المطهر صنعا را تصرف کرد. اما سنان پاشا که از سوي سلطان عثماني به يمن يورش آورده بود، باز آنجا را به چنگ آورد و سلطهي عثمانيان را برقرار کرد. حاکمان عثماني از اين پس حرکات زيديان را کاملاً زير نظر داشتند و به سختي ميکوشيدند تا سيطرهي خود را حفظ کنند. در اين ميان قاسم المنصور بالله داعي معروف زيدي و از احفاد يحيي الهادي مؤسس دولت بني رسي ظاهر شد و تمام رؤساي قبايل زيدي را گرد خود فراهم آورد و به اتحاد فرا خواند. او که مردي سياستمدار بود، براي حفظ چيرگي و بسط نفوذ خود با حاکم عثماني يمن عقد صلح بست و پسرش محمد المؤيد نيز آن پيمان را تجديد کرد. ولي در اواسط سدهي 11 ق سلطهي عثمانيان در يمن به سبب رقابتهاي داخلي ميان ترکان به سراشيب سقوط افتاده و حتي قانصوه پاشا حاکم آن ديار در 1042 ق به محاصرهي مخالفان داخلي خود گرفتار آمد. در 1045 ق قانصوه سرانجام به ميانجيگري حسن بن قاسم نجات يافت و روانهي مصر شد. از اين تاريخ اولين دورهي چيرگي عثمانيان بر يمن خاتمه يافت و زيديان به استقلال در آنجا فرمان ميراندند. با آغاز نهضت وهابيه و جنگ عثمانيان در عربستان، محمدعلي پاشا والي مصر به نام سلطان عثماني سواحل يمن را نيز تصرف کرد و در 1259 ق حسين پاشا عثماني به بخشهايي از يمن جز صنعا چيره شد. در 1288 ق سرداران ديگري از سوي سلطان عثماني گسيل شدند و سرانجام يمن و خاصه صنعا باز به دست عثمانيان افتاد ولي امام زيدي يمن به شرط اطاعت از سلطان بر مسند خود باقي ماند. پس از شروع جنگ جهاني، المتوکل يحيي امام زيدي که در سال 1322 ق منصب امامت يافته بود خواهان استقلال کامل شد و سرانجام کار به صلح انجاميد و قواي عثماني خاک يمن را ترک کردند. اما ميان يحيي و دولت انگلستان بر سر برخي نقاط منطقهي تحت الحمايهي دولت اخير، مانند عدم، اختلاف افتاد. قواي انگلستان نيز منطقهي الحديد را تصرف کرد و به سيد حسن ادريسي امير عسير داد. در 1346 ق نيز قواي انگلستان چند منطقهي ديگر در يمن را تصرف کرد، مدتي بعد ميان امام يحيي و عبدالعزيز بن سعود بر سر نجران جنگ درگرفت ولي در 1353 ق صلح شد و چهار سال بعد انگليسيان خود بر شبوة در يمن هجوم بردند و برخي از قبايل منطقه را به اطاعت خود درآوردند. چون جنگ دوم جهاني آغاز شد، انگليسيان خواهان صلح با امام يحيي شدند. با اين همه در 1367 ق در يمن کودتايي رخ داد و امام يحيي به فرمان عبدالله بن الوزير کشته شد و دولتي جديد بر سر کار آمد. اما سيف الاسلام احمد بن يحيي اندکي بعد دولت جديد را سرنگون کرد و سلسلهي امامان زيدي را دوباره مستقر ساخت. پس از مرگ احمد، پسرش بدر در 1382 به حکومت نشست ولي بيش از يک هفته دوام نياورد و ارتش دست به کودتا زد و سلسلهي امامان را برانداخت و دولت جمهوري يمن تأسيس شد و امام بدر گريخت و دولت امامان زيدي که 22 تن از آنان افزون بر سه قرن بر يمن فرمان راندند، منقرض شد.
3- سربداران، سلسلهاي شيعي مذهب امامي که يکچند بر بخشهاي وسيعي از خراسان حکومت کردند. پس از مرگ ابوسعيد آخرين ايلخان مقتدر مغول، حکومت ايلخانان رو به ضعف نهاد و امراي حکومت بر سر جانشيني وي به نبرد و کشمکش با يکديگر پرداختند. در اين زمان خراسان توسط شيخ علي بن قوشچي حاکم منتخب حکومت ايلخانان و برخي از شخصيتهاي متنفذ محل چون طغاي تيمور، ارغونشاه، عبدالله بن مولاي و علاءالدين محمد فريومدي اداره ميشد. طغاي تيمور نواحي استرآباد و گرگان و ارغونشاه رئيس قبيلهي جاني قربان، شهرهاي نيشابور و طوس و مشهد را در اختيار داشتند. علاءالدين محمد فريومدي بر سبزاوار و جوين و عبدالله بن مولاي بر قهستان و معزالدين حسين کرت بر هرات فرمان ميراندند. طولي نکشيد که طغاي تيمور که خود را از اعقاب دور چنگيز خان ميدانست، ادعا کرد که وارث امپراطوري مغولان است و برخي از سردمداران ديگر خراسان، چون ارغونشاه نيز از او حمايت کردند. سپاه خراسان به سبب لشکرکي به خارج از مرزهاي خراسان، نيرو و توان خود را از دست داده بود و دستگاه حکومت به سبب صرف درآمدها براي اين لشکرکشيها با مشکلات شديد مالي روبرو شده بود. منشأ قيام سربداران را ميبايست در اين کشاکش سلطنتخواهي و رقابت حاکمان بخشهاي مختلف خراسان و بحران مالي حکومت جستجو کرد.
يکي از علماي شيعهي مازندران به نام «شيخ خليفه» پس از آنکه براي فراگيري علم و دانش از علماي مازندران و سمنان طرفي نسبت به سبزوار، شهر شيعهنشين مغرب خراسان روانه شد و در مسجد اين شهر سکني گزيد و به تبليغ مذهب تشيع پرداخت. از اين روي به تحريک عالمان رسمي اهل سنت به دار آويخته شد. پس از قتل وي، يکي از شاگردانش به نام شيخ حسن جوري، اعتقادات مرادش را همراه با نوعي ويژگي شديد سياسي دنبال کرد. وي در 736 ق پس از ترک سبزوار چندين سال در خارج از خراسان به مسافرت پرداخت تا اينکه سرانجام در 740 ق دستگير و به زندان افتاد. دربارهي علت قيام سربداران روايات مختلفي وجود دارد. به گفتهي حافظ ابرو: يکي از بزرگان بيهق به نام امير عبدالرزاق در قريه باشتين که غالباً به مذهب شيعه گرايش داشتند با ايلچي مغول (مأموريت ماليات مغولان) درگير شد و او را به قتل رساند. وي و گروهي از يارانش گفتند: «اگر ما را حق سبحانه و تعالي توفيق بخشد رفع ظلم و دفع ظالمان کنيم و الا سر خود را بردار اختيار داريم». و بدينگونه آنان «سربدار» خوانده شدند. به روايت ديگر اين قيام زماني آغاز شد که دو برادر، حسن و حسين حمزه نتوانستند اهانتي که فرستادگان مغولي نسبت به آنان روا داشته بودند تحمل کنند. به همين سبب اين فرستادگان را به قتل رساندند و شورش آغاز کردند. به هر حال امير عبدالرزاق که پيرواني را در پيرامون خود جمع آورده بود، در غياب نيروهاي نظامي مغولان به غارت کاروانها پرداخت و در 738 ق آنان توانستند سبزوار را متصرف شوند، اما ديري نپائيد که بين سران سربداران اختلاف افتاد و امير عبدالرزاق به دست برادرش وجيه الدين مسعود به قتل رسيد. مسعود در آغاز برخلاف برادر با مغولان طرق مسالمتجويانه پيش گرفت و حکومت طغاي تيمور را به رسميت شناخت. اين مصالحه براي مسعود فرصتي به وجود آورد تا سپاه خود را بازسازي کند. وي که در اين زمان تنها سبزوار و نواحي اطراف آن را در اختيار داشت، بر آن شد تا براي بسط نفوذ خود در ديگر نواحي خراسان از اعتبار و مرجعيت شيخ حسن جوهري بهره برد. از اينرو شيخ را از زندان رها کرد و او را ترغيب کرد تا هواداران مخفي خود را براي ايجاد دولتي جديد فراخواند. از اين زمان است که مورخان، سربداران پيرو مسعود را از هواداران شيخ حسن جوري يا شيعيان (درويشان) متمايز کردند. در 741 ق وجيه الدين مسعود همراه با شيخ حسن جوري به نيشابور که تحت تصرف ارغونشاه جاني قربان، متحد طغاي تيمور بود، حملهور و بر اين شهر چيره شدند. سربداران پس از پيروزي بر علي گاون 742 ق توانستند کل خراسان را به تصرف خود درآورند. يکي از دشمنان عمدهي سربداران در اين زمان، حکومت آل کرت در شرق خراسان بود که در واقع مدافع اصلي تسنن محسوب ميشد و جنگ سربداران - که مذهب شيعهي اثني عشري را ترويج ميکردند - با اين حکومت اجتنابناپذير بود. از اينرو مسعود و شيخ حسن جوري متفق شدند که به هرات حمله برند. اين نبرد در 743 ق در زاده روي داد و در خلال جنگ، شيخ حسن جوري با تير يکي از سربداران به قتل رسيد و سرانجام اين جنگبه سود ملک حسين کرت خاتمه يافت. چنين مينمايد که مسعود به سبب بيم از قدرت روزافزون شيخ حسن، نقشهي قتل او را در ميدان نبرد طرحريزي کرد. اين رويداد سبب شد تا طايفهي درويشان از همکاران با سربداران سرباز زنند. با اين وجود وجيه الدين مسعود توانست اهالي سبزوار را براساس نوعي جاذبهي صرفاً دنيوي به تحرک وادارد. در 745 ق مسعود بر ضد طغاي تيمور به مازندران لشکر کشيد؛ اما گرفتار آمد و کشته شد. پس از قتل وي يکي از فرماندهان نظامي سربداران به نام اي تيمور حکومت را در دست گرفت. اي تيمور بر آن شد تا از نواحي تحت تصرف سربداران در برابر دشمنان خود دفاع کند. به همين سبب حکومت وي رو به ضعف نهاد و مجبور شد که تابعيت طغاي تيمور را بپذيرد. از اين پس اي تيمور به درويشان روي آورد و سعي داشت با ياري آنان بر ضد طغاي تيمور بجنگد، اما درويشان به رهبري شمسالدين علي - مشاور قبلي شيخ حسن - ميخواستند به موقعيت پيشين دست يابند، در 747 ق تيمور را به قتل رساندند. شمسالدين نيز از پذيرفتن حکومت سرباز زد و يکي از افراد مورد احترام دراويش به نام کلو اسفنديار به حکومت رسيد. ديري نپائيد که سربداران به رهبري برادر وجيه الدين مسعود بار ديگر ادارهي امور را بدست گرفتند و اين بار شمسالدين علي او را برانداخت و خود حکومت يافت. شمسالدين به اصلاح سپاه و نظام مالي دولت دست زد و در اين زمان طغاي تيمور حکومت سربداران را در خراسان از نيشابور در شرق تا دامغان در غرب به رسميت شناخت. شمسالدين علي نسبت به اجراي قوانين شرعي اهتمام داشت و بر آن بود تا تودهي مردم را به سوي مذهب شيعه رهنمون کند و جامعه را براي ظهور حضرت مهدي (عج) آماده سازد. سختگيريهاي شمسالدين علي نسبت به اجراي قوانين شرعي سبب شد تا او با توطئهي مخالفانش به قتل برسد. پس از شمسالدين علي، يحيي کراوي که از سوي سربداران جناح مسعود و علماي سني سبزوار و برخي طبقات ديگر حمايت ميشد به حکومت رسيد. يحيي کراوي هر چند در آغاز به نام طغاي تيمور سکه زد، اما پس از آن کساني را فرستاد و او را به قتل رساند و نواحي تحت تصرف وي را به قلمرو حکومت خود منضم کرد. پس از قتل يحيي در 756 ق تا روي کار آمدن حسن دامغاني در سال بعد، حکومت سربداران در اغتشاش بسر ميبرد و طي آن چند نفر به حکومت رسيدند و سرنگون شدند. حمايت حسن دامغاني از طبقات متوسط باشتين در مقابل سبزواريها موجب شد تا گروهي از سربداران از پيرامون او پراکنده شوند. زان پس سه نيروي مخالف در برابر حسن دامغاني قد علم کردند. شورش امير ولي در استرآباد، علي مؤيد در دامغان و عصيان درويش عزيز در مشهد، شخص اخير معتقد بود که ميبايست زمان را براي برقراري حکومت حضرت مهدي (عج) در روي زمين آماده سازد و براي برآوردن خواستهي خود بر آن شد تا برخي از پيروان شيخ حسن جوري را پيرامون خود جمع آورد. درويش عزيز به طوس حمله برد، اما شکست خورد و تبعيد شد. علي مؤيد در دامغان او را فراخواند و با وي متحد شد. درويش عزيز و علي مؤيد در 763 ق به سبزوار حمله بردند که در اين حمله حسن دامغاني به دست برخي از فرماندهان سپاه سربدار به قتل رسيده از اين پس علي مؤيد و درويش عزيز ده ماه مشترکاً حکومت کردند. از جمله اقدامات اين دو برقراري مذهب شيعهي اثني عشري به عنوان مذهب رسمي حکومت سربداران بود؛ حکومت مشترک علي مؤيد و درويش عزيز ديري نپائيد و به سبب اختلاف بين اهداف درويشان و سربداران، درويش عزيز همانند شيخ حسن جوري قرباني اين اختلاف شد و سرانجام به دست علي مؤيد به قتل رسيد. وي به اين هم بسنده نکرد و با آنکه خود شيعه بود به مزار شيخ خليفه و شيخ حسن جوري بيحرمتي روا داشت که در نتيجه بسياري از درويشان از قلمرو حکومت سربداران گريختند. با اين همه علي مؤيد به احياي مذهب شيعه تعصب نشان ميداد و فرمان داد تا به نام دوازده امام (عليهالسلام) سکه زدند. ولي حکومت او همچنان مورد تهديد بود. در غرب پير علي، پسر ملک حسين کرت از يک سو درويشان را عليه حکومت علي مؤيد برانگيخت و از سوي ديگر علماي سني هرات را بر آن داشت تا بر ضد وي اعلام جهاد کنند. درويشان نيز که پس از تبعيد از خراسان به دربار آل مظفر در فارس پناه برده بودند، به رهبري درويش رکنالدين و با حمايت اين خاندان به خراسان روانه شدند. درويش رکنالدين با پير علي متحد شد و نيروهاي متحد به نيشابور يورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند. علي مؤيد به ناچار گريخت و به دشمن پيشين خود، امير ولي پناه برد و از سوي او در حکومت سبزوار ابقاء شد. اتحاد پيرعلي و درويشان نيز ديري نپائيد و در 781 ق نيشابور بار ديگر به دست پيرعلي افتاد. از سرنوشت رکنالدين و درويشان پيرو او از اين پس اطلاعي در دست نيست. در 782 ق قبل از آمدن تيمور، اقدامات سربداران در دو جنبه، حکومت دنيايي و نهضت مذهبي عملاً با شکست مواجه شد. امير تيمور در 783 ق پس از آنکه پير علي را در هرات تسليم خود کرد، به خراسان يورش برد و علي مؤيد بيدرنگ تسليم او شد. از اين پس سربداران استقلال خودشان را از دست دادند و علي مؤيد به عنوان دست نشاندهي امير تيمور بر سبزوار فرمان ميراند. در 785 ق در اين شهر يک قيام عمومي به منظور احياي دولت سربداران به رهبري شيخ داوود سبزواري وقوع يافت که به شدت توسط امير تيمور سرکوب شد. علي مؤيد در 788 ق درگذشت و سلسلهي سربداران به طور کلي منقرض شد. دولت سربداران به عنوان نخستين دولت مستقل شيعه اثني عشري در ايران از اهميت خاصي برخوردار شد. اعتقاد مذهبي بين سربداران، به ويژه در ميان خليفهي درويشان و پيروان شيخ حسن جوري و درويش عزيز بسيار عميق بود. به همين سبب اين اعتقاد از مرزهاي خراسان گذشت تا آنجا که نهضتهاي مردم سمرقند، کرمان و شهرهاي ديگر نيز سربداران خوانده ميشدند. اين اعتقاد که با ويژگي سياسي عجين بود، در نواحي ساحلي درياي خزر که از ديرباز به شيعه گرايش داشتند، رواج يافت؛ خصوصاً در نهضتهاي سادات مرعشي در مازندران و جنبش سادات کيايي در گيلان تأثير بارزي داشت. همچنين حکومت سربداران در خراسان زمينهي مناسبي ايجاد کرد که سالها بعد با تأسيس حکومت صفويه، مذهب شيعهي دوازده امامي در سراسر ايران گسترش يابد.
4- مرعشيان، سلسلهاي شيعي (دوازده امامي) به رهبري سادات مرعشي که چندي در بخشهاي وسيعي از مازندران فرمان راندند (760-795 ق). بنيانگذار آن سيد قوامالدين مرعشي به امام زينالعابدين (عليهالسلام) نسب ميبرد. وي در خانوادهاي متدين در آمل زاده شد؛ جايي که شيخ خليفه از رهبران اوليهي سربداران نيز از همانجا برخاست. او در زادگاه خود دانش اندوخت و آنگاه که براي تکميل تحصيلات خود به مشهد روي آورد، با قيام سربداران به رهبري شيخ حسن جوري و وجيه الدين مسعود روبرو شد. سيد قوامالدين پس از چندي در زمرهي مريدان سيد عزالدين سوغندي که پس از قتل شيخ حسن، رهبري جناح شيعيان نهضتهاي سربداران را به دست گرفته بود، درآمد و در حالي که سخت تحت تأثير تعاليم وي قرار گرفته بود، به مازندران بازگشت و به تعليم و ترويج عقايد خود پرداخت. او يک بار ديگر راهي خراسان شد و اين بار، در حاليکه سيد عزالدين سوغندي که به دست داشتن در شورش متهم شده بود، او را همراهي ميکرد، به مازندران مراجعت کرد. آقا سيد عزالدين در ميانهي راه جان سپرد و سيد قوام به تنهايي به آمل وارد شد و بزودي چندان مقام ارجمند يافت که در زمرهي مراجع بزرگ اين نواحي درآمد. نواحي مازندران از ديرباز پناهگاه شيعيان بود. از اين رو تعاليم سيد قوام بزودي در آنجا منتشر شد و مردم به او روي آوردند. از سوي ديگر در اين زمان، به دليل عدم وجود حکومتي متمرکز و قدرتمند در اين نواحي، کشمکش دودمانهاي محلي بر سر قدرت و بسط قلمرو خود، مردم را به ستوه آورده بود. با اين همه آل باوند با سابقهاي ديرينه در اين نواحي قدرتي برتر به شمار ميرفت و فخرالدوله حسن باوندي که بر اين دودمان رياست داشت، ميکوشيد از اختلافهاي دودمانهاي ديگر چون کيائيان جلالي و چلاوي به سود خود بهره بَرَد؛ ولي بالاخره در 750 ق افراسياب چلاوي با قتل فخرالدوله به حکومت 700 سالهي باونديان خاتمه داد. از همين رو افراسياب براي جلب نظر مساعد اهالي و تثبيت حکومت خود، کوشيد تا از نفوذ مذهبي سيد قوام در ميان مردم بهره بَرَد. ولي وي پس از چندي استفاده از نفوذ قوام، لباس درويشي از تن بدر آورد و به اذيت و آزار درويشان مريد سيد قوام فرمان داد. خطر سادات مرعشي چندان بود که حتي افراسياب به ناچار از دشمن ديرين خود کيائيان جلالي که در ساري حکومت ميکردند، براي مقابله با سيد قوام ياري خواست. افراسياب چون نتوانست به مقصود خود دست يابد، سپاهي را فراهم آورد و به مقابله با سيد قوام شتافت؛ اما در نبردي موسوم به «پرچين جلالک مار» سخت شکست خورد و همراه با سه تن از پسرانش هلاک شد. آنگاه سيد قوام و مريدانش در 760 ق پيروزمندانه به آمل وارد شدند که اين تاريخ را ميبايست سرآغاز حکومت سادات مرعشي در مازندران دانست. سيد قوام تحت تأثير تعاليم سربداران خراسان که هم به حکومت مذهبي و هم به حکومتي دنيوي باور داشتند، خود حکومتي را مبتني بر مذهب تشيع اثني عشري در مازندران پي ريخت. از اين پس سادات مرعشي بر آن شدند، نواحي بيشتري را به قلمرو خود منضم کنند. از سوي ديگر، اميران محلي مجاور چون کياجلاليان در ساري و کيا جلال متمير در فيروزکوه که حکومت نوپاي مذهبي سادات را بر نميتابيدند، سخت به مقابله برآمدند و سيد قوام تا پايان عمر در نبرد با اينان بسر برد. نخست کيا فخرالدين، فرمانرواي ساري همراه با کياوشتاسف، حاکم دژ توجي به مقابله با سيد قوام برآمدند که در کرانهي باول رود شکست سختي خوردند، و بار فروش (بابل فعلي) به دست سادات افتاد. با اينکه عدهاي از افراد چلاوي که اينک با دشمن ديرينهشان جلاليان متحد شده بودند، طي توطئهاي به قتل سيد عبدالله، پسر سيد قوام توفيق يافتند؛ اما سادات مرعشي در دومين نبرد در بار فرو شده، کيافخرالدين و چهار فرزندش را به هلاکت رسانيدند. سپس دژ توجي را به دنبال قتل کياوشتاسف و پسرانش که دليرانه مقاومت کرده بودند، گشودند. زان پس مرعشيان متوجه جنوب شدند که با تسخير سوادکوه و فيروزکوه ميتوانستند به نواحي تحت تصرف سربداران در قومس و خراسان نزديک شوند. آنان سوادکوه را با صلح و دژ فيروزکوه را با ياري سادات گيلان گشودند. سپس طي نبردهايي، پس از قتل ملک قباد حاکم رستمدار، اين ناحيه را نيز به قلمرو خود افزودند. چندي بعد سيد فخرالدين و سيد کمالالدين، پسران سيد قوام به استرآباد که تخت استيلاي امير ولي قرار داشت، يورش بردند. آنان با اينکه نخست امير ولي را از شهر بيرون راندند، ولي در آستانهي يورش امير تيمور گورکان، به صلح با امير ولي تن در دادند و پس از آنکه او را ديگر بار به امارت نشاندند، به ساري بازگشتند. سيد قوام در 781 ق در آمل درگذشت. سادات مرعشي با اينکه از اين پس در زمان حکومت پسر او سيد کمالالدين به تسخير شهرهايي چون طالقان، الموت و قزوين توفيق يافتند؛ اما تاخت و تازهاي امير تيمور به مازندران و خراسان از 792 ق به بعد، آنان را به پايان کار خود نزديک ساخت، سيد کمالالدين که دريافت، ياراي مقابله با سپاهيان بيشمار تيمور را ندارد، سفيري را همراه با هدايايي گرانبها، براي اظهار اطاعت به سوي فاتح آسيا روانه کرد. اما تيمور به تقاضاي وي وقعي ننهاد و به مازندران روانه شد و در 795 ق به قلعهي «ماهانه سر» که سيد کمالالدين و پيروان او بدانجا پناه برده بودند، تاخت. سرانجام سيد کمالالدين به دنبال مقاومت کوتاهي تسليم تيمور شد و تيمور نيز با آنکه به سادات مرعشي و ديگر سادات آسيبي وارد نساخت؛ اما بقيه را از دم تيغ گذراند و در آمل و ساري به قتل و غارت دست گشود. زان پس تيمور، سادات مرعشي را به ماوراءالنهر تبعيد کرد که سيد کمالالدين و سيد فخرالدين و نيز برخي از برادران ديگرش، در حيات تيمور، در تبعيد درگذشتند. اما پس از مرگ تيمور (807 ق)، برخي از بازماندگان سادات مرعشي چون سيد زينالعابدين و سيد علي و سيد يحيي، پسران سيد قوام که زنده مانده بودند، به سختي خود را به مازندران رسانيدند و به روزگار جانشينان تيمور، بر شهرهاي مختلف اين نواحي به حکومت پرداختند. هر چند برخي از اينان براي استقلال دوباره به تلاشهايي دست يازيدند، اما در اين کار توفيقي نيافتند و بيشتر تابع حکومتهاي وقت بودند. يکي از ويژگيهاي مهم حکومت سادات مرعشي از روزگار تيمور به بعد، کشمکشهاي - گاه - خونين ميان اخلاف سيد قوام براي رسيدن به قدرت بود. در آستانهي ظهور صفويان شيعي مذهب، مرعشيان، خراجگذار اين همکيشان خود شدند. اما شاه طهماسب اول حدود نيمي از نواحي مازندران را از چنگ نوادگان سيد قوام بيرون آورد و به يکي از شاهزادگان صفوي واگذارد. اين اين پس (اواخر قرن دهم قمري) سادات مرعشي در مازندران ديگر چندان قدرتي نيافتند.
5- کيائيان، سلسلهاي شيعه مذهب که بيش از دو قرن بر بخشهايي از گيلان حکومت کردند (769-1000 ق). منابع تاريخي، نسب سادات کيايي را طي شجرهنامهي مفصلي به امام زين العابدين (عليهالسلام) رساندهاند. اين خاندان تحت تأثير اعتقادات مذهبي و سياسي سادات مرعشي مازندران - که آن نيز منبعث از تعاليم سربداران خراسان بود - حکومتي را در «بيه پيش»، واقع در بخش شرقي سفيدرود پي افکندند. امير کيا نخستين فرد از سادات کيايي بود که در اين منطقه بر ضد امراي ناصروند شوريد؛ اما شکست خورد و پس از گريختن به رستمدار در 763 ق همانجا درگذشت. پس از مرگ امير کيا، پسر وي سيد علي و برادرانش، نزد سيد قوامالدين مرعشي به مازندران رفتند و با حمايت نظامي او توانستند پس از مغلوب کردن برخي از سلاطين محلي گيلان بر لاهيجان چيره شوند. سيد علي کيا در 796 ق فرمانرواي کل نواحي «بيه پيش» شد. زان پس شهرهايي چون، خمام، ديلمان، طارم و حتي قزوين را نيز به قلمرو حکومت خود افزود، سيد علي در 788 ق مجبور شد قزوين، ديلمان و برخي نواحي ديگر را به امير تيمور گورکاني واگذار کند. اين امر سبب شد تا حاکمان محلي گيلان بر آن شدند تا کهدم و کوچصفهان را از سادات کيايي باز پس گيرند. سيد علي در 791 ق به رشت يورش برد، اما او و تني چند از خانوادهاش در آنجا به قتل رسيدند و بيه پيش، به دست فرمانروايان پيشين همين ناحيه افتاد. با اين وجود، سال بعد سيد هادي کيا برادر سيد علي توانست «بيه پيش» را تسخير کند. حکومت سادات کيايي اين زمان را تا روي کار آمدن سيد رضي کيا در 798 ق، در ميان اختلافات شديد خانوادگي سپري نمود. در 806 ق امير تيمور سپاهي به گيلان روانه کرد و سيد رضي که در اين زمان از مهمترين سلاطين گيلان محسوب ميشد، بيدرنگ نمايندهاي همراه با هداياي بسيار نزد تيمور گسيل کرد و او را از تهاجم به اين منطقه بازداشت. سيد حسين کيا، جانشين سيد رضي به منظور گسترش قلمرو خود در 832 ق نواحي تحت تصرف ملک کيومرث در پشتکوه رستمدار را تسخير کرد؛ اما تيمور سخت با اين اقدام او مخالفت کرد و فرمان داد تا از اين مناطق خارج شود. در زمان شاهرخ تيموري، سادات کيايي خراجگذار وي بودند و در 851 ق به دنبال به حکومت رسيدن سلطان محمد، آنان توانستند بر تمامي مناطق مرزي از آستارا تا استرآباد فرمان رانند. همچنين ميرزا علي جانشين سلطان محمد قلمرو سادات را تا قزوين، شهريار، تهران و فيروزکوه گسترش داد. کيائيان به سبب حمايت از بنيانگذار حکومت صفويه، توانستند از اين پس بر نواحي وسيعي در شمال ايران حکومت کنند. گويند اسماعيل صفوي که در آن زمان کودکي بيش نبود، پس از مرگ برادرش سلطان علي همراه با برخي از هوادارنش به رشت و لاهيجان گريخت و به روايتي شش سال و نيم و به روايتي ديگر هشت سال نزد ميرزا علي بسر برد؛ تا اينکه در 905 ق لاهيجان را به سوي اردبيل ترک کرد. سلطان حسن برادر ميرزا علي از تيرگي روابط برادر با فرمانروايان «بيه پس» - بخش غربي سفيدرود - بهره برد و با ياري آنان به لاهيجان و ديلمان حمله کرد و پس از خلع برادر، خود را والي آنجا خواند، اما در 911 ق به دست ميرزاعلي به قتل رسيد و ديري نپائيد که خود ميرزا علي به دست کسان سلطان حسن کشته شد. جانشين وي، سلطان احمد خان به سلطانيه نزد شاه اسماعيل رفت و از سوي او به فرمانروايي کل نواحي سرحدي، از آستارا تا استرآباد منصوب شد. وي همچنين در حکومت شاه طهماسب اول به قزوين رفت و در حضور شاه از مذهب زيدي دست کشيد و آئين شيعهي دوازده امامي اختيار کرد و در بازگشت رعايايش را نيز به اين مذهب جديد فراخواند. در 940 ق احمدخان درگذشت و پسرش کارکيا سيد علي کيا به حکومت رسيد، اما ديري نگذشت که نظاميان وي را به قتل رساندند و برادرش سلطان حسن را به حکومت برداشتند. وي در دوران حکومت خويش توانست بخش وسيعي از «بيه پس» را متصرف شود. پس از درگذشت سلطان حسن در 943 ق، تنها پسر يک سالهي وي به نام خان احمد خان باقي ماند. شاه طهماسب با فرستادن بهرام ميرزا صفوي در مقام والي «بيه پيش» بر آن شد تا از اين رويداد بهرهبرداري کند، اما بعدها که خان احمدخان به سن رشد رسيد، حق موروثي وي نيز به رسميت شناخته شد. خان احمدخان در 975 ق از فرمان شاه طهماسب سرپيچيد و پادشاه صفوي نيز يکي از سردارانش به نام معصوم بيگ را براي نبرد با وي روانهي گيلان کرد، که در نتيجه خان احمد خان گرفتار شد و به زندان افتاد. پس از اين رويداد براي مدتي گيلان از تصرف سادات کيايي خارج شد؛ تا اينکه پس از روي کار آمدن سلطان محمد خدابنده در 984 ق خان احمد خان از زندان رها شد و پس از گرد آوردن سپاهي بار ديگر حکومت «بيه پيش» را به دست گرفت. وي در جنگ ايران و عثماني از سلطان عثماني خواست تا لاهيجان را - که تا قزوين، تختگاه صفويان فاصلهاي نداشت - متصرف شود. زان پس شاه عباس پس از صلح با ترکان عثماني، خان احمد خان را به دربار خود فراخواند، اما وي از فرمانبرداري سرباز زد. از اين روي شاه عباس در رأس سپاهي به گيلان لشکر کشيد و خان احمد خان به ناچار در شوال 1000 ق به شيروان گريخت و بعد به قسطنطنيه رفت و تا هنگام مرگ در آنجا ماندگار شد. از اين پس شاه عباس براي «بيه پيش» و «پيه پس» حاکماني از سوي خود برگزيد و به حکومت سادات کيايي در گيلان خاتمه داد.
6) مشعشعيان، دولت شيعي دوازده امامي در خوزستان. مؤسس اين سلسله سيد محمد مشعشع در واسط زاده شد و تا 17 سالگي، در همان شهر روزگار گذراند. سپس براي ادامهي تحصيلات به حلّه رفت و نزد ابن فهد، يکي از علماي برجستهي شيعهي آن عصر به کسب علم و دانش پرداخت. چندي بعد در همين شهر، سيد محمد خود را مهدي صاحب الزمان خواند و به همين سبب مورد نکوهش استادش قرار گرفت و به ناچار به واسط بازگشت و دعوت خود را در آنجا از سر گرفت. شيخ احمد اين بار او را کافر خواند و يکي از امراي واسط را به قتل او واداشت. اما سيد محمد سوگند خورد که يک سنّي صوفي است و به اين وسيله توانست از مرگ حتمي برهد. زان پس نزد اعراب و عشاير باديهنشين رفت و به تبليغ اعتقادات خود پرداخت و به زودي بسياري از عشاير به او گرويدند و او را مهدي موعود خواندند. اينک سيد محمد و عشاير مسلحي او را همراهي ميکردند، از اواسط تا حويزه به تاخت و تاز و تاراج کاروانها پرداختند. در اين زمان شاهرخ، پسر تيمور، بر ايران فرمان ميراند و فارس و خوزستان نيز به دست عبدالله سلطان، نوادهي تيمور اداره ميشد. سيد محمد و پيروانش به خوزستان تاختند و طي نبردي سخت، نيروهاي عبدالله سلطان را که به ياري حاکم خوزستان شتافته بودند، شکست دادند و به حويزه چيره شدند. اما ميرزا اسپند، برادر جهانشاه قراقوينلو که بر بغداد فرمان ميراند، به حويزه يورش برد و سيد محمد را از اين شهر گريزاند و کسان او را بکشت؛ ولي سيد محمد با پيشکش مال و هداياي بسيار به اين فرمانرواي قراقوينلو، توانست دل او را با خود نرم سازد و ديگر بار حکومت حويزه را از او باز ستاند. به هر روي قدرت سيد محمد و پيروانش به تدريج در خوزستان فزوني گرفت و آنان پيوسته به واسط و ديگر شهرهاي عراق عرب دستاندازي ميکردند. پس از مرگ شاهرخ تيموري، از 850 ق به بعد، سراسر آذربايجان، ارمنستان، عراق عرب و عراق عجم، فارس و کرمان به تصرف جهانشاه قراقوينلو درآمد و سيد محمد و پسرش مولي علي در خوزستان به استقلال فرمان ميراندند. در اين زمان مولي علي رشتهي کارها را به دست داشت و در ادارهي امور دولت، کمتر به پدرش اجازهي دخالت ميداد. جهانشاه قراقوينلو نيز که بر مذهب شيعه بود، با همکيشان مشعشعي خود طريق مماشات ميپيمود. اما در 858 ق مولي علي از غيبت پير بوداق، پسر جهانشاه - که بر بغداد فرمان ميراند - بهره برد و به واسط تاخت. سپس آهنگ نجف کرد و پس از آنکه بارگاه امام علي (عليهالسلام) را ويران نمود، به کشتار اهالي دست گشود. آنگاه به بغداد روي آورد، اما هنگامي که دريافت نيرويي از سوي جهانشاه به ياري بغداديان ميشتابد، بيدرنگ به حويزه بازگشت. مولي علي در 861 ق که به کوه کيلويه و بهبهان يورش برده بود، به دست کسان پير بوداق هلاک شد و بار ديگر سيد محمد که از اعمال پسرش ناخشنود بود، به تنهايي بر اريکهي قدرت نشست. پس از قتل مولي علي در همان سال، يکي از امراي عراق آهنگ نبرد با مشعشعيان کرد که در نزديکي واسط از سيد محمد به سختي شکست خورد، که حتي گفتهاند يک تن از عراقيان از ميدان نبرد جان به سلامت بيرون نبرد. سرانجام سيد محمد در 861 ق در حالي که بر نواحي وسيعي از خوزستان تا جزاير و بخشي از عراق عرب حکمراني داشت، درگذشت. به رغم آنکه اساس دولتي را که سيد محمد بنيان نهاد، مبتني بر تشيع اثني عشري بود، اما ادعاي سيد محمد که خود را مهدي موعود ميخواند و نيز ادعاي پسرش، مولي علي که خود را به مرتبهي خدايي ميرساند، شگفتانگيز مينمود. هر چند سيد محمد در کتاب خود کلام المهدي به توجيه اعتقاداتش پرداخته و گاه خود را همان مهدي موعود مينمايد و گاه جانشين وي؛ ولي اين ادعاها با اين همه تناقض که در تاريخ شيعه کم سابقه بود، نه تنها در حيات سيد محمد به سرعت منتشر شد، بلکه تا سالها بعد نيز در ميان مشعشعيان و پيروان آنان رواجي تمام يافت. البته حرکتهاي شيعي که پس از فروپاشي ايلخانان مغول در ايران و عراق، نضج گرفته بود، زمينههاي مناسبي را براي رواج اين اعتقادات و ادعاها در قلمرو دولت مشعشعيان پديد آورده بود. پس از مرگ سيد محمد، پسرش سيد محسن به فرمانروايي پرداخت. اين حاکم مشعشعي که با جنگهاي متوالي، واليان عراق و بغداد را به خود مشغول ميداشت، بيش از 40 سال به آسودگي بر نواحي وسيعي از جزاير و خوزستان تا بصره و بهبهان و بنادر خليج فارس و لرستان و حتي کرمانشاهان، حکومت کرد. سيد محسن سرانجام در 905 ق درگذشت و يکي از پسرانش به نام سيد علي به حکومت نشست و ايوب، پسر ديگرش به وزارت او پرداخت. در آستانهي ظهور صفويان، سيد علي و ايوب نزد شاه اسماعيل، مؤسس اين دودمان که به خوزستان روي آورده بود، شتافتند تا از سوي اين همکيش نوظهور خود نواخت يابند؛ اما شاه اسماعيل که بدعتهاي نکوهيدهي اين بدعتگذاران و اجداد آنان را دريافته بود، به قتل آن دو فرمان داد و نيز بزرگان مشعشعي را از دم تيغ گذراند. پس يکي از قزلباشان را به حکومت خوزستان برگمارد و به فرمانروايي 70 سالهي مشعشعيان (از 845-914 ق) پايان داد. با اين همه اين دودمان بيش از 250 سال ديگر، بيآنکه استقلالي از خود داشته باشند، بر بخشي از خوزستان به حکومت پرداختند. يکي از مشعشعيان به نام سيد فلاح که به هنگام يورش شاه اسماعيل به جزاير گريخته بود، پس از خروج پادشاه صفوي از خوزستان، به حويزه بازگشت و با ارسال پيشکشهاي گرانبها نزد شاه اسماعيل، از سوي او به حکومت بخش غربي خوزستان که تختگاه آن حويزه بود، منصوب شد. خاندان مشعشعي از اين پس خراجگذار صفويان شدند. يکي از ويژگيهاي حکومت مشعشيان درين دوران، کشمکش بر سر قدرت بين اعضاي اين دودمان بود که گاه به نبردهاي خونين ميانجاميد. يکي از افراد اين سلسله به نام سجّاد به روزگار شاه طهماسب اول، براي استقلالي دوباره به تلاشهايي دست يازيد که بينتيجه ماند. در 999 ق در حکومت شاه عباس يکي از برجستهترين فرمانروايان مشعشعي به نام مبارک، پس از غلبه بر رقيبان به حکومت نشست. با اينکه حکومت مبارک با حکومت شاه عباس از يک سو و دولت قدرتمند عثماني از سوي ديگر مقارن بود، اما او توانست بسياري از متصرفات پيشين دودمان مشعشعي چون دزفول، شوشتر، جزاير و بصره را بار ديگر به چنگ آورد. با اين همه، مبارک هنگامي که شاه عباس، سپاهي را بدان صوب گسيل کرد، از در اطاعت درآمد و پادشاه صفوي چون بيم داشت که مبادا مبارک به عثمانيان گرايش يابد و خوزستان بدان دولت منضم شود، حکومت وي را بر آن نواحي به رسميت شناخت. يکي از کارهاي برجسته و بيسابقهي مبارک زدودن بدعتهاي سيد محمد و مولي علي از مذهب مشعشعيان بود. به همين منظور او برخي از علماي شيعه مثل شيخ عبداللطيف جامعي را به حويزه دعوت کرد تا در جهت زدودن اين بدعتها و رواج مذهب راستين شيعه بکوشند. نادرشاه افشار پس از بيرون راندن افغانان از ايران، چون به خوزستان روي آورد، سيد علي، مورخ مشعشعي که در اين زمان بر حويزه حکومت ميکرد، به فرمانبرداري از وي گردن نهاد، اما پادشاه افشار در حوالي 1150 ق دست مشعشعيان را از حويزه کوتاه کرد و از سوي خود بيگلر بيگي بدانجا گسيل کرد و تنها ناحيهي دورق را به يک مشعشعي به نام سيد فرج الله واگذارد. در اواخر حکومت نادر شاه، مولي مطلب مشعشعي از نوادگان سيد فرج الله بر حويزه دست يافت و با ياري عشاير عرب سر به شورش برداشت و حتي در آستانهي مرگ نادر، مدت کوتاهي شوشتر را نيز تسخير کرد. عادلشاه، جانشين نادر به ناچار حکومت مولي مطلب را بر حويزه تأييد کرد و او تا 1176 ق که به دست علي محمدخان زند کشته شد، همچنان بر اين شهر حکومت ميکرد. مولي مطلب آخرين فرمانرواي قدرتمند مشعشعي بود. از اين پس با قدرت يافتن قبايل عرب چون آل کثير و کعبيان در خوزستان، قلمرو مشعشعيان تنها به حويزه محدود شد و آنان تا دوران قاجاريه و حتي پس از آن، همچنان در حويزه نفوذي تمام داشتند.
7- صفويه، سلسلهاي شيعه مذهب که پس از سالهاي طولاني حکومت بيگانگان بر ايران، توانستند در اوايل قرن دهم قمري با اتکاء به مذهب شيعهي دوازده امامي يک کشور مستقل ايراني بنيان نهند. الف) سابقهي تاريخي: منشاء خاندان صفويه به درستي دانسته نيست. اينان نام خود را از يکي از نيکانانشان به نام صفيالدين اردبيلي (م 735 ق) برگرفتهاند. نسب آنان را به امام هفتم (عليهالسلام) رساندهاند. اولين فرد اين خاندان که مورخان از او سخن گفتهاند فيروز شاه زرين کلاه نام دارد که در قرن پنجم هجري ميزيست. او که به پارسايي، دينداري و جوانمردي شهره بود، به زودي مريداني را پيرامون خود گرد آورد و فرزندان و نوادگان او نيز افراد بيشتري را به سوي خود جلب کردند. در زمان شيخ صفيالدين اردبيلي، تاريخ صفويه وارد مرحلهي جديدي شد. او پس از دست يافتن به مقام والايي در طريقت صوفيه از اردبيل به شمال ايران مهاجرت کرد و مريد شيخ زاهد گيلاني از عالمان بزرگ آن عصر شد. چندي بعد شيخ او را به رهبري طريقت زاهديه برگزيد که پس از مرگ شيخ زاهد به نام صفيالدين طريقت صفويه نام گرفت. اين طريقت به تدريج در خارج از ناحيهي اردبيل، در نواحي ديگر ايران، آسياي صغير و سوريه گسترش يافت و ديري نپاييد که به نهضتي مذهبي تبديل شد و مورد توجه امراي مغول نيز قرار گرفت. امير چوپان خود را مريد شيخ صفيالدين ميدانست و رشيدالدين فضل الله وزير نامور ايلخانان، احترام بسياري براي شيخ قايل بود. در زمان رياست شيخ صدرالدين، بناي مرقد شيخ صفيالدين، بنيانگذار طريقت صفويه تأسيس شد. شورشهايي که در اواخر دورهي ايلخانان در گوشه و کنار کشور درگرفت، اثر نامطلوبي بر موقعيت صفويان در اردبيل داشت. اين شهر بارها بين حکومتهاي رقيب دست به دست شد تا اينکه ملک اشرق چوپاني برخلاف اسلاف خويش به آزار صوفيان پرداخت و شيخ صدرالدين را به طرق مختلف به تبريز کشاند و به زندانش افکند؛ اما سرانجام شيخ آزاد شد و به گيلان گريخت. زماني که فرمانرواي اردوي ازرق در دشت قبچاق، ملک اشرف را به قتل رساند، فرصتي براي شيخ صدرالدين به وجود آمد تا به اردبيل بازگردد و در کنف حمايت وي راهش را دنبال کند. در 793 ق شيخ صدرالدين درگذشت و فرزندش خواجه علي به رهبري طريقت صفويه برگزيده شد. وي تعاليم خويش را براساس مذهب شيعه دنبال کرد. گويند امير تيمور سه بار با او ملاقات کرد و مريدش شد. تيمور اسرايي را که در حملاتش به عثمانيان گرفته بود؛ تسليم خواجه علي کرد که همينها بعدها به عنوان صوفيان روملو شناخته شدند. شاهرخ پسر تيمور نيز جانب خواجه علي را نگاه ميداشت. وي به اردبيل رفت و مزار شيخ صفيالدين را زيارت کرد. پس از مرگ خواجه علي، پسرش ابراهيم به گسترش و تقويت تشکيلات صفويان در آناتولي پرداخت و در زماني که جُنيد به رياست طريقت صفويه رسيد، اين طريقت مرحلهي مهم ديگري را آغاز کرد که طي آن دستيابي به قدرت دنيوي بيشتر مدنظر قرار گرفت. جُنيد خود را سلطان ناميد و رويهي جنگجويي را وارد طريقت ساخت و مريدانش را به جهاد بر ضد مسيحيان ترغيب کرد. اين امر موجب شد تا جهانشاه، فرمانرواي قبيلهي قره قويونلو و ساير امراي آذربايجان نسبت به وي بدگمان شوند. از اين روي جنيد اردبيل را ترک کرد و پس از سالها سرگرداني، سرانجام به ديار بکر رفت و به اوزون حسن، فرمانرواي آق قويونلو و رقيب جهانشاه پناه برد. چندي بعد جنيد با خواهر اوزون حسن ازدواج کرد و بدين طريق اتحاد اين دو بيش از پيش مستحکم شد. در 860 ق جنيد با حدود ده هزار تن از مريدانش بر آن شد تا به شيروان يا قلمرو چرکسها حمله برد؛ اما به دست شيروانشاه به قتل رسيد. پس از مرگ وي، پسرش حيدر که چندي تحت قيمومت اوزون حسن بود به رهبري صفويه رسيد. وي به اردبيل بازگشت و در آنجا به بازسازي تشکيلات صفويان پرداخت. حيدر در ادامهي اتحاد سياسي و نظامي با آق قويونلوها با «مارتا» (حليمه بيگم يا عالمشاه بيگم) دختر اوزون حسن - که مادرش و سپينا خاتون، دختر امپراتور طرابوزان بود - ازدواج کرد. مارتا براي او سه پسر به دنيا آورد که يکي از آنها به نام اسماعيل بعدها به عنوان مؤسس حکومت صفويه شناخته شد. شيخ حيدر بر آن شد تا مقاصدي را که پدرش نتوانست به انجام رساند، تحقق بخشد. وي مردي مصمم بود که قادر شد بيش از پدرش از مريدان خود مرداني جنگجو بسازد. در زمان او دستيابي صفويان به حکومت دنيوي شتاب بيشتري گرفت. حيدر از طريق شيروان به حملات متعدد به قلمرو چرکسها دست زد؛ اما در 893 ق که او شهر شماخي، پايتخت شيروان را غارت کرد، شيروانشاه از دامادش، يعقوب، سلطان آق قويونلو ياري خواست. يعقوب که برخلاف موضعگيري اوزون حسن، از حيدر روي برگردانده بود، سپاهي به شيروان گسيل کرد، که اين سپاه و نيروهاي شيروانشاه در نبردي صفويان را سخت شکست دادند. در اين نبرد حيدر به قتل رسيد و مريدانش تار و مار شدند (894 ق). حيدر پيش از مرگش به مريدان خود فرمان داد تا لباس متحدالشکلي بپوشند و نيز کلاهي بر سر نهند که در قسمت بالاي آن از 12 ترک سرخ رنگ که رمزي از 12 امام بود، تشکيل ميشد. از اين روي عثمانيها به استهزاء به آنان قزلباش (سرخ سر) ميگفتند و همين نام با مباهات از سوي مريدان صفويه پذيرفته شد و از آن پس به اين نام شناخته شدند. پس از حيدر فرزند بزرگترش، علي جانشين وي شد، چندي بعد يعقوب فرمان داد تا علي و برادرانش و نيز مادرشان که خواهر خود يعقوب بود، دستگير و در استخر فارس زنداني شوند؛ اما پس از مرگ يعقوب و تکه تکه شدن قلمرو آق قويونلوها به سبب جنگهاي داخلي، يکي از مدعيان حکومت به نام رستم، علي و برادرانش را از بندر رها کرد تا از آنان بر ضد رقيبانش بهره برد. علي در تبريز به حضور رستم رسيد و او را مدد رساند. با اين وجود رستم از نيروهاي صفويه هراسيد و علي به ناچار گريخت و آهنگ اردبيل کرد؛ اما در بين راه، زماني که مرگ خود را نزديک ديد، برادرش اسماعيل را به جانشيني برگزيد. اسماعيل که در آن زمان 7 سال بيش نداشت با برخي از مريدان طريقت که بعدها به نام «اهل اختصاص» شناخته شدند، به گيلان رفت و حدود 5 سال و بعضي گفتهاند بيشتر نزد کارکيا ميرزا علي از پادشاهان آل کيا بسر برد. ب) تأسيس حکومت صفويه به دست اسماعيل: در 905 ق اسماعيل و گروه کوچک «اهل اختصاص» به اين نتيجه رسيدند که زمان مناسب براي به دست گرفتن حکومت فرا رسيده است. در اين سال اسماعيل به اردبيل بازگشت. سال بعد شيروانشاه را در نبردي به قتل رساند. زان پس آذربايجان را از دست بازماندگان آق قويونلو بيرون آورد و در 907 ق در تبريز تاجگذاري کرد. مهمترين اقدام شاه اسماعيل در آغاز سلطنت خويش، اعلام مذهب شيعهي دوازده امامي به عنوان مذهب رسمي کشور بود. هر چند مخالفتهاي بسياري در برابر اين تصميم صورت گرفت، اما به فرمان شاه به شدت سرکوب شد. اين اقدام از سوي اسماعيل از اين نظر واجد اهميت بود که به اين سلسله در نبرد با دشمنانشان، يعني عثمانيها در مغرب و ازبکها در مشرق که سني مذهب بودند، کمک قاطع کرد. از سوي ديگر آنان پس از به دست آوردن هويت سياسي و ارضي، توانستند دولتي متمرکز و قوي در ايران ايجاد کنند. به هر روي شاه اسماعيل توانست تا حدود 10 سال بعد بخشهاي وسيعي از کشور را به تصرف خود درآورد. در 916 ق محمد شيباني خان ازبک را در نبرد شکست داد و سرش را براي بايزيد دوم سلطان عثماني فرستاد. پس از سرکوبي ازبکها نبرد شاه اسماعيل با عثمانيها اجتنابناپذير مينمود. ظاهراً علت جنگ دوتا بود: يکي اقدامات صفويان در آناتولي شرقي در جلب وفاداري مردم آنجا و ديگر حمايت شاه اسماعيل از رقيبان سلطان سليم، جانشين بايزيد دوم. سلطان سليم پس از غلبه بر رقيبان و تحکيم سلطنت خويش به قتلعام شيعيان در قلمرو حکومت عثماني دست زد. زان پس به ايران لشکر کشيد و در چالدران (شمال غربي خوي) سپاه شاه اسماعيل را سخت شکست داد (920 ق) و ديار بکر را به تصرف خود درآورد. اين رويداد در اخلاق و رفتار شاه اسماعيل تأثير فراوان بر جاي گذاشت. وي پس از اين شکست هرگز فرماندهي سپاهيانش را برعهده نگرفت. رويداد چالدران سبب شد تا قداست شاه نزد قزلباشان تا حدودي فرو ريزد و پيوند مرشد و مراد گسسته شود. از اين روي جنگ داخلي نيز براي دست يافتن به قدرت بيشتر بين قبايل مختلف قزلباش آغاز شد. در 930 ق شاه اسماعيل درگذشت و پسر 10 سالهي وي با نام شاه طهماسب بر تخت نشست. هر کدام از رهبران قزلباش بر آن شدند تا قدرت بيشتري را در حکومت به دست آورند. سرانجام چوها سلطان تکلو فرمانرواي واقعي کشور شد هر چند طهماسب اول تنها اسمي از سلطنت داشت؛ اما به تدريج توانست بر اوضاع تسلط يابد و در 937 ق قبيلهي تکلو را قتلعام کند. جنگ داخلي موجب شد ازبکان در شرق و عثمانيان در غرب کشور بار ديگر قد علم کنند؛ با اين همه شاه طهماسب توانست حدود نيم قرن ايران را يکپارچه نگاه دارد. پس از مرگ شاه طهماسب شاهان ديگري به قدرت رسيدند و سلطنت صفوي ادامه پيدا کرد. مهمترين و مقتدرترين پادشاه صفوي «شاه عباس اول» است که در روزگار او صفويان در اوج اقتدار بودند. ج) زوال و سقوط حکومت صفويه: پس از مرگ شاه عباس در 1038 ق، نوهاش با نام شاه صفي بر تخت نشست. پادشاه جديد به هيچ وجه لياقت و شايستگي سلف خويش را نداشت. وي به تشويق وزيرش، ساروتقي، نواحي فارس، قزوين، گيلان و برخي ديگر شهرهاي کشور را از دست قزلباشان بيرون آورد و به املاک خاصهي سلطنتي تبديل کرد که اين امر اختلالاتي را در ادارهي امور ولايات به وجود آورد. در زمان شاه صفي برخي از شهرهاي کليدي ايراني چون قندهار و بغداد از دست صفويان بيرون شد. هر چند پس از مرگ شاه صفي در 1052 ق و به حکومت رسيدن عباس دوم کوششهايي در جهت احياي اقتدار حکومت صفوي صورت گرفت و او توانست شهرهايي چون قندهار را باز پس گيرد؛ اما در زمان جانشينان وي، شاه سليمان و شاه سلطان حسين به سبب بيکفايتي اينان، حکومت صفويه رو به ضعف نهاد و به سراشيبي سقوط نزديکتر شد. و سرانجام با حملهي محمود افغان به اصفهان، سلسلهي صفوي منقرض گرديد. د) ارزيابي کلي: صبوري و پايداري خاندان صفوي از شيخ صفي تا شاه اسماعيل، منجر به ايجاد سلسلهاي شد که نسبت به تمامي حکومتهايي که بعد از اسلام بر ايران فرمان ميراندند، ويژگيهاي خاصي داشت. از مهمترين اين ويژگيها، اتحاد، تمرکز، يکپارچگي قلمرو و ايجاد مذهبي رسمي براي سراسر کشور بود. از سوي ديگر صفويان توانستند نظريهي «حق الهي سلطنت» (پادشاه از جانب خدا بر مردمان حکومت ميکند) را که ميراث اعتقادات باستاني ايرانيان بود، وارد دستگاه حکومتي خود کنند. ويژگي ديگر که اين نيز صبغهي مذهبي داشت آن بود که پادشاهان صفوي خود را نمايندهي امام دوازدهم شيعيان حضرت مهدي (عج) تصور ميکردند. ديگر آنکه با رشد فرقههاي صوفيه پس از حملهي مغول، اينان نيز از رابطهي مريدي و مرادي به نحو احسن بهره بردند و بدين طريق توانستند از مريدان خود جنگجوياني بيباک تربيت کنند. زمينههاي مذهبي نيز براي پيدايش حکومت صفويه وجود داشت. پس از حملهي مغول و پايان عصر ايلخانان، سربداران در خراسان براساس انديشههاي شيعهي دوازده امامي حکومتي مستقل تشکيل دادند و خاندان مرعشي در مازندران و آل کيا در گيلان حکومتهاي شيعي بودند که چندي در صفحات شمالي کشور فرمان راندند. همچنين اوضاع سياسي و اجتماعي ايران پس از ايلخانان مغول و خصوصاً پس از کشورگشاييهاي امير تيمور، از نظرگاهي به سود صفويان انجاميد. اين دوران مشحون از آشفتگي و فروپاشي امور بود؛ حکومتهاي ناپايدار محلي روي کار ميآمدند و چندي بعد سرنگون ميشدند و صفويان از اين خلاء قدرت در ايران به خوبي بهره بردند و حکومتشان را پي ريختند. اما به مرور زمان اين انديشههاي مذهبي که عامل پيوند مردم و سلاطين صفويه بود، رنگ باخت. خصوصاً پس از واقعهي چالدران با تزلزل اساس رابطهي رمزآميز مريدي و مرادي، اتحاد کارگزاران حکومت و نيز اعتقاد مردم به شخص پادشاه به سستي گرائيد. مجموع اين عوامل و نيز اتخاذ برخي سياستهاي نادرست از سوي سلاطين صفوي و به ويژه تصميم شاه عباس مبني بر تعليم و تربيت وليعهد در حرمسرا، انحطاط اين خاندان را در پي داشت.
کتابنامه :
طبقات اعلام الشيعه (القرن الرابع)، آقابزرگ تهراني؛ تاريخ رويان، اولياءالله آملي؛ شرح نهجالبلاغه، ابن ابيالحديد؛ الکامل في التاريخ، ابن اثير؛ تاريخ طبرستان، ابن اسفنديار؛ عيون اخبارالرضا، ابن بابويه؛ فارسنامه، ابن بلخي؛ النجوم الزاهره، ابن تعزي بردي؛ المنتظم، ابن جوزي؛ تعجيل المنفعة بزوايد الرجال الائمة، ابن حجر؛ صورة الارض، ابن حوقل؛ المسالک و الممالک، ابن خردادبه؛ المعبر، ابن خلدون؛ مقدمهي ابن خلدون؛ وفيات الاعيان، ابن خلکان؛ الاعلاق النفيسه، ابن رسته؛ غاية الاختصار، ابن زهره؛ طبقات الکبري، ابن سعد؛ مناقب آل ابيطالب، ابن شهر آشوب؛ عقد الفريد، ابن عبدربه؛ تاريخ مختصر الدول، ابن العبري؛ البيان المغرب، ابن عذاري؛ شذرات الذهب، ابن عماد، عمدة الطالب، ابن عنبه؛ الفصول الفخريه، ابن عتبه؛ تلخيص مجمع الادب، ابن فوطي؛ المعارف، ابن قتيبه؛ البداية و النهاية، ابن کثير؛ لامتاع و المؤانسة، ابوحيان توحيدي؛ الروضتين في اخبار الدولتين، ابو شامه؛ تجارب الامم، ابوعلي مسکويه؛ المختصر في اخبار البشر، ابو الفداء؛ الاغاني، ابوالفرج اصفهاني؛ مقاتل الطالبيين، ابوالفرج اصفهاني؛ صفة المغرب، ابوعبدالله ادريسي، عالم آراي عباسي، اسکندر بيک ترکمان؛ خروج و عروج سربداران، ترجمهي آژند؛ مسالک و ممالک، اصطخري؛ تاريخ سني ملوک الارض و الانبياء، حمزه اصفهاني؛ يادگارهاي يزد، ايرج افشار؛ عقداللعلي الموقف الاعلي، افضلالدين ابو حامد کرماني؛ تاريخ ايران، حسن پيرنيا، اقبال آشتياني؛ وزارت در عهد سلاطين سلجوقي، اقبال آشتياني؛ سلسلههاي اسلامي، ترجمهي بدرهاي؛ تاريخ ايران از اسلام تا سلجوقيه (دورهي اول غزنوي)، ترجمهي حسن انوشه؛ التاريخ الصغير، محمد نجاري؛ معالم لتاريخ الجزيرة العربية، سعيد عوض؛ انساب الاشراف، بلاذري؛ نفس الاعتزال و طبقات المعتزله، ابوالقاسم بلخي؛ تاريخ، داوود بناکتي؛ تاريخ سلسلهي سلجوقي، ترجمهي محمد حسين جليلي؛ آثار الباقيه، ابوريحان بيروني، تحقيق ماللهند، همو؛ تاريخ بيهقي، ابوالفضل بيهقي؛ تتمهي صوان الحکمة، علي بن زيد بيهقي؛ ذرة الاخبار و لمعة الانوار، ترجمهي منشي يزدي؛ تذکرة الملوک، به کوشش دکتر دبير سياقي؛ اليمن و حضارة العرب، نرسيس عدنان؛ نشوار المحاضرة، محسن تنوخي؛ يتيمة الدهر، ابومنصور ثعالبي؛ تاريخ يزد، جعفري؛ تاريخ جهانگشا، عطا ملک جويني؛ کشف الظنون، حاجي خليفه؛ تاريخ عرب، ترجمهي پاينده؛ حدود العالم، به کوشش مينورسکي؛ اخبار الدولة السلجوقية، صدرالدين حسيني؛ شيخ صفي تا شاه صفي، حسيني استرآبادي؛ تاريخ بغداد، خطيب بغدادي؛ تاريخ خليفه، خليفة بن خياط؛ حبيب السير، خواندمير؛ پنج رسالهي تاريخي، حافظ ابرو؛ تذکرة الشعرا، دولتشاه سمرقندي؛ اخبار الطوال، احمد دينوري، العِبَر، شمسالدين محمد ذهبي؛ تاريخ الاسلام، شمسالدين محمد ذهبي؛ ولايات دارالمرز ايران (گيلان)، رابينو؛ فرمانروايان گيلان، رابينو؛ ذيل تجارب الامم، به کوشش آمدروز؛ نسب نامهي خلفا و شهرياران، ترجمهي مشکور؛ سلسلة النسب صفويه، شيخ حسين زاهدي؛ ايران عصر صفويه، ترجمهي احمد صبا؛ تاريخ الخلفا، جلالالدين سيوطي؛ احسن التواريخ، حسن روملو؛ زندگاني شاه اسماعيل صفوي، رحيمزاده صفوي؛ رستم التواريخ، رستم الحکما؛ تاريخ الفرقة الزيدية، عبدالامير شامي؛ ديوان شعر، شريف رضي؛ نزهة الارواح و روضة الافراح، شهرزوري ترجمه؛ الملل و النحل، شهرستاني؛ نزهت نامهي علائي، شهمردان بن ابي الخير؛ مجالس المؤمنين، قاضي نورالله شوشتري؛ تاريخ الوزراء، هلال صابي؛ رسوم دارالخلافة، هلال صابي، به کوشش ميخائيل عواد؛ تاريخ ذيل تجارب الامم، هلال صابي؛ تجارب السلف، هندوشاه؛ تاريخ ادبيات در ايران، ذبيح الله صفا؛ الوافي بالوفيات، خليل صفدي؛ اخبار الراضي، صولي؛ عالم آراي صفوي، يدالله شيري؛ تکملة الاخبار، عبدي بيک شيرازي؛ تاريخ يميني، ابونصر محمد عتبي؛ لباب الالباب، محمد عوفي؛ العيون و الحدائق، به کوشش دخويه؛ تاريخ جهان آرا، قاضي احمد غفاري؛ المتقي، محمد نالهي، مجمل فصيحي، فصيح خوافي؛ زندگاني شاه عباس اول، نصرالله فلسفي؛ بر افتادن صفويان و آمدن محمود افغان، ويلهم فلور؛ فوائد الصفويه، ابوالحسن قزويني، النقض، عبدالجليل قزويني؛ تعليقات چهار مقالهي عروضي، علامه قزويني، ذيل اللهوف، مختار ثقفي، سيد ابن طاووس؛ اخبار العلماء، ابوالحسن قفطي؛ مآثر الاناقة في معالم الخلافة، قلقشندي؛ تاريخ قم، حسن بن محمد فتحي؛ تاريخ جديد يزد، احمد بن حسين کاتب؛ ايران در زمان ساسانيان، کريستين سن؛ کتاب الولاة و القضاة، محمد بن يوسف کندي؛ قابوسنامه، کيکاووس بن اسکندر؛ تاريخ گرديزي، عبدالحي گرديزي؛ تاريخ خاني، علي بن شمسالدين لاهيجي، انقراض سلسلهي صفويه و استيلاي افاغنه، ترجمهي مصطفي قلي عماد؛ تاريخ دولتهاي اسلامي، استانلي لين پول؛ تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، فصل سلسلههاي کوچک شمال ايران، ترجمهي حسن انوشه؛ محاسن اصفهان، مفضل بن سعد ما فروخي؛ الاحکام السلطانيه، علي بن محمد ماوردي؛ تمدن اسلامي در قرن چهارم هجري، ترجمهي عليرضا ذکاوتي؛ مجمل التواريخ و القصص، به کوشش محمدتقي بهار؛ سلجوقيان و غز در کرمان، به کوشش باستاني پاريزي؛ مرزبان نامه، به کوشش محمد قزويني؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، به کوشش عباس شايان؛ تاريخ گزيده، حمدالله مستوفي؛ تاريخ گيلان و ديلمستان، به کوشش دکتر ستوده؛ پيدايش دولت صفوي، ترجمهي آژند؛ نزهت القلوب، حمدالله مستوفي؛ جامع مفيدي، به کوشش ايرج افشار؛ التنبيه و الاشراف، مسعودي؛ مروج الذهب، مسعودي؛ احسن التقاسيم، محمد بن احمد مقدسي، نفح الطيب، مقري تلمساني؛ سلوک، مقريزي؛ تاريخ مازندران، شيخ علي گيلاني؛ فرمانروايي و قلمرو ديلميان، مينورسکي؛ رجال، نجاشي؛ تاريخ طب در ايران پس از اسلام، دکتر محمود نجمآبادي؛ وقعة الصفين، نصر بن مزاحم؛ سياستنامه، نظام الملک طوسي؛ چهارمقاله، نظامي عروضي؛ نامهها، رشيدالدين وطواط، تکلمة تاريخ الطبري، محمد بن عبدالملک همداني؛ معجم البلدان، ابوعبدالله ياقوت؛ روضة الصفا، مير خواند؛ البداء و التاريخ، مطهر بن طاهر مقدسي؛ تشکيل دولت ملي در ايران، ترجمهي کيکاووس؛ تاريخ يعقوبي، احمد بن واضح يعقوبي؛ مصادر تاريخ اليمن، نوار سعيد؛ تاريخ اليمن الثقافي، احمد حسين شرفالدين؛ البدر الطالع، محمد بن علي شوکاني؛ تاريخ العرب، اسعد طالع؛ تاريخ غياثي، فتح الله غياثي؛ تاريخ پانصد سالهي خوزستان، احمد کسروي؛ Roemer, H.R. "The sarbadars and their rivals". The cambridge history of Iran, vol. 6, London, 1988.
منبع مقاله :
دائرةالمعارفتشيع، جلد 4، (1391)، تهران: مؤسسهي انتشارات حکمت، چاپ اول