حذف دين از زندگى دنيوى بشر
اشاره
در نهايت موءلف محترم با توجه به عوامل پيدايش سكولاريسم در غرب و با توجه به بيان معنى حيات، دين و سياست از ديدگاه اسلام، پيدايش سكولاريسم در جوامع مسلمانى كه باردار فرهنگ اسلامى هستند را منتفى و بلكه محال مىداند.
تعريف سكولاريسم، آتهايسم و لائيسم
1- سكولاريسم: مخالفت با شرعيات و مطالب دينى، روح دنيادارى، طرفدارى از اصول دنيوى و عرفى.
2- سكولار: وابسته به دنيا، غيرروحانى، غيرمذهبى، عامى، عرفى، بيسواد، خارج از صومعه، مخالف شرعيات و طرفدار دنيوى شدن امور.
3- سكولاريزه: دنيوى كردن، غيرروحانى كردن، از قيد كشيشى يا رهبانيت رها شدن، ملك عام كردن، اختصاص به كارهاى غيرروحانى دادن، از عالم
روحانيت(درموردكشيش)خارجشدن،دنياپرستشدن،مادىشدن،جنبهدنيوى دادن به عقايد يا مقامكليسايى.[2]
دو اصطلاح ديگر وجود دارد كه ما براى تكميل بحث آن دو را نيز در اينجا مطرح مىسازيم:
ا- آتهايسم[3]: انكار وجود خدا، بىاعتقادى به وجود پروردگار؛ و آتهايست؛ يعنى ملحد.[4]
ب- لائيك: وابستگى به شخص دنيوى و غيرروحانى، خروج از سلك روحانيون، دنيوى، آدم خارج از سلك روحانيون، آدم خارج از سلك روحانيت (به معناى اخصّ). بنا به تعريف دائرةالمعارف بريتانيكا، لائيك؛ يعنى تفكيك دين از سياست، لائيك از موارد و مصاديق سكولار مىباشد. زيرا تفكيك دين از سياست، اخصّ از سكولار و سكولار اعمّ از لائيك مىباشد. اين دو طرز تفكّر، دين را به طور كامل نفى نمىكنند، بلكه آن را از امور و شئون زندگى دنيوى و بويژه از سياست تفكيك مىكنند.
ج- آتهايست: بدان جهت كه خدا را قبول ندارد، از اين رو به بطلان كلّى دين حكم مىكند و آن را به عنوان يك امر واقعى تلقّى نمىكند؛ البته ممكن است از دين به عنوان ابزار و وسيلهاى براى پيشبرد اهداف مكتبى خود بهرهبردارى كند امّا اين همان روش ماكياولى است كه سياست را از اصالت محروم ساخته است.
نظريه سكولار در قرن هاى 14 و 15 ميلادى در نتيجه تعارض طرز تفكّرات و روش هاى اجتماعى و سياسى كليسا در مغرب زمين پا به عرصه تفكرّ نهاد. امّا همان گونه كه خواهيم ديد با توجّه به معناى حيات، دين، سياست از ديدگاه اسلام، چنين تعارضى امكانپذير نيست. زيرا در اسلام، عقايد دينى، سياست، علم، اقتصاد، فقه، حقوق، فرهنگ، اخلاق و نظاير آن، اجزا و شئون تشكيل دهنده يك حقيقتاند.
سكولاريزم و فلسفه سياسى ارسطو
«ديگر از نكات غفلت و عدم توجّه هر دو فيلسوف[5] آنكه به اهمّيت خطر مسلك سكولاريسم؛ يعنى دنياپرستى و دنيادارى كه در بطن كتاب سياست ارسطو نهفته بود پىنبردند، به خصوص مسائلى كه از اين فرضيه ارسطو ناشى مىشد كه مىگفت: «جامعه مدنى به خودى خود در حدود كمال و بىنياز است و احتياجى به تطهير و تحصيل جواز از يك عامل مافوق طبيعت ندارد.»[6]
اوّلاً: چنين مطلبى در آثار ارسطو ديده نشده است.
ثانيا: اصل نظريه ارسطو چنين است:
أ- زندگى برتر چيست؟ نخستين اصلى كه هيچكس جدالى در آن ندارد اين است كه خيرات بر سه قسمند:
الف. خيرات خارج از وجود انسان؛
ب. خيرات مربوط به بعد جسمانى انسان؛
ج. خيرات مربوط به نفس آدمى؛
هيچكس ميل ندارد به سعادت كسى معتقد شود كه نه شجاعتى دارد و نه عدالتى و نه اعتدالى و نه حكمتى. و هر كس كه با پريدن مگسى مضطرب مىشود و كسى كه تسليم شهوات خوراك و آشاميدنى و ديگر مختصّات مادى است و كسى كه براى يك ششم درهم، آماده خيانت به عزيزترين دوستانش مىباشد و كسى كه ادراكش به قدرى پست شده است كه به حماقت رسيده و هر چيزى را مانند كودك و ديوانه تصديق مىكند، سعادتى ندارد. انسان پيوسته بر اين گمان است كه آن فضيلتى را كه داراست، براى او كافى است، اگرچه كمترين مقدار فضيلت را داشته باشد، حتّى گاهى معتقد مىشود كه فضيلت او بيش از ديگران است.
ارسطو پس از آن كه اثبات مىكند كه سعادت عبارت از مجموع خيرات سهگانه ياد شده است، به اثبات اين مطلب مىپردازد كه «خيرات نفس» بر همه خيرات مقدّمند و از همه آنها اصيلتر؛ و اين خيرات است كه مىتواند سعادت انسانى را تحقّق ببخشد.
ب- «حال كه نفس به طور مطلق يا نفوس منسوب به ما، با عظمتتر و باارزشتر از ثروت و جسم و شهرت است، پس كمال نفس و كمال ثروت و جسم نيز بايد بر مبناى خيرات نفس منظور شود. و با توجّه به قوانين اصلى، مطلوبيت تمامى خيرات خارجى، به سود خيرات نفس است. در نتيجه، اين امر را يك حقيقت مسلّم مىگيريم كه همواره سعادت، بر مبناى فضيلت و حكمت و اطاعت از قوانين آن دو كه خيرات نفس ناميده مىشوند مىباشد. ما براى اثبات گفتههاى خود، خداوند را شاهد مىآوريم كه سعادت اعلاى او مربوط به خيرات خارج از ذات او نيست، بلكه در ذات خاصّ اوست... ممكن است تصادف، خيرات خارج از نفس را نصيب ما كند، ولى انسان نمىتواند از روى تصادف، عادل و حكيم بوده باشد».
با نظر به اين اصل كه مستند به دلايل ياد شده است، نتيجه چنين مىشود كه دولت برتر يا جمهورى برتر، همان دولت سعادتمند است كه توفيق يافته است.
پس دولت از اين جهت، مانند فردى از انسان است كه توفيق كمال، بدون فضيلت، امكان پذير نيست.[7]
بديهى است كه فضيلت و حكمت و عدالت ـ بويژه با توجه به استشهاد ارسطو به خداوند ـ نمىتوانند از سنخ امور طبيعى دنيوى باشند كه تنها بر مبناى غرايز و خود طبيعى به جريان مىافتند. در نتيجه ممكن نيست كه سيستم دولت و حكومت و سياست، سكولاريستى باشد.
ج- «ممكن است اين زندگى شرافتمندانه كه همراه با فضيلت و حكمت (سعادتآميز) است، فوق طاقت انسان باشد، يا حداقل انسانى كه چنين زندگى مىكند، به خاطر طبيعت معمولى او نيست، بلكه به آن جهت است كه در او يك حقيقت قدسى وجود دارد، و به مقدار عظمت اين اصل قدسى است كه فعّاليت اصل سعادت بالاتر مىرود. حال اگر ادراك (دريافت)، امر قدسى باشد، سعادت آميزترين زندگىها همان زندگى دريافتى خواهد بود.»
بىشكّ منظور ارسطو ـ با توجّه به ديگر مطالبش ـ مجرّد ادراك (فهميدن) نيست، بلكه حكمت است كه اتّصاف به فضيلت از مختصّات آن است، به ويژه با توجّه به اين عبارت صريح كه مىگويد: «و اين كه سعادت الهى امكانپذير نيست مگر با ادراك ابدى»[8]، مسلّم است كه مجرّد تصوّر ابديت، به شكل مفهومى آن، سعادت حقيقى نيست، بلكه سعادت حقيقى، درك و دريافت ابديت است با قرار گرفتن در شعاع جاذبيت كمال مطلق سرمدى كه فوق ازل و ابد است. باز مىگويد:
«سعادت از تصادف ناشى نمىشود، بلكه سعادت عنايتى از طرف خدا و نتيجه كوشش و تلاش ماست. اين مطلب هم مورد گفتگو است كه آيا سعادت، حقيقتى است كه با تعليم و تربيت تحقّق مىيابد، يا به جهت عادت هايى معيّن به دست مىآيد و يا ممكن است از راه هاى مشابه ديگر آن را به دست آورد، يا اينكه يك عطاى خداوندى است و يا امرى است تصادفى؟ در حقيقت اگردر دنيا عطايى باشد كه خدا بر انسان ها[9] عنايت فرمايد، ممكن است اعتقاد جزمى كنيم كه سعادت نعمتى است الهى. و انسان از اين عقيده بخوبى استقبال مىكند. زيرا براى انسان چيزى با عظمتتر از اين وجود ندارد.»[10]
با توجّه به اين عبارات، استناد تفكّرات سكولاريستى به ارسطو به هيچ مأخذ صحيحى متّكى نمىباشد. اين كه ارسطو گفته است: «طبيعت، انسان را بوسيله غرايزش به اجتماع سياسى مىكشاند»[11]، كمترين منافاتى با ضرورت تحصيل سعادت و فضيلت براى انسان ـ در حال فردى و جمعى ـ به وسيله دولت و سياست ندارد. زيرا عبارت ياد شده سياسى بودن انسان را به طبيعت او نسبت مىدهد و امّا هويت و مديريت و هدف سياست را كه در عبارات بعدى «سعادت» مىداند، در اين عبارت مسكوت گذاشته است.
و امّا ضرورت تحصيل سعادت و فضيلت، مطلبى است كه ارسطو هم در كتاب سياست و هم در كتاب اخلاق به طور فراوان بدان گوشزد كرده است. چنان كه ملاحظه كرديم در تاريخ سياسى جامعه بشريت، در برابر روش و تفكّرات سكولاريسم، حكومت و سياست تئوكراسى نيز مطرح بوده است. معناى تئوكراسى عبارت است ازحكومت خدايى، خدا سالارى، حكومت خدا، كشورى كه خدا پادشاه آن است، اعتقاد به لزوم حكومت الهى، اداره كشور طبق احكام الهى ... است.[12]
براى درك سرگذشت نوسانات حكومت و كليسا و پديده سياسى تئوكراسى و سكولاريسم بايد مرورى بر تاريخ مختصر اين نوسانات داشته باشيم.
نوشتار حاضر پساز تعريف لغوى واژه سكولاريزم و نفى استناد نظريه سكولاريزم به فلسفه سياسى ارسطو، از ديدگاه تاريخى به بررسى وقايع و عللى مىپردازد كه منجر به پيدايش سكولاريزم در غرب شد.
براى درك سرگذشت نوسانات حكومت و كليسا و پديده سياسى تئوكراسى و سكولاريسم بايد مرورى بر تاريخ مختصر اين نوسانات داشته باشيم.
نگاهى بر نوسانات كليسا و حكومت
در جوامع اوّليه، اين تفكيك بين وجوه دينى و دنيوى حيات اجتماعى، به نحوى كه امروزه رايج است، عملاً غيرممكن بوده است. در تمدّن هاى اوّليه همه جا، پادشاه و يا حاكم نماينده خدا[1] محسوب مىشد. تا زمان قبول دين مسيحيت توسّط امپراطور روم، شخص امپراطور، نه تنها عنوان بالاترين مرجع دينى را هم داشت و دين ولايات را كنترل مىكرد، بلكه خود، موضوع پرستش و چون «خدايى در روى زمين» بود.
به هر حال، مفهوم «حكومت» و «كليسا» به عنوان دو هويّت جداگانه، از وقتى مطرح مىشود كه خطّ تمايزى بين جامعه سكولار بشرى از يك طرف و جامعه يا جوامع دينى در داخل يك هسته سياسى، از طرف ديگر كشيده مىشود. درست نيست كه بگوييم تمايز بين حكومت و دين توسّط مسيحيت به وجود آمده است، هر چند كه مسؤوليت عمده بر دوش مسيحيت است. جريان با دين يهود آغاز شده است؛ چرا كه با سقوط اورشليم در سال 586 ميلادى، ديگر يهوديان هرگز از يك جامعه سياسى مستقلّ برخوردار نبودهاند؛ يعنى از آن به بعد، اينها يك اقلّيت دينى يهودى در دل يك حكومت غيريهودى بودند، و لذا مجبور بودند راجع به عضويت در جامعه دينى خود و شهروندى سكولار خويش به عنوان دو امر جداگانه بينديشند. وقتى هم دين مسيحيت به وجود آمد، تا مدّت ها مسيحيان در شرايط و محيط هايى بودند كه بايد تحت حكومت هاى غير مسيحى به سر مىبردند.
پس از پايان تعقيب و شكنجه و آزار مسيحيان و آغاز دوره تساهل، توسّط امپراطور كنستانتين كبير در قرن چهارم ميلادى، مسيحيان با اين سؤال اساسى مواجه شدند كه اكنون رابطه آنها و كليسا با حكومت سياسى امپراطورى كه فرمانروايان آن خودشان مسيحى بودند چه بايد باشد؟ شكّى نيست كه امپراطوران مسيحى خود را صاحب همان منزلت مىدانستند ـ يعنى منزلتى كه امپراطور در تفكّر قديم شركآميز رومى داشت ـ يعنى اين كه آنان نه تنها حافظين كليسا و بلكه به يك معنى فرمانروايان آن بودند...
از زمان تئودوسيوس اوّل كبير در پايان قرن چهارم، مسيحيت به تنها دين امپراطورى روم تبديل شد، و شرك و يا بدعت هاى درون مسيحيت طرد شدند. از اينجا مرحلهاى شروع شد كه كليسا و حكومت به صورت دو جنبه (وجه) يك جامعه واحد مسيحى تلقّى مىشدند. در اين دوران كليسا نوعى نظارت معنوى و قدرت سياسى روى كلّيه شهروندان و از جمله رهبران و فرمانروايان سياسى جامعه داشت.[2]
كليساى ارتودوكس شرقى
يكى از بيزانس شناسان سرشناس، لويى برهيه[4] نظام حكومت بيزانس[5] را نه به صورت Caesaropapisبلكه به عنوان يك تئوكراسى كه در آن، امپراطور از يك موقعيت سنگينتر و يا برترى برخوردار است، امّا نه يك موقعيت انحصارى يا استثنايى تعريف مىكند.[6]
كليساى كاتوليك روم
تضادّ و منازعه ميان پادشاهان و پاپها
دفاع از تئورى مزبور معمولاً بر اين پايه استوار بود كه هنگامى كه يك حاكم به هنگام اعمال قدرت خويش، قوانين اخلاقى مسيحى را زيرپا مىگذاشت، او نيز مانند هر فرد مسيحى ديگرى بايد تحت سانسورهاى كليسا[8] قرار مىگرفت و مىتوانست از ناحيه عوامالناس وفادار به كليسا، مورد اعمال اجبار و اكراه بگيرد.[9]
يك تز افراطىتر كه توسّط پاپ بونتيفاس هشتم ارائه شد، اين است كه قدرت هايى كه توسّط عيسى مسيح(ع) به سن پيتر، حواريون و از ناحيه آنان به جانشينانشان[10] تفويض شد، شامل برترى دنيوى غايى مىباشد، صرفا به اين دليل كه قدرت معنوى به خاطر ماهيت و ذات خود، مافوق قدرت دنيوى قرار داشت. به اعتقاد وى، حضرت عيسى مسيح(ع) به پطر مقدّس و جانشينان او دو شمشير عطا كرده بود[11] كه اين دو شمشير سمبل (نماد) قدرت هاى معنوى و مادّى (دنيوى) بودند؛ قدرت معنوى را خود پاپها به كار مىبردند، در حالى كه شمشير دنيوى را به افراد غيرروحانى تفويض مىكردند؛ امّا اين گروه اخير بايد آن را مطابق رهنمودهاى مقام پاپ به كار بردند.
جدايى دين از حكومت (كليسا و حكومت)
گرچه عقايد اصلاحى لوتر در عمل، حفظ روابط و پيوندهاى خويش با نظم اجتماعى[16] حاكم شد و در مناطقى مثل آلمان و كشورهاى اسكانديناوى كه اكثريت را داشتند، به صورت دين رسمى درآمد؛ امّا در بسيارى از مناطق، پرنسها نظارت و سرپرستى راكه قبلاً بر عهده اسقف هاى كاتوليك بود عملاً بر عهده گرفتند.
جان كالون، كوشش هاى نظرى[17] كمترى در جهت جدا ساختن دو قلمرو دينى و غيردينى به عمل آورد. در نظر وى، ژنو بايد به صورت يك تئوكراسى كه در آن قدّيسين حكومت مىكردند درمىآمد. جامعه موعود الهى بايد بر مبناى شريعت خداوند[18] بنا مىشد. هيچ يك از اجزاى حيات اجتماعى يا شهرى آن قدر دور[19] يا آن قدر سكولار و يا آن قدر بىاهميّت نبود كه از قلمرو نظارت و يا مقرّرات كالونيسيت ها فرار كند.[20]
ما در تاريخ گذشته سياسى و مذهبى شرق غيراسلامى و غرب، معناى سكولاريسم را تا حدودى واضحتر و مشخّصتر از معناى تئوكراسى مىبينيم. زيرا مفهوم حذف مذهب از زندگى دنيوى و سياست و علم، خيلى روشنتر از تئوكراسى در جامعه مىباشد. چون عدم دخالت مذهب در زندگى سياسى و اجتماعى دنيوى و استناد مديريت و توجيه زندگى فردى و جمعى به خود انسان، يك مفهوم واضحى است كه درك آن با مشكلى مواجه نمىشود. در صورتى كه مفهوم حاكميت خداوندى در جامعه[21]، به جهت احتمال معانى متنوّع در آن، ابهامانگيز است. ما پيرامون مفهوم ياد شده، به دو احتمال اشاره مىكنيم:
احتمال نخست: همه گردانندگان سياسى و علمى و فرهنگى و اقتصادى و حقوقى جامعه، واقعيت امور را به طور مستقيم از خداوند متعال و به طريق وحى يا الهام دريافت مىكنند.
اين احتمال به هيچ وجه صحيح نيست. زيرا؛
اوّلاً: ثابت نشده است كه گردانندگان جامعه،[22] ادّعاى نزول وحى داشته باشند.
ثانيا: اگر براى آنان در مديريت جامعه وحى نازل مىشد، هرگز اختلاف و رويارويى در ميان آنان به وقوع نمىپيوست، در صورتى كه در ميان گردانندگان جامعه اختلاف و مشاجرات فراوانى ديده مىشود.
احتمال دوم: گردانندگان سياسى ... جامعه در اثر تهذّب و صفاى درونى، با يك حالت شهودى، واقعيات را از خداوند سبحان دريافت مىكردند و آنها را در زندگى مردم به كار مىانداختند. بديهى است كه گردانندگان جامعه به اضافه اختلافاتى كه با يكديگر داشتند، دچار خطاهايى مىشدند كه اسناد آنها به خداوند امكان پذير نيست.
بنابراين همان گونه كه در ابتدا نيز اشاره كرديم، سكولاريسم در شيوه حيات اجتماعى، معلول تعارض شديد مقامات كليسايى و سياسى و اجتماعى با يكديگر بود. در توضيح ريشه اصلى اين تعارض چنين گفته شده است:
كلّيه تضادّها و تجزيه افكار و تحوّلات فكرى در قرن 14 و 15 آشكار شد و به تدريج شكل گرفت. اين جريان تحول افكار، در طى سه واقعه معروف انجام يافت كه در اين فصل پيرامون واقعه نخست، و در فصل آتى از دو واقعه ديگر بحث خواهيم كرد.
پي نوشت :
Secularism -1
2- فرهنگ كامل انگليسى؛ آريان پور كاشانى؛ ص 4953؛ مادّه ATH…و دائرةالمعارف بريتانيكا؛ مادّه . Seccul…
Atheism -3
4-همان، مادّه ATH
5- دانته و توماداكن
6- تاريخ فلسفه سياسى؛ بهاءالدين پاسارگاد، ج 1، ص 360 و همانگونه كه خواهيم ديد عبارت ارسطو چنين است: «طبيعت انسان را به وسيله غرايز آنها به اجتماع سياسى مىكشاند. كتاب سياست، تأليف ارسطو، مترجم از يونانى به فرانسه بارتلمى سنت هيلر و از فرانسه به عربى احمد لطفى سيّد، ك 1 ب 1 اف 13
7- سياست؛ ارسطو؛ كتاب چهارم؛ ب 1، فصل 3، صص 237 ـ 239.
8- همان، ص 96
9- در اينجا تعبير ارسطو «خدايان» است و با تتبّع لازم در امثال اين موارد، معلوم مىشود كه منظور ارسطو و امثال او از «خدايان» موجوداتى هستند كه جنبه قداست الهى دارند، مانند فرشتگان، انبيا و حتّى حكماى راستين. ژان ژاك روسو نيز در كتاب قرارداد اجتماعى، ص 81 همين تعبير را به كار مىبرد و مىگويد: «... بنابر آنچه گفته شد، تنها خدايان مىتوانند چنان كه شايد و بايد براى مردم قانون بياورند»
10- اخلاق نيكو ماخوس، ك 1، ب 7، 204.
11- كتاب 1 ب 1 ف 13
12- فرهنگ انگليسى ـ فارسى؛ عبّاس آريانپور كاشانى؛ ج 5، ص 5723.
[1] - قدرتهاى الهى ـ آسمانى
[2] .Church and state - دائرةالمعارف بريتانيكا، ج 4، ص 590 كليسا و حكومت
[Caesaropapism- [3
[Louis Brehier -[4
[5] - روم شرقى، قسطنطنيه، استانبول
[6] - همان مأخذ، ص 591
[7] - بخش غربى مسيحيت
[8] - سانسور به معناى عيبجويى، انتقاد، سرزنش و غيره
[9] - اين استدلالى است كه در مورد قدرت غير مستقيم پاپ در امور دنيوى مورد استفاده قرار مىگيرد
[10] - كشيشان و پاپها
[11] - انجيل لوقا، باب 22، آيه 38 24- وقتى كه مردم مغرب زمين به بهانه حذف مزاحمان «حيات معقول» خود، دين را كنار گذاشتند، در حقيقت آن دينى را كه ساخته شده متصديان دين بود و ضدّ علم و پيشرفت و آزادى معقول و عدالت و كرامت ذاتى انسانى بود را، كنار گذاشتند
[Two Kingdoms- [13
[Law- [14
[Gospel- [15
[Civil- [16
[Theoritical -[17
[18] -آن گونه كه در كتاب مقدس وحى شده بود.
[Remote- [19
[20] دائرةالمعارف بريتانيكا، ج 4، ص 590 كليسا و حكومت Church and state 32- ترجمه اين بخش توسط دكتر عبدالرحيم گواهى انجام شده است.
[21] - تئوكراسى
[22]-به غير از انبياى معروف كه واقعيات مذهبى را به طريق وحى از خدا گرفته و به مردم تبليغ مىكردند.