نویسنده: محمدرضا شمس
مردی بود دهل زن که سه تا پسر داشت. دهل زن، پیر و زمینگیر شده بود و چیزی از عمرش باقی نمانده بود. یک روز که حالش خیلی بد بود، پسرانش را صدا زد و گفت: «من تو این دنیا غیر از شما، هیچ کس رو ندارم. دلم میخواد بعد از من با هم خوب و مهربون باشید و قدر هم رو بدونید.»
بعد به گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت: «اونجا یک آسیاب دستی و یک دهل هست. یک گربهی کوچک هم دارم. غیر از اینها چیز دیگهای ندارم به شما بدم. اینها رو بین خودتون تقسیم کنید.»
این را گفت، سرش را زمین گذاشت و از دنیا رفت.
سه برادر، اموال پدر را تقسیم کردند؛ پسر بزرگ آسیاب دستی را برداشت، پسر وسطی دهل را، گربه هم به پسر کوچک رسید.
چند روز گذشت. پسر بزرگ، آسیاب دستی را به پشتش بست و به دنبال سرنوشت رفت. تمام روز راه رفت. شب شد و همه جا تاریک شد. از دور درختی دید، رفت و کنار آن نشست. ناگهان زوزهی چند گرگ بلند شد. از ترس گرگها، آسیاب دستی را برداشت و رفت بالای درخت. همانطور که بالای درخت نشسته بود، خوابش برد. نیمههای شب از خواب پرید. پایین را نگاه کرد؛ چند دزد زیر درخت با هم حرف میزدند. خوب گوش کرد. فهمید دزدها از خزانهی پادشاه پول و طلای زیادی دزدیدهاند و آنها را بین خودشان تقسیم میکنند. ناگهان فکری به خاطرش رسید؛ شاخههای درخت را محکم تکان داد. قطرههای شبنم، روی دزدها ریختند. دزدها با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: «هوا که ابری نیست... چطور بارون میباره؟»
برادر بزرگ، این بار آسیاب دستی را آرام چرخاند. صدای عجیبی بلند شد. دزدها دوباره به هم نگاه کردند. انگار کمی ترسیده بودند. ناگهان برادر بزرگ فریاد وحشتناکی کشید: «دزدهای بدجنس! شما باید به سزای کارتون برسید.»
دزدها از جا پریدند و پا به فرار گذاشتند. برادر بزرگ فوری از درخت پایین رفت و پول و جواهرات را برداشت و با سرعت به دهکده برگشت. خانهی زیبایی خرید و با یکی از دختران دهکده عروسی کرد.
برادر وسطی که دید برادر بزرگ با دست پر برگشته، دهلاش را برداشت و رفت به دنبال سرنوشت. شب، به آسیاب خرابهای رسید. از ترس جانوران وحشی وارد آسیاب شد. بالای تاقچهی آسیاب، برای خودش جایی درست کرد و خوابید. هنوز چشمانش گرم نشده بودند که چند گرگ وارد آسیاب شدند. باد تندی هم وزید و در آسیاب محکم به هم خورد و بسته شد. برادر وسطی با ترس از جا پرید و دستش محکم به دهل خورد. صدای دهل توی آسیاب پیچید. گرگها از صدای دهل ترسیدند و به طرف در فرار کردند. برادر وسطی که دید گرگها از صدای دهلاش ترسیدهاند، خوشحال شد. دهل را برداشت و شروع کرد به زدن. گرگها از ترس به این طرف و آن طرف میدویدند و خود را به در و دیوار میزدند.
کاروانی بزرگ از آنجا میگذشت. چند بازرگان معروف و ثروتمند صاحب آن بودند. بازرگان تا سر و صدا را شنیدند، به طرف آسیاب رفتند و در آن را باز کردند. در که باز شد، گرگها بیرون پریدند و پا به فرار گذاشتند. یک دفعه فکری به خاطر برادر وسطی رسید. به بازرگانان گفت: «چی کار کردید؟ اگر پادشاه بفهمه گردن من رو میزنه!»
بازرگانان پرسیدند: «چرا؟ ما که کاری نکردیم؟»
برادر وسطی گفت: «پادشاه این گرگها رو به من داده بود که رقص یادشون بدم. اما شما همهی اونها رو فراری دادید. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ به پادشاه چه جوابی بدم؟»
بازرگانان به فکر فرو رفتند. برادر وسطی گفت: «شما باید پیش پادشاه بیایید و همه چیز رو براش تعریف کنید.»
رنگ از روی بازرگانان پرید و به التماس افتادند. بعد، پول زیادی به او دادند و با سرعت دور شدند. برادر وسطی هم با خوشحالی به ده برگشت. خانهی زیبایی خرید و با یکی از دختران دهکده عروسی کرد.
برادر کوچک که دید دو برادر با دست پر برگشتند، با خودش گفت: «بهتره من هم برم دنبال سرنوشتم.»
گربهاش را برداشت و چند شبانه روز رفت تا به دیاری رسید که در هر چند قدم، یک نفر چوب به دست ایستاده بود. با تعجب پرسید: «چرا چوب به دستاید؟»
گفتند: «اینجا موش خیلی زیاده. ما از دست موشها خواب و خوراک نداریم. برای همین ایستادهایم موشها رو بکشیم.»
برادر کوچک تا این حرف را شنید، خوشحال شد و گفت: «از امروز دیگه خیالتون راحت باشد، من کاری میکنم که یک دونه موش هم این طرفها پیدا نشه.»
مردم با تعجب پرسیدند: «راست میگی؟»
برادر کوچک گفت: «بله، حالا خودتون میبینید.»
بعد از آنها خواست چوبهاشان را کنار بگذارند و منتظر بمانند. کمی بعد موشها مثل مور و ملخ از هر طرف بیرون آمدند. برادر کوچک، گربه را وسط موشها انداخت. گربه، در یک چشم به هم زدن، همهی موشها را تار و مار کرد. مردم خوشحال شدند.
این خبر خیلی زود به گوش پادشاه رسید. پادشاه برادر کوچک را خواست. برادر کوچک گربهی خود را به پادشاه پیشکش کرد. پادشاه هم به او هدایای بسیاری گرانبهایی داد.
برادر کوچک چند روزی در آن دیار ماند. بعد به ده بازگشت. خانهی زیبایی خرید و با یکی از دختران دهکده عروسی کرد.
سه برادر همانطور که پدرشان وصیت کرده بود با هم خوب و مهربان بودند و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
بعد به گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت: «اونجا یک آسیاب دستی و یک دهل هست. یک گربهی کوچک هم دارم. غیر از اینها چیز دیگهای ندارم به شما بدم. اینها رو بین خودتون تقسیم کنید.»
این را گفت، سرش را زمین گذاشت و از دنیا رفت.
سه برادر، اموال پدر را تقسیم کردند؛ پسر بزرگ آسیاب دستی را برداشت، پسر وسطی دهل را، گربه هم به پسر کوچک رسید.
چند روز گذشت. پسر بزرگ، آسیاب دستی را به پشتش بست و به دنبال سرنوشت رفت. تمام روز راه رفت. شب شد و همه جا تاریک شد. از دور درختی دید، رفت و کنار آن نشست. ناگهان زوزهی چند گرگ بلند شد. از ترس گرگها، آسیاب دستی را برداشت و رفت بالای درخت. همانطور که بالای درخت نشسته بود، خوابش برد. نیمههای شب از خواب پرید. پایین را نگاه کرد؛ چند دزد زیر درخت با هم حرف میزدند. خوب گوش کرد. فهمید دزدها از خزانهی پادشاه پول و طلای زیادی دزدیدهاند و آنها را بین خودشان تقسیم میکنند. ناگهان فکری به خاطرش رسید؛ شاخههای درخت را محکم تکان داد. قطرههای شبنم، روی دزدها ریختند. دزدها با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: «هوا که ابری نیست... چطور بارون میباره؟»
برادر بزرگ، این بار آسیاب دستی را آرام چرخاند. صدای عجیبی بلند شد. دزدها دوباره به هم نگاه کردند. انگار کمی ترسیده بودند. ناگهان برادر بزرگ فریاد وحشتناکی کشید: «دزدهای بدجنس! شما باید به سزای کارتون برسید.»
دزدها از جا پریدند و پا به فرار گذاشتند. برادر بزرگ فوری از درخت پایین رفت و پول و جواهرات را برداشت و با سرعت به دهکده برگشت. خانهی زیبایی خرید و با یکی از دختران دهکده عروسی کرد.
برادر وسطی که دید برادر بزرگ با دست پر برگشته، دهلاش را برداشت و رفت به دنبال سرنوشت. شب، به آسیاب خرابهای رسید. از ترس جانوران وحشی وارد آسیاب شد. بالای تاقچهی آسیاب، برای خودش جایی درست کرد و خوابید. هنوز چشمانش گرم نشده بودند که چند گرگ وارد آسیاب شدند. باد تندی هم وزید و در آسیاب محکم به هم خورد و بسته شد. برادر وسطی با ترس از جا پرید و دستش محکم به دهل خورد. صدای دهل توی آسیاب پیچید. گرگها از صدای دهل ترسیدند و به طرف در فرار کردند. برادر وسطی که دید گرگها از صدای دهلاش ترسیدهاند، خوشحال شد. دهل را برداشت و شروع کرد به زدن. گرگها از ترس به این طرف و آن طرف میدویدند و خود را به در و دیوار میزدند.
کاروانی بزرگ از آنجا میگذشت. چند بازرگان معروف و ثروتمند صاحب آن بودند. بازرگان تا سر و صدا را شنیدند، به طرف آسیاب رفتند و در آن را باز کردند. در که باز شد، گرگها بیرون پریدند و پا به فرار گذاشتند. یک دفعه فکری به خاطر برادر وسطی رسید. به بازرگانان گفت: «چی کار کردید؟ اگر پادشاه بفهمه گردن من رو میزنه!»
بازرگانان پرسیدند: «چرا؟ ما که کاری نکردیم؟»
برادر وسطی گفت: «پادشاه این گرگها رو به من داده بود که رقص یادشون بدم. اما شما همهی اونها رو فراری دادید. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ به پادشاه چه جوابی بدم؟»
بازرگانان به فکر فرو رفتند. برادر وسطی گفت: «شما باید پیش پادشاه بیایید و همه چیز رو براش تعریف کنید.»
رنگ از روی بازرگانان پرید و به التماس افتادند. بعد، پول زیادی به او دادند و با سرعت دور شدند. برادر وسطی هم با خوشحالی به ده برگشت. خانهی زیبایی خرید و با یکی از دختران دهکده عروسی کرد.
برادر کوچک که دید دو برادر با دست پر برگشتند، با خودش گفت: «بهتره من هم برم دنبال سرنوشتم.»
گربهاش را برداشت و چند شبانه روز رفت تا به دیاری رسید که در هر چند قدم، یک نفر چوب به دست ایستاده بود. با تعجب پرسید: «چرا چوب به دستاید؟»
گفتند: «اینجا موش خیلی زیاده. ما از دست موشها خواب و خوراک نداریم. برای همین ایستادهایم موشها رو بکشیم.»
برادر کوچک تا این حرف را شنید، خوشحال شد و گفت: «از امروز دیگه خیالتون راحت باشد، من کاری میکنم که یک دونه موش هم این طرفها پیدا نشه.»
مردم با تعجب پرسیدند: «راست میگی؟»
برادر کوچک گفت: «بله، حالا خودتون میبینید.»
بعد از آنها خواست چوبهاشان را کنار بگذارند و منتظر بمانند. کمی بعد موشها مثل مور و ملخ از هر طرف بیرون آمدند. برادر کوچک، گربه را وسط موشها انداخت. گربه، در یک چشم به هم زدن، همهی موشها را تار و مار کرد. مردم خوشحال شدند.
این خبر خیلی زود به گوش پادشاه رسید. پادشاه برادر کوچک را خواست. برادر کوچک گربهی خود را به پادشاه پیشکش کرد. پادشاه هم به او هدایای بسیاری گرانبهایی داد.
برادر کوچک چند روزی در آن دیار ماند. بعد به ده بازگشت. خانهی زیبایی خرید و با یکی از دختران دهکده عروسی کرد.
سه برادر همانطور که پدرشان وصیت کرده بود با هم خوب و مهربان بودند و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.