گزارش: مصطفی رحماندوست
اتل و متل توتوله، روزی و روزگاری، آدمی بود كوتوله، كارش چی بود؟ غوّاصی بود. تو دریاها شنا میكرد. میرفت به عمق دریاها، توی دلش خدا خدا خدا میكرد. با موج و آب میجنگید. در زیرِ آب دریا، میگردید و میگردید. دنبالِ چی؟ مروارید! روزی به امید خدا، كوتولهی قصّهی ما، رفت به كنار دریا، نگاه به موجها كرد. شیرجهای زد توی آب، در زیر آب شنا كرد. رفت به تَه دریا رسید. اما به جای مروارید، در كف دریا زنی دید. زن، زیر آب نشسته بود. هی لالایی لاَلا میخواند. انگاری خیلی خسته بود. بچهای را روی پاهاش گذاشته بود. بچه راهی تكان میداد. برای بچهی خودش، لالالا، لالایی میخواند. بچه كه داشت خوابش میبرد، تكانی خورد بد خوابی كرد. از جا پرید، گریهكنان رو پای مادرش نشست. اشكِ او مثل مروارید. كوتوله كه دید، رفت كنارش، برای چی؟ برای صید مروارید، كه ناگهان صدای آن زن را شنید:
- آهای جوانِ نابكار، اینجاها آمدی چكار؟ خواب از سرِ بچهی من پراندی، غصه تو قلب خستهام نشاندی.
- مادر آب دریاها ببخشید. قصدی نداشتم به خدا، ببخشید، خسته و ناامید بودم. دنبال مروارید بودم.
زن بچه را بغل كرد. ناز و نوازشش كرد. بوسه به رویِ او زد. لالایی خواند، خوابش كرد. نوازشش آبی بود، صدای لالایی او، قشنگ و رویایی بود. خواب آمد و مهمان چشم بچه شد. همدل و همزبانِ چشم بچه شد. بچه به سختی خوابید. حرف نزنید، ساكت باشید، نجنبید. مادرِ آب كوتوله را صدا كرد. اشاره كرد كه برگرد.
- به دنبال مرواریدی بچهی من را ندیدی؟ خواب از سرش پراندی، به گریهاش نشاندی. از مروارید خبر نیست، هر چه كه كردی كافیست. بدون حرف و دعوا، زودی برو از اینجا. وقتی كه رفتی بالا، كنار آب دریا، بده برای بچهام، نقل و گُل و تُرُبچهام، گهوارهای به رنگ آب بسازند. تختی برای وقت خواب بسازند. گهواره را بگیر بیا به اینجا، وعدهی ما، اذان ظهرِ فردا. حرفی از این حرفها به هیچ كس نزن، پیر و جوان و بچه، یا مرد و زن.
شكارچی مروارید، حرفهای زن را شنید. چاره نداشت، با بار غصه بر دل، شناكنان راه افتاد. رفت تا رسید به ساحل، كمی نشست و خستگی از تن او در آمد. فكرهایی كرد، حوصلهاش سرآمد. «بسم الله» گفت و برخاست. نام خدای مهربان كلید مشكل ماست. رفت به دكانِ نجاری. توی دكانِ نجاری،سه چارتایی گهواره دید. این گهواره، آن گهواره، یك دانه را پسندید. گهواره را خرید و بُرد به خانه، بهانه بی بهانه. گهواره هیچ رنگی نداشت، آبی آبیاش كرد. با جغجغه، با عروسك، خوب و حسابیاش كرد. فردا كه شد گهواره را گرفت و بُرد به دریا. شناكنان، شناكنان رفت دوباره همان جا. مادر دریا چه میكرد؟ نشسته بود، بچّهی او گریه میكرد. مادر دریا خسته بود. گهواره را به مادرِ دریا داد. مادر دریا خندید. به فكر بچه افتاد. بچه را زود میان گهواره خواباند. برای او لالایی حواند. بچه میان گهواره، خنده به لب خوابش برد. شادی آمد به زیر آب، بوتهی غصّه پژمرد. مادر دریا رفت و زودی برگشت، كیسهای با خود آورد. كیسه را از اشكهای بچه پُر كرد. كیسه را داد به غواص، گفت: «قابل شما نیست، هر چه كه هست پاداش مهربانیست. هر سال همین روزها بیا به اینجا، گهوارهای بیاور، برای بچههای خوب دریا. اجرت تو كیسهای مروارید است. بهتر از این كی، دیده، كی شنیده است؟
اتل متل توتوله، غواص مهربانِ قد كوتوله، با مهربانی صاحب ثروتِ بیحساب شد. همدم بچههای زیر آب شد.
منبع مقاله: رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانهی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.