نویسنده: محمدرضا شمس
یک گرگ و یک روباه با هم دوست شدند. چند روزی از دوستی آنها نگذشته بود که روباه به گرگ گفت: «زمستون، هوا خیلی سرد میشه. بیا از حالا بگردیم و غذایی برای زمستون پیدا کنیم.»
گرگ قبول کرد. گشتند و دبهای پر از کره پیدا کردند. دبه را داخل چاهی پنهان کردند تا زمستان که شد، بخورند.
شب شد. گرگ و روباه، هر کدام از راهی به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ به طرف شمال.
روباه پشت تپهای پنهان شد و وقتی گرگ دور شد، سراغ دبه رفت. درش را باز کرد و کره را تا گلوی دبه خالی کرد و خورد. بعد پشت تپه دراز کشید و خوابید. صبح که شد، سر و کلهی گرگ پیدا شد.
روباه به طرف او رفت و گفت: «دوست عزیز! خسته نباشی، دیشب چی خوردی؟»
گرگ جواب داد: «چیز قابلی نبود، فقط چند تا استخون!»
بعد گرگ از روباه پرسید: «خب، تو چی شکار کردی؟ حتماً غذای خوبی خوردی که اینقدر سرحالی!»
روباه گفت: «شکار من هم از سر تا گلو بود!»
فردا شب، روباه و گرگ دوباره رفتند تا چیزی شکار کنند. این بار هم روباه آنقدر پشت تپه منتظر ماند تا گرگ کاملاً دور شد. آنوقت سراغ دبه رفت و کرهها را تا نصف دبه خورد. بعد پشت تپه دراز کشید و خوابید.
صبح، سر و کلهی گرگ پیدا شد. روباه پرسید: «دوست عزیز! دیشت چی خوردی؟»
گرگ گفت: «کلهی بزغاله!» بعد از روباه پرسید: «تو چی خوردی که این قدر سرحالی؟»
روباه گفت: «غذای من خوب بود، از گردن تا شکم!»
عصر که شد، باز دنبال شکار رفتند. این بار هم تا گرگ دور شد، روباه سراغ دبه رفت و بقیهی کرهها را خورد. وقتی گرگ خسته و گرسنه از راه رسید، روباه پرسید: «خب! چی شکار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی! فقط دو تا پاچه پیدا کردم! تو چی خوردی که این قدر سرحالی؟»
روباه گفت: «هی! غذای من بد نبود، شکم تا پا!»
گرگ که خیلی گرسنه بود، به روباه پیشنهاد کرد سر دبه را باز کنند و کمی کره بخورند.
روباه قبول کرد. گرگ سر دبه را باز کرد، دید خالی است. با ناراحتی به روباه گفت: «کرهها رو تو خوردی؟»
روباه گفت: «نه، من نخوردم.»
گرگ گفت: «پس کی خورده؟ غیر از تو هیچ کس از جای این دبه خبر نداشت.»
روباه گفت: «شاید خودت خوردی؟ تو هم از جای دبه خبر داشتی!»
گرگ گفت: «نخیر، من نخوردم.»
روباه گفت: «اصلاً رو به آفتاب میخوابیم، هر کس کرهها رو خورده باشه، از نافش چربی بیرون میآد.»
گرگ قبول کرد. هر دو رو به آفتاب دراز کشیدند. گرگ که خیلی خسته و گرسنه بود زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و یواشکی کمی از کره را که ته دبه مانده بود به ناف گرگ مالید.
وقتی گرگ از خواب بیدار شد، دید دور نافش چربی جمع شده است. خیلی تعجب کرد. به روباه نگاه کرد، دید به خواب خوشی فرو رفته است.
بعد با خودش گفت: «مثل اینکه کرهها رو من خوردهام!» و از آنجا رفت.
از آن روز به بعد، گرگها تنها زندگی میکنند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
گرگ قبول کرد. گشتند و دبهای پر از کره پیدا کردند. دبه را داخل چاهی پنهان کردند تا زمستان که شد، بخورند.
شب شد. گرگ و روباه، هر کدام از راهی به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ به طرف شمال.
روباه پشت تپهای پنهان شد و وقتی گرگ دور شد، سراغ دبه رفت. درش را باز کرد و کره را تا گلوی دبه خالی کرد و خورد. بعد پشت تپه دراز کشید و خوابید. صبح که شد، سر و کلهی گرگ پیدا شد.
روباه به طرف او رفت و گفت: «دوست عزیز! خسته نباشی، دیشب چی خوردی؟»
گرگ جواب داد: «چیز قابلی نبود، فقط چند تا استخون!»
بعد گرگ از روباه پرسید: «خب، تو چی شکار کردی؟ حتماً غذای خوبی خوردی که اینقدر سرحالی!»
روباه گفت: «شکار من هم از سر تا گلو بود!»
فردا شب، روباه و گرگ دوباره رفتند تا چیزی شکار کنند. این بار هم روباه آنقدر پشت تپه منتظر ماند تا گرگ کاملاً دور شد. آنوقت سراغ دبه رفت و کرهها را تا نصف دبه خورد. بعد پشت تپه دراز کشید و خوابید.
صبح، سر و کلهی گرگ پیدا شد. روباه پرسید: «دوست عزیز! دیشت چی خوردی؟»
گرگ گفت: «کلهی بزغاله!» بعد از روباه پرسید: «تو چی خوردی که این قدر سرحالی؟»
روباه گفت: «غذای من خوب بود، از گردن تا شکم!»
عصر که شد، باز دنبال شکار رفتند. این بار هم تا گرگ دور شد، روباه سراغ دبه رفت و بقیهی کرهها را خورد. وقتی گرگ خسته و گرسنه از راه رسید، روباه پرسید: «خب! چی شکار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی! فقط دو تا پاچه پیدا کردم! تو چی خوردی که این قدر سرحالی؟»
روباه گفت: «هی! غذای من بد نبود، شکم تا پا!»
گرگ که خیلی گرسنه بود، به روباه پیشنهاد کرد سر دبه را باز کنند و کمی کره بخورند.
روباه قبول کرد. گرگ سر دبه را باز کرد، دید خالی است. با ناراحتی به روباه گفت: «کرهها رو تو خوردی؟»
روباه گفت: «نه، من نخوردم.»
گرگ گفت: «پس کی خورده؟ غیر از تو هیچ کس از جای این دبه خبر نداشت.»
روباه گفت: «شاید خودت خوردی؟ تو هم از جای دبه خبر داشتی!»
گرگ گفت: «نخیر، من نخوردم.»
روباه گفت: «اصلاً رو به آفتاب میخوابیم، هر کس کرهها رو خورده باشه، از نافش چربی بیرون میآد.»
گرگ قبول کرد. هر دو رو به آفتاب دراز کشیدند. گرگ که خیلی خسته و گرسنه بود زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و یواشکی کمی از کره را که ته دبه مانده بود به ناف گرگ مالید.
وقتی گرگ از خواب بیدار شد، دید دور نافش چربی جمع شده است. خیلی تعجب کرد. به روباه نگاه کرد، دید به خواب خوشی فرو رفته است.
بعد با خودش گفت: «مثل اینکه کرهها رو من خوردهام!» و از آنجا رفت.
از آن روز به بعد، گرگها تنها زندگی میکنند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.