نویسنده: محمدرضا شمس
روزی پادشاهی در خزانهاش چیزهای عجیبی پیدا کرد که شبیه فندق بودند. از خزانهدار پرسید: «اینها چیستند؟»
خزانهدار گفت: «قبلهی عالم به سلامت، من از وقتی خزانهدار شدهام، اینها رو همین جا دیدهام. از هر کس هم پرسیدهام، جواب درستی نشنیدهام.»
پادشاه از وزیر پرسید، وزیر هم نمیدانست.
پادشاه عصبانی شد و به وزیر گفت: «چهل روز فرصت داری که هر طور شده، بفهمی اینها چیستند.»
وزیر از آدمهای پیر و جهان دیده پرسوجو کرد، ولی هیچ کس نتوانست جوابی درست و حسابی بدهد. آخر او را سراغ پیرمردی فرستادند که قدش خمیده و موی سر و رویش سفید بود.
وزیر ماجرا را تعریف کرد. پیرمرد گفت: «من نمیدونم، اما شاید برادر بزرگترم بدونه.»
وزیر پیش برادر بزرگتر رفت. دید پیرمرد سرزنده و بانشاطی است و از برادر کوچکش جوانتر به نظر میرسد. پرسید: «تو میدونی این چیزهای عجیب که تو خزانه پیدا شده، چیاند؟»
پیرمرد گفت: «نه، نمیدونم. اما برادر بزرگترم حتماً میدونه.»
وزیر پیش برادر بزرگتر رفت، دید خیلی جوانتر از برادر وسطی به نظر میرسید. مرد، وزیر را به اتاق بزرگی برد، بالای مجلس نشاند و براش شربت و میوه آورد. گرم صحبت بودند که عدهای مرد جوان وارد اتاق شدند، سلام کردند و دست به سینه ایستادند. مرد، جواب سلامشان را داد و بیآنکه اعتنایی به آنها بکند، به صحبت خود ادامه داد. آخر سروزیر گفت: «اجازه بدهید بنشینند.»
مرد با سر اشارهای کرد و مردها دو زانو دور اتاق نشستند. وزیر که هر لحظه حیرتش بیشتر میشد پرسید: «آن چیزهای عجیب توی خزانه چیستند؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «زمان حضرت سلیمان، مردی به مردی دیگر زمینی فروخت. خریدار، زمینش رو شخم میزد که پای گاوش تو سوراخی رفت. سوراخ را کند و گنجی پیدا کرد. پیش فروشنده زمین رفت و گفت بیا گنجت رو بردار و ببر.»
فروشنده گفت: «گنج مال خودته.»
خریدار گفت: «آخه مرد، من از تو زمین خریدم نه گنج.»
فروشنده گفت: «من هم به تو زمین فروختهام. هر چیزی هم که تو اون پیدا شه، مال خودته.»
خریدار، گنج رو تو توبره ریخت و گذاشت دم در خونهی فروشنده. فروشنده عصبانی شد و توبره رو برد و جلوی در خونهی خریدار گذاشت. این ببر و اون برگردون... تا رفتند پیش حضرت سلیمان. حضرت سلیمان پرسید: «شما فرزندی دارید؟»
خریدار گفت: «پسری دارم.»
فروشنده گفت: «دختری دارم.»
حضرت سلیمان به فروشنده گفت: «تو دخترت رو به پسر خریدار بده که گنج مال اونها بشه.»
خریدار رفت و تو همون زمین، گندم کاشت. گندمهایی درو کرد به بزرگی فندق. حضرت سلیمان دستور داد چند تایی از گندمها رو تو خزانه نگه دارند.»
وزیر گفت: «چرا برادرهای کوچکترت از تو پیرتر به نظر میرسند؟»
گفت: «زن و فرزندان خوبی نصیب من شده و غم و غصهای ندارم.» بعد به جوانهایی که دور اتاق نشسته بودند اشاره کرد و گفت: «اینها، پسرها و نوههاماند که بیاجازه من آب هم نمیخورند. اما برادرهام که زن و بچههاشون خوب نیستند زود پیر و شکسته شدهاند.»
وزیر برگشت و همه چیز را برای پادشاه تعریف کرد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
خزانهدار گفت: «قبلهی عالم به سلامت، من از وقتی خزانهدار شدهام، اینها رو همین جا دیدهام. از هر کس هم پرسیدهام، جواب درستی نشنیدهام.»
پادشاه از وزیر پرسید، وزیر هم نمیدانست.
پادشاه عصبانی شد و به وزیر گفت: «چهل روز فرصت داری که هر طور شده، بفهمی اینها چیستند.»
وزیر از آدمهای پیر و جهان دیده پرسوجو کرد، ولی هیچ کس نتوانست جوابی درست و حسابی بدهد. آخر او را سراغ پیرمردی فرستادند که قدش خمیده و موی سر و رویش سفید بود.
وزیر ماجرا را تعریف کرد. پیرمرد گفت: «من نمیدونم، اما شاید برادر بزرگترم بدونه.»
وزیر پیش برادر بزرگتر رفت. دید پیرمرد سرزنده و بانشاطی است و از برادر کوچکش جوانتر به نظر میرسد. پرسید: «تو میدونی این چیزهای عجیب که تو خزانه پیدا شده، چیاند؟»
پیرمرد گفت: «نه، نمیدونم. اما برادر بزرگترم حتماً میدونه.»
وزیر پیش برادر بزرگتر رفت، دید خیلی جوانتر از برادر وسطی به نظر میرسید. مرد، وزیر را به اتاق بزرگی برد، بالای مجلس نشاند و براش شربت و میوه آورد. گرم صحبت بودند که عدهای مرد جوان وارد اتاق شدند، سلام کردند و دست به سینه ایستادند. مرد، جواب سلامشان را داد و بیآنکه اعتنایی به آنها بکند، به صحبت خود ادامه داد. آخر سروزیر گفت: «اجازه بدهید بنشینند.»
مرد با سر اشارهای کرد و مردها دو زانو دور اتاق نشستند. وزیر که هر لحظه حیرتش بیشتر میشد پرسید: «آن چیزهای عجیب توی خزانه چیستند؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «زمان حضرت سلیمان، مردی به مردی دیگر زمینی فروخت. خریدار، زمینش رو شخم میزد که پای گاوش تو سوراخی رفت. سوراخ را کند و گنجی پیدا کرد. پیش فروشنده زمین رفت و گفت بیا گنجت رو بردار و ببر.»
فروشنده گفت: «گنج مال خودته.»
خریدار گفت: «آخه مرد، من از تو زمین خریدم نه گنج.»
فروشنده گفت: «من هم به تو زمین فروختهام. هر چیزی هم که تو اون پیدا شه، مال خودته.»
خریدار، گنج رو تو توبره ریخت و گذاشت دم در خونهی فروشنده. فروشنده عصبانی شد و توبره رو برد و جلوی در خونهی خریدار گذاشت. این ببر و اون برگردون... تا رفتند پیش حضرت سلیمان. حضرت سلیمان پرسید: «شما فرزندی دارید؟»
خریدار گفت: «پسری دارم.»
فروشنده گفت: «دختری دارم.»
حضرت سلیمان به فروشنده گفت: «تو دخترت رو به پسر خریدار بده که گنج مال اونها بشه.»
خریدار رفت و تو همون زمین، گندم کاشت. گندمهایی درو کرد به بزرگی فندق. حضرت سلیمان دستور داد چند تایی از گندمها رو تو خزانه نگه دارند.»
وزیر گفت: «چرا برادرهای کوچکترت از تو پیرتر به نظر میرسند؟»
گفت: «زن و فرزندان خوبی نصیب من شده و غم و غصهای ندارم.» بعد به جوانهایی که دور اتاق نشسته بودند اشاره کرد و گفت: «اینها، پسرها و نوههاماند که بیاجازه من آب هم نمیخورند. اما برادرهام که زن و بچههاشون خوب نیستند زود پیر و شکسته شدهاند.»
وزیر برگشت و همه چیز را برای پادشاه تعریف کرد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.